به نام خدا
درد ِ معالجه ریشه ی دندان، آرام شده و حالا دیگر می توانم بنشینم و آرام، کلمه ها را دنبال ِ هم، ردیف کنم، پای تخت و آخ که چه خوب می خواند داریوش امروز صبح و چه خوب، من روی نقشه هایم نقش می زنم و چه خوب که تنها هستم و می توانم تا سر حدّ ِ مرگ، این آهنگ را توی گوشم بلند کنم و "منو به دست ِ من بکش، به نام ِ من گناه کن.. اگر من اشتباهتم، همیشه اشتباه کن!.. نگو به من گناه ِ تو، به پای من حساب نیست.. که از تو آرزوی من، به جز همین عذاب نیست.." و آخ که چه خوب داد می زنم و این را می خوانم این روزها و آخ که چه خوب "به ماه بوسه می زنم، به کوه تکیه می کنم، به من نگاه کم ببین به عشق ِتو چه می کنم!..." و حالا که دیگر همه ی اینها را نوشته ام، همین جا پاهایم را کرده ام زیر ِ تخت و موبایلم، تنها مانده روی برگه های سپید و تخته شاسی ِ من، سبز است و تراش ام سبز است و پوشه ی جزوه هایم، سبز است و آن بالا، روی یخچال، یک دستبند ِ سبز است و امروز، همه ی دنیا سبز است و من دل می خواهد این پلّه ها را بروم بالا و بنشینم روی پلّه ها و نقشه هایم را تمام کنم و دلم می خواهد مچاله شوم توی پتو ام و یادم بیاید دو سال ِ پیش، همین موقع بود که رویم حوله انداخته بود و من خوب خواب بودم و مچاله شده بودم لای حوله اش و هنوز بوی زندگی اش می آید و ای خدا که این دست های من امروز، بی وقفه دارد می نویسد و ای خدا که چه خوب که این دست های من بوی بهشتش را می دهد و ...
ای خدا که من حالا، همینجا و توی همین لحظه، دارم نفس می کشم و این روزها، هی قرار است هرسال بیاید و امروز صبح، توی تختم، کس ِ دیگری خوابیده بود و من همه ی وجودم را آرام کرده بودم توی دست هایش و پتوی صورتی ام، تا صورتم آمده بود و من آرام نفس می کشیدم و صدای نفس هایم را گوش می کردم و موهایم شلخته ریخته بود توی صورتم و از پشت بسته بودمشان و حالا دیگر تا پایین ِ کمرم می آید موهایم و از آن کوتاهی ِ خاطره دار، از آن صاف کردن ِ یک شبه، از آن سایه ی نزده و خطّ ِ چشم ِ مروارید، دو سالی گذشته و من دیگر لاک نمی زنم و حتی دیگر بیدار نمی شوم بروم آینه ی روی اُپن ِ آشپزخانه را بردارم و با دقّت سایه بزنم و موهایم را ژل بزنم و او موهای فرفری ِ مرا دوست داشت و حالا موهای من، همین امروز صبح، بسته است و شاید او یک شب از همین شب ها، موهایم را باز کند توی خواب و دستش لیز بخورد توی نفس هایم و گوش هایم پر شود از طعم ِ بودن و من سکوتم را بشکنم و این بغض ِ هر شبه توی آغوش ِ غریبه اش، باز شود و شاید او هنوز هم احترام بگذارد به همه ی دلتنگی های من.. احترام بگذارد به دلتنگی هایم و بلند شود برود مرا توی تخت تنها بگذارد و بگذارد من بچرخم و خودم را در آغوش ِ خیالی اش، جای دهم و بوی عطرش را یادم بیاورم و آن زنجیر ِ توی گردنش و "الله" ای که داشت و شرم کنم از لبانش و من دلم، همه ی این خیال ها را می خواهد و زندگی می خواهد و من دلم، این اشک ها را می خواهد و من دلم، کوک شدن از صدایش را می خواهد و من دلم، ملحفه های به خون آغشته می خواهد و من دلم، آن میز ِ اتو را می خواهد و من دلم، آن پنجره ی کوچک ِ حمّام را می خواهد و من دلم.. دلم.. دلم..
داریوش دارد هنوز می خواند و "تمام ِ پرسه های من، کنار ِ تو سلوک شد" و نقشه هایم خیس ِ اشک شده و امیرحسین هی دارد زنگ می زند به گوشی ِ من و دارند در ِ اتاق را می زنند و من پاهایم زیر ِ تخت است و سرم را گذاشته ام روی لپ تاپ و لپ تاپ، لب ِ تخت است و همه چیز، روی همین تخت است و من، دلم، زمین ِ اتاقش را، می خواهد.
4 آبان 90