Friday, March 14, 2014

..به سمت ِ ماندنت راهی نمی شوی چرا گاهی

به نام خدا


دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
و این خطوط، یک هشتم از دلتنگی های من هم نمی شود.
دلم برایت تنگ شده است و این عکس ها، مکثی از آغوش ِ خوب ِ تو هم نمی شود..
دلم برایت تنگ شده است و این نگاهت، این چشم هایت، این عطرت، این دست هایت، این نفست، این گرمایت، لحظه ای از بودنت نمی شود..

دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
دلم برایت تنگ شده است.
و کودکی شده ام که مشق ِ هر شبش، دلم برایت تنگ شده است و دیکته ی زندگی اش، دوری، دوری، دوری، دوری...


Wednesday, March 12, 2014

..کنارم هستی و انگار

به نام خدا















گلدان های اتاقم قد کشیده اند. آفتاب این روزها، گرم تر از تمام ِ این ماهها، بر من می تابد و من هر روز، دقیقه های زیادی را کنار ِ گلدان های مامان -که حالا چند هفته ای می شود که مامان را ندیده اند- می نشینم و آرام، نوای آمدن ِ بهار را در گوششان زمزمه می کنم..
گلدان های اتاقم قد کشیده اند. گلدان های مامان سبز مانده اند. گل های امید ِ من، هنوز و هنوز، با اشکهایم می شکوفند و غنچه می دهند و من هر روز را، به امید ِ دیدن ِ شکوفه های صورتی ِ فروردین، به پیش می رانم..


گلدان های اتاقم قد کشیده اند..
و من روزهاست که خمیده شده ام از تاب نیاوردن و هر روز،
گلدان های مامان را..
با بغض،
می خندانم..

مثل ِ خودش.

..باز گشته ام تا بمانم

به نام خدا

سالها باید بگذرد تا فراموش کنم این روزها را که می گذراندم، چیزی فرای مرگ، در دلم آویخته می شد و چیزی فرای زندگی، در دستانم، متولد..
سالها باید بگذرد تا قرار بگیرد همه ی این بی صبری های مُدام و هنگام ِ من، تا کمی آرامش ِ هموار، رهگذار ِ سبک بار ِ این چشم ها شود و دیوار ِ بغض هایم، دم ِ رفتن ها و نماندن ها و آمدن ها و ماندن ها، به تَرَک ِ تَرک کردن ها، فرو نریزد..
سالها باید بگذرد و این روزها و ساعت ها و دقیقه ها نبودن، چیزی از پیری ِ من، نمی کاهد و به خنده های جوانی ام، باجی نمی دهد..

ساده و آرام، 
اینجایم و سکوت،
تنها پناه ِ همه ی افکار ِ متلاطمم.

× زمستان دارد تمام می شود و رنگ ِ برف را ندیده ام و درد کشیده ام و سرما زده ام.. در انتظار ِ شکوفه های صورتی  ِ خوب ِ فروردین، دست و پا می زنم..
× لحظه لحظه ی این روزها را برای "رسیدن" تلاش کرده ایم.. برای آرام شدن.. رام شدن.. سخت و طاقت فرسا بود تمام ِ سختی ها را تنها به دوش کشیدن و ما هنوز، "ما" مانده ایم..
× صبوری کرده ام تمام ِ اتفاقات ِ سرد ِ روزهای سرد و سخت را و طلوع و غروب را در دو افق، به شفق و فلق بدل کرده ام..
× نوزده بهمن، دوستی ِ خوب ِ من و سپیده، یک ساله شد و حالم، خوب، ماند..
× بیست و پنج بهمن را، پیش ِ محمد نفس کشیدم.. به یاد ِ بیست و پنج ِ بهمن هشتاد و نه.. 
× در گیر و دار ِ درس، کنکور را دادم و نمی دانم می شود دل بست به ماندن، یا باید درگیر ِ رفتن بود..
× مقاله مان پذیرفته شد و برای ارائه اش، اصفهان را یک بار ِ دیگر دیدم چند هفته پیش.. اصفهان ِ خوب.
× هشت ِ اسفند، "تو" و اولین لحظه ی دیدارت، یک ساله شد و دلم، روزهاست به ایمان ِ نگاهت، مسیر را نفس می کشد..

× و حالا،  روزهاست که یک غم، تمام ِ بار ِ دلم را سنگین کرده است و یک "روبان صورتی" ِ لعنتی، هرشب و هرشب، چنگ به گلویم می اندازد و یک دل، از  دلم دور می شود و یک جان، از او.. به استیصال ِ انتهای داشتن و ماندنش رسیده ام و احساس می کنم می شود به اعجاز، یک بار ِ دیگر، جانی دوباره ستود و او را سالهای سال، در آغوش، نگه داشت.. 

