Monday, October 31, 2011

..همین امشب از غصّه ها میمیرم


به نام خدا

درد ِ معالجه ریشه ی دندان، آرام شده و حالا دیگر می توانم بنشینم و آرام، کلمه ها را دنبال ِ هم، ردیف کنم، پای تخت و آخ که چه خوب می خواند داریوش امروز صبح و چه خوب، من روی نقشه هایم نقش می زنم و چه خوب که تنها هستم و می توانم تا سر حدّ ِ مرگ، این آهنگ را توی گوشم بلند کنم و "منو به دست ِ من بکش، به نام ِ من گناه کن.. اگر من اشتباهتم، همیشه اشتباه کن!.. نگو به من گناه ِ تو، به پای من حساب نیست.. که از تو آرزوی من، به جز همین عذاب نیست.." و آخ که چه خوب داد می زنم و این را می خوانم این روزها و آخ که چه خوب "به ماه بوسه می زنم، به کوه تکیه می کنم، به من نگاه کم ببین به عشق ِتو چه می کنم!..." و حالا که دیگر همه ی اینها را نوشته ام، همین جا پاهایم را کرده ام زیر ِ تخت و موبایلم، تنها مانده روی برگه های سپید و تخته شاسی ِ من، سبز است و تراش ام سبز است و پوشه ی جزوه هایم، سبز است و آن بالا، روی یخچال، یک دستبند ِ سبز است و امروز، همه ی دنیا سبز است و من دل می خواهد این پلّه ها را بروم بالا و بنشینم روی پلّه ها و نقشه هایم را تمام کنم و دلم می خواهد مچاله شوم توی پتو ام و یادم بیاید دو سال ِ پیش، همین موقع بود که رویم حوله انداخته بود و من خوب خواب بودم و مچاله شده بودم لای حوله اش و هنوز بوی زندگی اش می آید و ای خدا که این دست های من امروز، بی وقفه دارد می نویسد و ای خدا که چه خوب که این دست های من بوی بهشتش را می دهد و ...

ای خدا که من حالا، همینجا و توی همین لحظه، دارم نفس می کشم و این روزها، هی قرار است هرسال بیاید و امروز صبح، توی تختم، کس ِ دیگری خوابیده بود و من همه ی وجودم را آرام کرده بودم توی دست هایش و پتوی صورتی ام، تا صورتم آمده بود و من آرام نفس می کشیدم و صدای نفس هایم را گوش می کردم و موهایم شلخته ریخته بود توی صورتم و از پشت بسته بودمشان و حالا دیگر تا پایین ِ کمرم می آید موهایم و از آن کوتاهی ِ خاطره دار، از آن صاف کردن ِ یک شبه، از آن سایه ی نزده و خطّ ِ چشم ِ مروارید، دو سالی گذشته و من دیگر لاک نمی زنم و حتی دیگر بیدار نمی شوم بروم آینه ی روی اُپن ِ آشپزخانه را بردارم و با دقّت سایه بزنم و موهایم را ژل بزنم و او موهای فرفری ِ مرا دوست داشت و حالا موهای من، همین امروز صبح، بسته است و شاید او یک شب از همین شب ها، موهایم را باز کند توی خواب و دستش لیز بخورد توی نفس هایم و گوش هایم پر شود از طعم ِ بودن و من سکوتم را بشکنم و این بغض ِ هر شبه توی آغوش ِ غریبه اش، باز شود و شاید او هنوز هم احترام بگذارد به همه ی دلتنگی های من.. احترام بگذارد به دلتنگی هایم و بلند شود برود مرا توی تخت تنها بگذارد و بگذارد من بچرخم و خودم را در آغوش ِ خیالی اش، جای دهم و بوی عطرش را یادم بیاورم و آن زنجیر ِ توی گردنش و "الله" ای که داشت و شرم کنم از لبانش و من دلم، همه ی این خیال ها را می خواهد و زندگی می خواهد و من دلم، این اشک ها را می خواهد و من دلم، کوک شدن از صدایش را می خواهد و من دلم، ملحفه های به خون آغشته می خواهد و من دلم، آن میز ِ اتو را می خواهد و من دلم، آن پنجره ی کوچک ِ حمّام را می خواهد و من دلم.. دلم.. دلم..




