Wednesday, January 30, 2013

"باید"

به نام خدا


صدای آهنگ را تا جایی که میشده، بلند کرده ام. آهنگی که مرا یاد ِ آن شبی که تا صبح باید نقشه می کشیدم و مهسا روی تخت ِ بالا باید جزوه می نوشت، می اندازد. (کمی بگردم،عکسی که مهسا از آن بالا از من گرفت را پیدا می کنم)
آن شب هم بلند کرده بودم این آهنگ را و گذاشته بودم هدفون ها را توی گوشم و هیچ چیز نمی شنیدم. دستم تندتر از همیشه نقشه می کشید. خوشحال بودم. مهسا که بود، همیشه خوشحال بودم.

امشب دارم میروم دامغان. میخواهم بایستم جلوی همه ی چیزهایی که این چند ماه از آن فرار می کردم. قدم ِ اولش، همین مواجهه است با مشکلات.
امشب میروم دامغان. قبل از آن امروز عصر، میروم شرکت. یکی یکی تیک میخورد کارهایم. من یک شنبه، با یک ذهن ِ آرام، باز میگردم.



پی نوشت یک: صبا، برای پست های خوبت، یک دنیا، ... یک دنیا،... 
پی نوشت دو: آهنگ مربوطه


پی نوشت سه: عکس مربوطه



..و فاصله، تجربه ای بیهوده است

به نام خدا


زنگ زده ای داری برایم با هیجان از باران می گویی. از هوای خوب. آن وسط ها هی سعی می کنی کم کم بگویی چه شده. من هم سعی می کنم هی نپرسم "برو سریع سر اصل مطلب". سروش دارد فیلم نگاه می کند جلوی شومینه. کاناپه را رفته ایم چسبانده ایم به شومینه. باید ببینی اش.

زنگ زده ای داری با هیجان حرف میزنی که یکهو ساکت می شوی، صدایت می کنم. یک بار. دوبار. دفعه ی سوم، صدای "جانم هستم" ات از آن طرف می آید. با یک دنیا بغض. من هی فکر می کنم نکند سکوت ِ من، تو را به سکوت کشانده. نکند من چیزی گفته ام که رنجیده ای. چند لحظه می شود که می گویی "صبا.." و من آن نقطه های بعد از صدا کردنت را میفهمم و یک "جانم.." ِ آرام می گویم و می دانم قرار است بغضت بشکند. قرار است نفست بالا نیاید. قرار است مرا محکم بغل کنی و نفست بگیرد روی شانه های من و شروع می کنم مثل ِ همیشه وسط ِ گریه هایت برایت شعر خواندن و می دانم شعر که تمام شود، تو با اشک، خوابیده ای..

می دانم شعر که تمام شود، تو آرام سرت را از روی شانه ام برمیداری، یک بوس ِ کوچک می گذاری روی گردنم، دستم را میگیری و می رویم یک گوشه مینشینیم..







از این همه فاصله اما، حالا، سهم ِ من، یک دنیا گریه ی تو پشت ِ تلفن است و سهم ِ تو، یک صدای ناآرام ِ من، وقت ِ شعر خواندن.. سروش ایستاده پشت ِ سرم، به شعر خواندنم گوش می دهد، تو آن طرف ِ خط اما، آرام، توی خواب، نفس می کِشی..

مرا
   تو
    بی‌سببی
               نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده‌ای
                       ای غزل؟
ستاره‌باران جواب کدام سلامی
                                      به آفتاب
از دریچۀ تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می‌گیرد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

+

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی‌ست
                          که آزادی را
به لبان برآماسیده
                    گل‌سرخی پرتاب می‌کند؟ ـ
ورنه
   این ستاره‌بازی
حاشا
    چیزی بدهکار آفتاب نیست.

+


نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می‌کنی!

+


و دلت
کبوتر آشتی‌ست،
در خون‌تپیده
به بام تلخ.

با این‌همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!


صبا

Tuesday, January 29, 2013

..من اینجا بر در ِ دروازه ی دل، منتظر هستم

به نام خدا













"به نام خدا" همیشه مرا یاد ِ تو می اندازد. همیشه فکر می کنم چه شد که نوشته هایت، یکهو با "به نام خدا" شروع کردند به نوشته شدن و بعد یادم می آید، علی شیروی تمام ِ نوشته هایش را با "به نام خدا" شروع می کرد و تو هم از وبلاگ ِ او بود که اینگونه، نویسنده شدی.. و بعد یادم می آید یک بار که احسان عباسی "یاد ِ من باشد" ِ تو را می خواند، به تو گفته بود که جالب ترین قسمت ِ نوشته هایت، همین استمرار ِ "به نام خدا" ست.

