Sunday, August 31, 2014

Bu Bir Veda..

به نام خدا














 خستگی ِ تمام ِ سالهای قبل، شبیه ِ هیچ یک از دقایق ِ این روزهایم نبوده است. نا توان شده ام. در مقابل تمام ِ نیروهایی که این روزها، بر من هجوم آورده اند، ناتوان شده ام.
دلم میخواهد همه ی زندگیم را جمع کنم، و سوار ِ قطاری شوم که مرا به ناکجا می رساند. دلم میخواهد بروم. برای همیشه بروم.

دردهای ِ تمام ِ این سالهایم، کوتاهتر از همه ی واژه های این دنیا بود، که برایش نوشتم.. که تمامم کند. که پایانم دهد. که یک بار ِ دیگر، در آغوش ِ او، رنگی رنگی ترین دختر ِ شاد ِ زندگی اش باشم. که امروز، دلم، همه ی شادی های سالهای پیشم را می خواست، که نبود. که نداشتم. که توان ِ داشتنش، در من نبود. که نبود. که نفسم بند آمده بود، که خودم را چسبانده بودم به انتهایی ترین کنج ِ این خانه و او، در دورترین نقطه از من، رنگ ِ پرواز می زد به بی قراری هایم..

آبی شده ام. آبی ِ بی امان ِ آغوش ِ او. آبی ِ خوب ِ آرام ِ بلند ِ دست های او. آبی شده ام. در پهنای سبز ِ این زندگی، من، آبی ترین موج ِ دلواپس ِ این حوالی شده ام که می آید، می رود.. می آید، می رود.. می آید.. می رود، ... می رود و تمام می شود. می رود و من همه ی خودم را کنار ِ چشم های او جا گذاشته ام. روزهاست که همه ی خودم را بین ِ خم ِ ابروهای او، پنهان کرده ام که صدایش، رواترین قایق ِ جان باشد بر این واهمه..



حالم خوب نیست. در تمام ِ این روزها، کسی در من، زانوهایم را خم می کند و شکستم می دهد. حالم خوب نیست و صبوری در پیش گرفته ام که نباشد، که نباشم، که نماند، که نمانم و "تو" مانی ترین خاطره ی زندگی ِ من می شوی در این همهمه و دیوار ِ نداشتنت، صعود می کند در چشمانم که نـ ـیـ ـسـ ـتــــــــــ . . .