داریوش دارد هنوز می خواند و "تمام ِ پرسه های من، کنار ِ تو سلوک شد" و نقشه هایم خیس ِ اشک شده و امیرحسین هی دارد زنگ می زند به گوشی ِ من و دارند در ِ اتاق را می زنند و من پاهایم زیر ِ تخت است و سرم را گذاشته ام روی لپ تاپ و لپ تاپ، لب ِ تخت است و همه چیز، روی همین تخت است و من، دلم، زمین ِ اتاقش را، می خواهد.
4 آبان 90

شب ِ خیس ِ خیابان


به نام خدا

حالم خوب است. دندانم بهتر شده. کارش تمام شد امروز. الرحمن نخواندم دیگر. خوبی اش اینست که مانده توی ذهنم آن "فبای آلا ربّکما تکذّبانش" و من هی فکر می کنم چه خوب، که به این خوبی می شود پنجره را باز کرد و نم ِ باران را روی دستانم حس کرد و خندید و خندید و جیغ زد و شوق داشت و این هوا، مرا هوایی کرده که بلند شوم بروم بیرون دیوانه وار راه بروم و راه بروم و بدوم و عاشق، شوم!..

سمفونی ِ کِرم-سُرخ ِ دیوارها


به نام خدا
نشسته ام توی انجمن، بچه ها رفته اند خانه، من اینجا، کلاسم تشکیل نشده، منتظرم ساعت 6 شود و اتوبوس بیاید و بروم.. دورم از همه و امروز، غم ِ خاصّی آمده توی دلم از این خلوت ِ دانشگاه.. امیرحسین رفت امامزاده برای تحقیقش، رضا رفت گرگان پیش ِ غزل، احسان و مرتضی رفته اند پی ِ دوست دخترهایشان، مانده ام من، تنها، اینجا. 

هوا سرد است و فکر می کنم این سرما، دارد غمم را بیشتر می کند در عین ِ خوشحالی. باد می آید. آن دورترها دارد برف می آید. اینجا هم باران می آمد. حالا دیگر، فقط باد می آید و سرد است و دستم درد گرفته باز و باز لپ تاپ را گذاشته ام روی شارژ، شاید یک راهی پیدا شود توی اتوبوس، بشینم فیلم ببینم و نمی دانم، شاید معجزه ای پیدا شود که صندلی های خالی اش زیاد باشد و شاید بشود خوابید و کاش همین حالا، لنزهایم را در بیاورم، خیالم راحت شود بابت ِ چشم هایم و این آهنگ، انرژی ِ نوشتنم را کم می کند و انرژی ِ چشم هایم را هم.

همین حالا آهنگ را تغییر دادم و همین حالا تر، لنزهایم را در می آورم و صبح یادم رفت بروم دنبال ِ بلیط برای غزاله و ساعت که پنج شود، می زنم می روم بلیط فروشی و بخدا، سرد است و من فکر می کنم هیچ چیز مثل ِ این سرما و این کنسل شدن ِ کلاس که مرا نگه داشته توی دامغان، انرژی ام را زوال نمی دهد و چه خوب که صدای این آهنگ بلند است و چه خوب که امروز استاد گفت که بهترین طرح ِ کلاس را زده ام و برایش جالب بود که "تو با اینکه گفتی طراحی دوست نداری اما بهترین طرح رو زدی" و من هیچوقت به کسی نمی گویم چرا طراحی را دوست ندارم و اصلا شاید هیچوقت هم نگویم چه امین اکبرپور، استاد روش های طراحی و تولید صنعتی را دوست دارم و ای خدا، من امروز فهمیدم 8 واحد جبرانی پَر می شود و ترم ِ دیگر، واقعا همه چیز، به سختی، تمام می شود و من، فارغ التحصیل و حالا شاید دیگر "مهندس" گفتن های میثم، واقعی شود و حالا دیگر نیست که بگوید و من خوابم گرفته امروز چه بی دلیل و چه بی دلیل تر انگشت ِ کوچک ِ دست ِ چپم درد می کند و چه بی دلیل من فکر می کنم هیچوقت به هیچ جای هیچ کدامشان نبود که آن ها، نوشته های همه ی زندگی ِ من بود و هیچکس، برایش مهم نبود و حالا، چه خوب، همه شان.. 