"به نام خدا" همیشه مرا یاد ِ تو می اندازد و هر وقت که می خواهم برایت بنویسم، نمی دانم چه می شود که می مانم روی ِ همان به نام خدا ی اولش و بعد آخرش زنگ می زنم و تمام ِ حرفهایم را پشت ِ خطوط ِ بی جان ِ تلفن، به تو می گویم از این همه فاصله که بینمان افتاده و بعد تو یک "صبا، برگرد.." می گویی و من می نشینم اینجا، ساعت ها، به تمام ِ "صبا، برگرد" ی که گفته ای فکر می کنم و سروش می آید و وقتی محکم توی بغلم فشارش نمی دهم، می داند که با تو حرف زده ام و تو باز خواسته ای که برگردم و فقط می پرسد "مهدیه خوب بود؟" و من همانطور که توی آشپزخانه، سرم را گرم کرده ام به آن قوریِ سبزی که تو برایمان خریدی، آرام می گویم "آره. سلام رسوند" و سروش نمی گذارد جمله ام تمام شود و می گوید " و گفت برگرد" و من باز استکان از دستم می افتد و باز یک استکان از آن 24 استکانی که باهم از بازار گرفتیم، کم می شود و یک رنگ، از رنگ های خطوط ِ استکان هایمان. 

حالا که نشسته ام اینجا، سروش هنوز نیامده. من هم قرار نبود اینجا باشم. دو سه باری شماره ات را گرفتم، خاموش بود. هنوز زیر ِ بار ِ فیس بوک عضو شدن نرفته ام. اما سروش میگفت که از دیروز نیستی. توی یاهو نبودی. دیدم که اینجا را کمی قبل به روز کرده ای، می دانستم حتما اتفاقی افتاده. برگشتم خانه. عکست را روی یخچال نگاه کردم. خنده ات. خنده ی خوبت. و هی مُدام تکرار کردم که "هیچی نشده صبا." و هی با صدای تو بود این کلمه ها. که "هیچی نشده صبا" و من هی به خودم دلداری می دهم و  می روم هی از آن چای های کیسه ای ِ گلابی، برمیدارم و تا میخواهم بگذارمش توی آبجوش، یاد ِ "یه صبا میره چای کیسه ای با طعم گلابی برداره بندازه تو استکان، چای کیسه ای ها میگن، چای کیسه ای چای کیسه ای خدافظ، چای کیسه ای میگه چای کیسه ای ها، چای کیسه ای ها خدافظ و صبا چای کیسه ای رو از چای کیسه ای ها جدا نمی کنه" می افتم و فحش ِ زمین و آسمان را می بندم به این کاغذی که نوشته ای چسبانده ای که به این جعبه ی تی بگ ها و می روم سراغ همان تی بگ های بی طعم و می آیم می نشینم اینجا، قاطی ِ همین پتویی که باز سروش از روی تخت جمع نکرده و لپ تاپ را می گذارم روی پایم و بی امان برایت می نویسم و می دانم یک روز پسورد ِ اینجا را عوض می کنی و من باید در نگرانی، بمیرم..

عزیز ِ لحظه های همیشه خوب ِ من.. خیره مانده ام به این صفحه ی سیاه ِ گوشی که عکس ِ تو، بیفتد روی همه ی سیاهیش و من غرق ِ لذّت ِ رینگ تونم شوم و یک "سلام" با هیجان بگویم و هنوز محو ِ چشم هایت بمانم و تو آن طرف -چه با خنده، چه با بغض- یک "سلام" ِ آرام بگویی و ساعت ها، برایم، شعر بخوانی، از خودت بگویی، از درست، از مامان و بابا، از دوربین ِ جدیدت، از عکس ها، از هوا، از اتاقت، از دلتنگی هایت، از آن مردک ِ روبروی اتاقت حتی، از قیمت ها، از همه ی آن چیزهایی که بی من، برای تو، هنوز سختند.. 

مهدیه،
رفیق جان،
من، 
اینجا،
هنوز و هنوز،
بی تو،
یک زندگی ِ گم شده را، هر روز، مُردگی می کنم. 
صدایت را،
از من نگیر.



صبا،
29 ژانویه،
11:50 AM

..حقیقت داره

به نام خدا

نهایتا یک روز می رسد که میمیرند. نهایتا یک روز ِ دیگر هم می رسد که من میمیرم. همه مان میمیریم. نهایتا، این دنیا به نهایتش می رسد. تا آنروز، می شود اما هزار بار مُرد و زنده شد.
تا آن روز می شود روزی هزار بار، مُرد و زنده شد. می شود رفت بالای لبه ی پشت ِ بام ایستاد، می شود نشست در انتهایی ترین طبقه ی یک ساختمان ِ بلندمرتبه و خوشبختی را در آغوش گرفت اما.. اما، نهایتا یک روز می رسد، که هم آنها میمیرند، هم من.

کاش سرکوفت ها هم میمُردند یک روز.

Saturday, January 26, 2013

..گاهی دلم برای خودم

به نام خدا 













دلم برای امیر تنگ شده. برای تهران. برای خودم. برای خیلی چیزها. برای آن روز. برای آن هوا. برای.. برای... برای... 
این عکس را می گذارم اینجا. بماند به یادگار. برای من، و امیر. و خاطره ی آن روز.

Thursday, January 10, 2013

.ایست


به نام خدا 

این آهنگ هی دارد می رود از اول تا آخر را می خواند، من هی فکر می کنم که "بیا" و هی فکر می کنم که باید بروم. باید بروم. باید، بروم. 
داد می زنم. داد می زنم. حالم خوب نیست. حالم، خوب نیست.