Thursday, August 09, 2012

..تمام ِ حال ِ من بی تو

به نام خدا

پایش را می گذارد روی زمینی که داغ شده بود.. یکهو می پرد این طرف سمت ِ من از داغی اش.. دلم میخواهد بروم بغلش کنم تا یادش برود.. دلم میخواهد وقتی می رود می نشیند روی صندلی و می گوید "کف پاهام داره از درد میترکه.."، بروم بنشینم جلویش روی زمین، پایش را بگذارم روی پاهایم، با دست هایم ماساژ دهم همه ی خستگی اش را.. دلم میخواهد وقتی آنطور نگاهم می کند، بگویم که "ماساژ لازمی ;)" و به بقیه ی کارهایم برسم..

چند ساعتی می شود این نوشته مانده روی "به نام خدا". من هم هی می نویسم "به نام خدا" و هی پاک می کنم و هی همه ی خطوطم می شود "به نام خدا" و همه ی چشم هایم می شود تو.

حالا دیگر، یک آهنگ دارد توی اتاق می خواند. من افطار کرده ام. نوشته هایش را خوانده ام. رفته ام سر ِ یخچال و همه ی آن چیزهایی که هوس کرده بودم از صبح را خورده ام. کمی چشم هایم را مالیده ام. خوابم را پرانده ام. اما این بالا هنوز نوشته: "به نام خدا"

بعد یکهو پلی لیست رسیده به یک آهنگی که نباید. من هم سرم را گذاشته ام روی لپ تاپ و فکر کرده ام هنوز... هنوز... هنوز... هنوز؟ نه. دیگر هنوزی نیست. تمام شده. همه ی آن انتظار تمام شده. من هم خواسته ام که تمام شود. بعد یکهو خوابم یادم آمده. یکهو حرفهای علی یادم آمده. یکهو ضربان 130 ِ دو روز ِ پیش یادم آمده. یکهو دیشب را یادم آمده.. 

راه می رفت و سرش به کارهایش گرم بود. به آشپزی اش. گل هایی که گرفته بودم هنوزم روی میز ِ بیرون بود. دلم میخواست بروم بدهم به خودش.. می ترسیدم.. کسی آنجا بود که هیچ توجیهی برابر گل های من نداشت.. به خودم جرات داده بودم و گل ها را برداشته بودم و نشانش داده بودم توی آشپزخانه.. ذوق کرده بود.. ذوق کرده بود و دنبال ِ یک گلدان یا شیشه گشته بود وسط ِ همه ی کارهایش و می دانستم همه ی دلیل ِ آن گل ها را می داند.. می دانستم رنگش را خوب می شناسد. و عطرش را. من همه ی اینها را می دانستم.. آن دختر هم خوب همه ی اینها را می دانست.

آهنگ می رود از اول. من می روم آن آخرش. آن نوت های آخرش. آن نگاه های آخرش. آن دغدغه های دم ِ در، توی آسانسور، پایین ِ پلّه ها. آن دغدغه های توی کوچه ی تاریک توی ماشین نشستن و چند کلمه را تایپ کردن و فرستادن. توی دغدغه ی اینجا نشستن و این کلمات را سر ِ هم کردن. دغدغه ی شب ِ قدر. دغدغه ی لحظه ی تقدیر. "پَق".

برایم سوپ می کشد. سیب زمینی  توی ظرف می ریزد. پیتزا برش می زند. نوشابه می ریزد. سالاد می کِشد. نگران ِ اینست که گرسنه بروم. تمام ِ لحظه هایی که دارم سوپ می خورم نگاهم می کند. تمام ِ لحظه هایی که دارد کار می کند نگاهش می کنم. او را که در آغوش می گیرد،چاقوی توی دستم،انگشتم را می بُرّد. خون میریزد توی ظرفشویی و محکم تر فشارش می دهد و محکم تر فشار می دهم انگشتم را و نگاهش نگاهش نگاهش یادم می آید توی آن حرفهای آخر و درد ِ لعنتی ام بیشتر می شود. او را که محکم تر بغل می کند، گیرش می اندازد بین ِ دیوار و آغوشش، خون ِ بیشتری از من می رود.. خون ِ ... بیش.. تری..

یک لیوان آب می آورم اینجا. گرما حالم را بد کرده. دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و تمام ِ تقدیر را خلاصه کنم در انگشتانش. دلم میخواهد امشب را تنها پناه ِ دلش باشم. دلم خیلی چیزها می خواهد و گوشی ام را برمیدارم یک جمله ی ساده می نویسم و همه چیز را تمام می کنم..










مراقب ِ خودت باش..

No comments:

Post a Comment