و هنوز دارم فکر می کنم "دندان" از کجا آمده بود وقتی من سه روز است درد ِ دندان دارم و آن شب، توی اس ام اس، هادی برایم الرحمن را نوشت و آیه آیه خواندمش در بی قرآنی و چه خوب و آرام، خوابیدم و یعنی، خدایا، حس کرده است؟ و من هنوز هم نمی فهمم این "تو" ها کیست و از کجا آمده و مگر قرار نبود دیگر از "تو" ننویسد و مگر قرار نشد اینجا دیگر سرد نباشد با این کاغذ دیواری ها و مگر قرار نبود این رنگ ها، کِرِم باشد و مگر قرار نبود امروز من پروژه را ارائه بدهم و مگر قرار نبود امروز استاد بیاید و مگر قرار نبود من بتوانم امشب را توی خانه بخوابم و این آقایی که دارد هی پشت ِ شیشه راه می رود و تو نمی آید، چه می خواهد توی این سرما و چه می خواهد توی این تنهایی ِ من که لباس ِ سپید پوشیده و مگر، تو، نرفته بودی؟

چشمانم، هنوز دارد برق ِ خوشحالی ِ ظهر را، وقتی آن آقای مهندس آمد و از اردوی دو هفته ی دیگر ِ ابیانه گفت، مزمزه می کند و یادم می آید که قرار است یک شبانه روز ِ کامل، درست توی یک زمان ِ تکراری، جایی باشم که او بوده و حالا من، کنار ِ همه ی آنهایی می روم که دوستشان دارم و چه خنده ی شیرینی بود ظهر، خنده ی او..


نوشتنم، یخ زد کنار ِ این درز ِ بین ِ درها و هیچ راهی ندارد و من می خواهم کمی سرم را بگذارم روی این میز، تا خوابم ببرد و سی و چهاردقیقه وقت دارم هنوز ....
5 آبان 90

Sunday, October 23, 2011

..حسّت جهانمو، وارونه می کنه

به نام خدا

 
مینا که تلفن را قطع کرد، سرم را گذاشتم روی لپ تاپ و احساس کردم، نفسم خیلی سخت، می رود پایین.. اتاق گرم بود و من احساس کردم سرما دارد بی تاب می کند دستانم را و احساس کردم قلبم بین تپیدن و نتپیدن بالا و پایین می رود و حس کردم شاید همه اش شبیه خواب است و شاید همه اش بیشتر از یک خواب است و اصلا یکهو یادم آمد که گرگان، یعنی میثم!.. که گرگان یعنی همه ی آن پنج روز و گرگان یعنی آن بیمارستان و بخدا من فیلم بازی نمی کردم..

مینا که تلفن را قطع کرد توی سرم فقط یک جمله می چرخید که گفته است "داره دروغ میگه و چاخان می کنه و هیچیش نیست" و من هی سعی می کردم فراموش کنم گوینده ی آن جمله که بوده و من هی فکر میکردم هوا چرا سرد شده و وقتی از مهسا پرسیدم که "هوا سرده؟" و گفت "نه مهدیه کاملا گرمه اتاق" و من بسته ی بیسکوئیت ِ پتی بور را برداشته بودم که حالت تهوعم رفع شود، احساس کردم روی زمینم و دارم بالا می آورم و احساس کردم چقدر می لرزم بی اینکه فهمیده باشم چه شده و انگار که روزها بود بغضم را نگه داشته بودم که یعنی من دیگر نمی خواهم بروم آن جاهایی که قبلا رفته ام و نمی خواهم تکرار کنم همه ی آنها  را بدون ِ میثم و نمی خواهم تکرار کنم این تنهایی را بی کسی که باشد که نیست و چه بر سرم آمده بود، نمی دانم..

فاصله ی تلفن ِ مینا تا وقتی من رفتم توی حیاط و سعی کردم شماره ی علی را بگیرم، زیاد نشد اما من شکسته بودم همه ی آن بغض را و فکر می کردم حالا دیگر توی این غربت یک نفر هست که بتوانم گریه ام را پیشش را خالی کنم و انگار اصلا نمی خواست چیز ِ زیادی بگویم.. همین که گفتم "مهدیه ام" انگار همه ی دنیا آمد همان وسط و من ترکیدم.. هیچ چیز نشده بود، من حالم خوب بود، هوا خوب بود، آبان، خوب بود..



حالا که اینها را می نویسم، ساعت ها از آن خطوط ِ بالا گذشته است و من نشسته ام اینجا پشت ِ میز ِ انجمن و رضا درست همین نزدیک ِ من نشسته است و صابر آن طرف ترش و من خوبم و نفسم خوب بالا می آید و خوشحالم که رضا هست، که خوبی هست، که دوستی مان هست، که آشتی کرده ایم، ... که اینجا، خوب شده است و مرتب است و ما خوبیم و خدایا، چه آمده بر سرم که این همه روی "نرفتن" می چرخد همه چیزم.. یک روز ِ خوب، می آید. به همین زودی.

چهارشنبه، 27 مهر 90 

Monday, October 17, 2011

..نیستی، دستام، سردِ سرد

به نام خدا

 سر ِ پیچ، به هیچ جا و هیچ کس نرسیده، ماشین را نگه می دارم و حس می کنم، تمام ِ درد ِ کمرم می آید توی گلویم.. آرام گیر می کند بین ِ نفس هایم و من هی رهایش می کنم و حس می کنم، چه ساده می شود توی یک صبح ِ نه چندان ِ سرد ِ مهرماه، تنها ایستاد سر ِ یک پیچ ِ بی پیچ و همه ی فرط ِ تنهایی را، ریخت روی سنگ های خیابان و از مهتاب ِ شب، داغش را به ارث برد و صبح را شروع کرد..

به گوشی ِ نیاورده ام، فکر می کنم و باورم می شود فاصله ی روزهای عاشقی تا این روزهای تنهایی، کمتر از سه سال است و انگار که هنوز صبح های آن پاییز ِ لعنتی است و من هر روز صبح، هر طور که شده، با جمله ای جدید، که از ده هزار کیلومتر آن طرف تر برایم می فرستد، بیدار می شوم و هر روز صبح، خوب و آرام می روم همانجایی که با هم قرارش را گذاشته ایم و تا ظهر که برمیگردم خانه، همه ی اتفاقات را مرور می کنم و می آیم می نشینم اینجا، همه را برایش تند تند تعریف می کنم و حالا، ظهر می شود و من ساکت و آرام راه می روم و کارهای خانه را، انجام می دهم..

به گوشی ِ نیاورده ام، و به آدم های نداشته ام، فکر می کنم و فکر می کنم هیچوقت اندازه ی همه ی این زندگی تنها نبوده ام و حقش را ندارم بگویم و حقش را ندارم، شب که می خواهم بخواهم، "شب بخیر خانوم" بشنوم و حقش را ندارم "خسته نباشی خانوم" بشنوم و حقش را ندارم بنشینم مثل ِ بچه های دو ساله، غر بزنم و مثل ِ حالا، توی این اتاق ِ لعنتی که دلم می خواهد در و دیوارش را خرد کنم و شیشه هایش را بشکنم، بلند بلند گریه کنم و احساس کنم خستگی ِ این چند روز، فقط با این گریه ها در می رود و احساس کنم مامان هیچوقت نمی فهمد ظلمی که کرد، خیلی بدتر از آن ظلمی بود که توی آن استخاره ی لعنتی آمده بود و من دلم می خواهد، همه ی وجودم را مثل ِ سرم، بکوبم توی دیوار و دلم می خواهد سر ِ همه ی آنهایی که به من، حسادت می کنند داد بزنم که این زندگی ِ لعنتی، حسادت ندارد!...





حالم خوب نیست و سرم را یاد گرفته ام توی دیوار بزنم و می زنم و دستانم را می کوبم روی زمین تا از درد، بی حس شود و مشت هایم، خوب می نشینند روی پاهایم و همین گوشه ی دیوار، می افتم روی زمین و خالی می شود همه ی فریادهایم و آخ که چقدر نبودنش حس می شود..

Sunday, October 16, 2011

..تو قهوه ت، فال ِ من نیست و

به نام خدا 

حلقه را که به زور چرخاندم توی دستم، تا برود آن انتهای تپل ِ انگشتانم، به خیلی چیزها فکر کردم.. همیشه همین فکرها می آید توی سرم. به صوفی نشان دادم دستم را. مثل ِ دختر بچه های کوچک که وسایل بزرگترها را استفاده می کنند، من هم حلقه دستم کرده بودم و همه چیز توی ذهنم می گذشت برای نوشتن.. 


من حلقه دستم کرده بودم و فکر می کردم چقدر آن عکس عمدی بود و حتی این عکس هم، عمدی تر.. اما فرقی نمی کرد. من آن شکلی نبودم. این شکلی هم نیستم. در تمام ِ عمرم، برای کسی که دوستش داشتم، یک بار لاک زدم. آن هم لاک ِ صورتی ِ کمرنگ. حتما هم نفهمید. مثل ِ همان یک باری که احمقانه آرایش کردم.. 


حالا که خوب فکر می کنم، دختر گونه نبوده ام هیچوقت. انگشتر دستم نمی کردم. آرایش نمی کردم. به خودم نمی رسیدم. اما همیشه لباس هایم مرتب بود، همیشه لباس هایم سِت بود. همه چیزم سِت بود. همیشه مراقب بودم به او بیایم. به خودم بیایم.. من امشب فقط یک حلقه ی واقعی دستم کرده بودم و احساس کردم چقدر فاصله گرفته ام از زنانگی ام، از بودنم، از همه چیز و چقدر ساده می شود همه ی اینها را توی یک عکس نشان داد و  می شود همه ی اینها را توی چند خط نوشت و از آن عبور کرد و نفهمید و ...


امشب، حالم خوب نیست. حالم خوب بود. اما حالا نیست. وقتی حرف می زنم از او، و هیچ کس نمی فهمد چه می آید سر ِ دلم با خنده هایم، یعنی، من خیلی تنهام و وقتی همه به چشم ِ یک "خودآزار" به من نگاه می کنند، یعنی من اصلا نباید حرفی بزنم و من امشب، یک چیزهایی را خواندم که نباید و فکر می کنم چقدر همیشه تنها، به مسائل نگاه کرده ام و بیشتر از همه ی اینها، چقدر دیشب، گریه کردم و چقدر احساس کردم باید خوشبخت می بودم و باز یاد ِ آن آغوش عجیب و آن اتاقی که درش به نور باز می شد و گرم بود و خوب بود و آن همه خاطره افتادم و آن شب ِ آخر توی یزد و آن همه گریه ای که احساس می کردم تمام ِ آن چند روز مانده بود توی گلویم که یعنی "من خوبم" و مِهدی که آنشب پای آتش تلاش می کرد مرا آرام کند که یعنی "ما هستیم" و خدایا، من امشب، بلیط ِ کنسرت ِ احسان خواجه امیری را رزرو کرده ام که یعنی "من زنده ام" و حالم خوب نیست و خوب نیست و خوب.. نیست..

Friday, October 07, 2011

..تمومش کن

به نام خدا

 
دیشب غزاله آمده بود اینجا، این آهنگ را با ذوق برایم گذاشت که مثلا یعنی "ببین این آهنگه جدیده!" و من سرم را تکان دادم که یعنی "میدونم و دارمش" و او بیخیال ِ گذاشتن ِ بقیه اش می شود و من که تا امروز نمیروم دیگر سراغ ِ این آهنگ و دلم نمی خواهد همه چیز موج بگیرد توی سرم و دلم نمی خواهد یادم بیاید باید بنشینم گریه کنم و او دیگر بر نمی گردد و "اون دیگه خوشه! فک نکن حالتو میدونه.." و من که باید بایستم روی پایم و اگر خواستم گوش کنم این آهنگ را، فقط یادم بیاید "مثه اون پیدا نمیشه" و او برایم عزیز است و همه هم این را می دانند و عزیز هم می ماند و اینرا هم، همه می دانند..

گریه کن! تو میتونی.. پیش ِ اون نمی مونی! اون دیگه رفته! بسّه تمومش کن.. گریه کن، ته ِ خطه.. عشق ِ تو دیگه رفته، تو دل ِ یکی دیگه نشسته، تمومش کن.. چشم به راه نشین اینجا! میمونی دیگه تنها.. گریه نکن دیگه اون نمیاد خونه.. دست بکش دیگه از اون!.. طفلکی دل ِ داغون.. اون دیگه خوشه، فک نکن حالتو می دونه..

!خورشید غروب می کند.. سرخ! چشم های تو طلوع می کند، سپید

به نام خدا

پرده ی سرخ ِ اتوبوس را داده ام کنار و فکر می کنم، کیلومتر کیلومتر ِ این جادّه، زیر ِ این نور و این گرما، که بوی پاییز نمی دهد، بوی بودن نمی دهد، بوی رفتن نمی دهد، زیر ِ بوته هایی که سبز مانده اند تا دوباره دست ِ تو بیتوته کند زیر ِ برگهایشان، شهادت می دهند همه ی رگبار ِ قلم ِ مرا..
پرده ی سرخ ِ اتوبوس را کشیده ام تا انتها کنار، تا مبادا سرخی ِ آن رنگ های بوم ِ رنگی رنگی مان یادم بیاید و خودم را در دوری ببینم و تو را در رفتن و خودم بخوانم از همه ی ناخوانده های این زندگی و خودم، فقط تنها خودم، برای خودم دست بزنم و هورا بکشم و از آتش ِ سرخ ِ درون، بیرون بیایم و این وسط نه به پرنده ها فکر کنم، نه به بال هایشان، نه به تنهایی ِ تو، نه به آرامش.. 
نه زیبا؛ جایی برای هیچ فکری نمی ماند توی این رنگ های پاییز که گیج و گُم ماندند نزدیکی ِ کرمان و طعم ِ دارچین ِ آن کیک، ماند در خاطره ی رقص ِ پای من، بی تاب و بی قرار کنار ِ دست های تو و خنده هایت و اینجا، همه ی درختها، سرفرازند و سبز و پاییز، اینجا که می رسد حواس جمع می شود و یادم می آورد طعم ِ این بیسکوئیت ها توت فرنگی است و این روزها مهر است و اینجا، جایی نزدیک ِ شهر ِ درهم و برهم ِ توست و این جای خالی، جای تو نیست و مانده تا پُر شود این دوری ِ مفرط و تو می گذاری من همین جا بمیرم و نمی توانم و نمی دانم و این فاصله ی رنگ ِ نجیب ِ چشم هایت را تا دریا، چطور پُر کنم و زخمم را دستاویز ِ کدام شن زار کنم تا قدم هایم تاب بیاورد؟...
دیر شده است برای گرفتن ِ دستانت و پاهایم تاب می آورد همه ی این رفتن را و این لانه های کوچک، نمی تواد گزند ِ نرفتن باشد و هر چقدر هم که سخت، این مرگ، بی وقت و آهسته نیست و به اوج می رسد و می ریزد و هیچ جا نمانده برای ِ چشم های من و همه ی این لحظه ها، خوب و تمام با مرگ ِ تقدیر، کنار می آیند ...




خورشید می رود پایین. مثل ِ همه ی طعم ِ آن بستنی. من چشم هایم را می بندم و عاشقت می شوم و دستی همین بین، طناب می اندازد دور ِ احساسم و .... خلاص!

..تیک، تاک

به نام خدا

 با من فرار گذاشته بودی، ساعت 2 نشده، بازگشته باشی، نشسته باشی روی زمین ِ بی فرش ِ اتاق و موزائیک ها، همه ی گرمای تو را، سرد کند.. قرار گذاشته بودی هنوز ظهر نشده، آمده باشی و حصیر انداخته باشی و ناهار ِ نیم خورده و نخورده ات را، سر جمع ِ همه ی این سالها کنی و دل ِ بی درمانت، اینجا، کنار ِ همین کلمه ها، آرام بگیرد..
ساعت از 2 گذشت و تو آمدی و خسته تر از همیشه و نه تاپ ِ صورتی ات را عوض کردی، نه شلوار ِ طوسی ات را.. افتادی روی زمین.. من داشتم تو را می دیدم و از آن سمت ِ دریا، همه ی نسیم های دریا را با فوج ِ کبوتران برایت می فرستم و ...
سلام..
سلام زیبا؛ حالا که برایت می نویسم، تو آرام نشسته ای روبروی من و از همه و همیشه و هیچ و هرگز حرف می زنیم و من سرم را  می اندازم پایین و این واژه ها را تند تند وصل می کنم به جمله ها و فکر می کنم یکی از همین روزها لو می رود همه ی این سر ِ هم بندی هایم و بو می کشی همه ی بهم ریختگی های مرا و باور کن نمی خواستم به اینجا برسیم.. به اینجا که تو آنقدر دور باشی که ابرهای آسمان هایمان دور باشند و خورشبد اینجا همیشه دیرتر از تو، برود توی دریا و نور همیشه اینجا بیشتر باشد و خوشی همیشه آنجا کمتر و من فکر می کنم این همه حدس ِ من، به هیچ جای دنیا نمی رسد و تو هی بلند می شوی و می روی و آب می خوری و همیشه اینجا، من تشنه تر از تو می نشینم و می نویسم تا بمانی..
از تو می نویسم و همه ی بی فرجامی هایت و این پرده های سرخ، همه ی گرمای دستان ِ تو را به من می بخشد و آن رز های پشت ِ سر ِ تو، همه ی خواب های دنیا را، به چشمان ِ من و من باز و باز و باز، همه ی دنیا را با چشمان ِ او می بینم و حافظ را ورق می زنم بین ِ چشمانم و صبوری می کنم و تو آن طرف، برایم، از همه ی آن روزمرگی ها می گویی و من.. هی نفس ِ عمیق و هی نفس های عمیق و هی گفت و شنودهای کودکی ِ شاعرانه ی دستانم..






ساعت از 2 گذشته است و تو خوابیده ای روبروی من و من، فکر می کنم سالهاست که از ساعت ِ 2 گذشته است و من خوب یاد گرفته ام، 24 بار ِ دیگر بشمارم تا تو..

..برام هیچ حسی شبیه تو نیست

به نام خدا

 
گاهی فکر می کنم این دنیا آنقدر ها هم که باید و می گویند، نمی تواند زور داشته باشد.. بی رحمی دارد، جدایی دارد، خستگی دارد، غم دارد، درد دارد، بی تویی،... دارد...
اما کنار ِ همه ی اینها، همین صدای گیتار را می شود شنید و می شود ایستاد همین جا  که ایستاده ایم، باد بیاید، موهای همیشه باز ِ من، دست تکان دهد در باد، بی خستگی و طعم ِ تُرش و سرد ِ بودن را، مزمزه کند..

این دنیا، همه چیز دارد و تو ندارد. این دنیا، تو را که داشت، هیچ چیز نداشت.. خوبی هایش شده بودند همان چشم هایت و من خوب بودم و حالا که فکر می کنم، روبرویم، دو رُز ِ آبی نشسته اند و من اینجا، منتظر، فکر می کنم شانه های شب، همیشه برای ِ من، آفریده می شوند و ترانه های داغ دیده، می نشینند در نگاهم و من، پَر... می زنم!

گاهی را، باید به همیشه برسانم و بنویسم، این دنیا، خوبی دارد، خاطره دارد، باران دارد، تکرار دارد، باد دارد، برف دارد، دویدن دارد، همین بسنتی های روی پای مرا دارد، این همه زندگی ِ این آهنگ را دارد، خنده های مرا دارد، این صدای مهربان را دارد، این نفس های توی گلوی مرا دارد، این همه گره و سرنوشت و بوی عطر را دارد...

گاهی را وصل می کنم به همه ی همیشه و نقطه می گذارم و پایان خط.



رونوشت به: khoda hAst

00:00

به نام خدا
ساعت ِ 24 ِ شب، 24 بار همه ی نبودن ِ تو را در من تکرار می کند.. دَنگ دَنگ.. زمان به صفرهای مقدّس ِ من می رسد و زمین، همانجا، درجا می زند.. همین وسط ها انگار، کسی همه ی عقربه های دنیا را بر می دارد و محو می شود همه چیز بین ِ من و تو و آن ساعت ِ 00:00 ِ با هم بودن..

باد می آید و پرده ی اتاق، تنها و بی مهابا، همه ی عطر ِ تورا، به من می رساند و دخترکی، همه ی کوچه را می دود و تو ایستاده ای نگاهش می کنی که کفش های سفیدش، چقدر خوب روشنایی می آورد به چشم های  تو و چقدر خوب، عطر ِ همیشه اش، همه ی قدم های دور شدنش را پر می کند و من اینجا، دستان ِ تو را می بینم که برایش تکان می دهی و پرده ی اتاق، هنوز تکان می خورد و بر هم می زند ریتم ِ اشک های صورت ِ مرا و باران، قصیده واری غمناک آغاز می کند..

ساعت ِ 24 ِ شب، امشب، 24 بار محکم تر، 25 باره می کند رفتن ِ تو را و صدای تِیک آف ِ لعنتی ِ ماشین ِ تو همه ی کوچه را پُر می کند و باور کن همین کوچه و همین شب بود که همه ی من و تورا در بر گرفته بود و تو نشسته بودی وسط ِ همین کوچه توی ماشین و از ماندن می گفتی و آن شب، عدد های این ساعت، به سه نمی رسید و دروغ های تو، به هیچ و بیا و بگذار، همین یک بار ِ دیگر، وسط ِ همین کوچه، از طبقه ی چهارم ِ همین خانه، نگاهت کنم و تمام ِ تو، پر کند فاصله ها را و بیا و بگذار، یک بار ِ دیگر، بوسه هایم بیشتر شود و زمان هی تکرار شود.. 00:00، 00:00، 00:00، ... و من هی بدوم بجای ثانیه ها و از اوّل، شروع کنم تو و نگاهت را و برسم به آن ثانیه ی آخر و دستی، مرا از رسیدن باز دارد و به عقب بکشد همه ی مرا و هی نشود، نخواهد، نکند، نبرد، نمیرد، نـ... و هی من بمانم و واج های نـ ِ این زندگی ِ تکراری و ... آخ؛ نفسم بمیرد ..


امشب، ساعت هم روی دور می افتد..
00:00، 23:00، 00:00
...
تیک تاک.. تیک تاک..
سهم ِ من، می شود یک ساعت "بیشتر" بی خوابی و دلتنگی و نبودنـ"ت"؛

Saturday, October 01, 2011

..تو از هر مسیری بری می رسی، تو از هر دری بگذری خونته

به نام خدا

آنروز هم، همین جادّه ها بود و همین آهنگ که اینبار، اینجا در انتهایی ترین صندلی اتوبوس، در گوشم نجوا می کند.. آرش اس ام اس می زد "آهنگ بذار. بدو. بدو برس دامغان" و من که همه ی جادّه را نمی دیدم در شب و خواب آمده بود روی چشمانم و این آهنگ ها را دور می کردم با تمام ِ ذهن و بعد از آن، سبقت های گرفته و نگرفته ی آزادشهر تا بجنورد و ماشین هایی که پشت ِ سر ِ من می آمدند و آن پسری که از ماشین ِ پشتی در آینه به من وی نشان داد و می آمد و می رفتم و راهنما می زدم و راهنما می زد و آن روز هم همین آهنگ را بلند کرده بودم و با همه ی وجود می خواندم و موهایی که باز بود و جادّه هایی که سبز بود و نفسی که تنگ بود و دلی که نبود و سرنوشتی که ننگ بود و ...

آن روز و آن شب هم همین جادّه ها مرا می رساند به تویی که نبودی و منی که نبرده بودی و دلی که نشکسته بودی و حرفی که نگفته بودی و بوسه ای که نچشیده بودی و آغوشی که نگرفته بودی و هق هقی که نفهمیده بودی..

آن چند روز، آن دریا، آن جنگل ها، آن ابرها، آن جادّه ها، آن آهنگ ها.. مثل ِ همه ی آنها تو رو دوست داشتم و اشک می ریختم و مثل ِ شاعر و عشق و رفاقت و حسّ ِ نجیب رفاقت و اشک های خواب ِ شبانه ای که کاش خواب ِ اخر بود و کاش نبود و کاش نشده بود و کاش و هزار کاش که کاش این دست های من، قدرت نداشت و این چشم های من، گیرایی نداشت و این لب های من سرخی نداشت و این آغوش ِ من گرما نداشت و این بوسه های من طعم نداشت و خدایا، چه بر سر ِ من آمده که این همه بی ناب می نویسم و می خوانم و می رانم و می دانم و می ... میثم؟
این اخر ِ اتوبوس، مرا می برد به هفت اردی بهشت و همه ی این اتوبوس هایی که انتهایشان، من بودم و هق هق هایم و این گوشی هایی که بودند و این نفس هایی که بودند و ان تپشی که بود و آن دروغی که بود و آن صابر ی که بود و ان بیمارستانی که بود و آن کودکی که بود و ان...
به دستانم سپرده ام از تو ننویسند. از نو می نویسم. 

به نام ِ تو.