این منم. دختری ِ آرام، در پیشواز ِ فروردین. همین..


Thursday, March 06, 2014

...ببین بعد یک عمر پرپر زدن، چه جای بدی عاشق هم شدیم

به نام خدا


احساس می کنم به اندازه ی تمام ِ این بیست و هفت سال، یک شبه و آرام، جان داده ام. دل داده ام. نفس داده ام. احساس داده ام. اشک داده ام. "م ا د ر" داده ام...
احساس می کنم از همه ی این دنیا، تنها یک عطر برایم باقی مانده و چند پیراهن که جای سینه هایش، خالی مانده و یک صورت که هنوز می خندد.. دو چشم که هنوز برای من نگران می شود.. دو دست که هنوز برایم گشوده میشود..

احساس می کنم به اندازه ی همه ی این سالهای گذرانده ام، حوادث تکرار شده و نشده ام را، مرور می کنم و این زندگی، بی رحمانه، تکرار می شود..

هجده ساله بودم که برایم نوشت دچار سرطان شده و پارسال، وقتی توی عروسی اش، تمام ِ شادی اش لحظه های خاطراتم را پر می کرد،دلم گرم می شد به معجزه.. بعد از آن، روبرو شدن با میثم و سرطانش در بیست و دو سالگی ام- که تمام ِ این سالهای نبودنش، نگرانش بوده ام- چیزی را در من پروراند که نامش را صبوری گذاشتم.. 
دیدن ِ ساره ی هشت ساله ام در آن پرورشگاه، دیدن ِ بی کسی و تنهایی اش و اولین باری که مرا با تمام ِ جان در آغوش گرفت و از آن به بعد، مامان مهدیه ی او شدم، مرا به انحنای استقامت سوق داد و یک بار ِ دیگر، اعجاز را در آن شب ِ برفی ِزمستان، پر نور و پر رنگ،لمس کردم..

حالا، هشت سال از آن روزهای اولی که نام ِسرطان را شنیده بودم می گذرد.. و یک بار ِ دیگر، درگیر شده ام.. درگیر. درگیر ِ کسی که تمام ِ جان و تن و عشق ِ من بود.عشق ِ من هست. درگیر ِ التماس بین بودن و نبودن برای ادامه ی این زندگی شده ام و شبهای سخت و بی قید و پر اشک ِ من، هرشب، یک گام به تنهایی، نزدیک ترم می کند..

حالم خوب نیست. حال ِ مامان.. خوب.. 

حالم خوب نیست و فکر می کنم این کلمات، تنها مأمن ِ آرامش من شده اند و این حرفها تنها پناه ِ خستگی ها و ترسهایم..



رونوشت به صبا : نبودنت این روزها، تمام ِ زندگی ام را درگیر استیصال ِ بی هنگام ِ تنهایی کرده است.. 
رونوشت به میثم : خوب باش و خوب زندگی کن و خوب نفس بکش..تو، نشانه ی بی بدیل تکرار ِزندگی در سالهای جوانی ِ من بودی..

Tuesday, March 04, 2014

...چگونه با جنون خود مدارا می کنم، هرشب

به نام خدا

اس ام اس برایم می آید که "معلوم هس کجایی دخترجان؟" و من وسط ِ همه ی شلوغی های زندگی ام، یکهو فرو می روم در خودم که در کجا غرق شده ام؟ درکجای این زندگی دست و پا می زنم؟ برای چه می جنگم؟ و وسط ِ همه ی این افکار  ِ سخت و سنگین، جواب ِ اس ام اس را می دهم که "خوبم گلی.. اصفهان بودم برا ارائه مقالمون و تازه برگشتم و مامانو عمل کردن و یکم اوضام قر و قاطیه.. خوبم و خوب میشم.. تو خوبی؟" 

و این اسمس ها را هر روز جواب می دهم و هر روز دلتنگ تر ازقبل، شبها قبل از خواب، با تو حرف می زنم و بغضهایم، شبیه ِ قوس های پل خواجو می شود و خنده ام میگیرد روبروی عکسهایمان و از تعدد اشکهایم، با دیوار، نجوا می کنم و فردا می شوذ و فردا هم هیچ خبری از تو، برای سپیدی کاغذهایمان پیدا نمی کند..





خوبم. هشت اسفند آمد و رفت و من و تو، اولین مقاله  مان، اولین مقاله ی مشترکمان، اولین مقاله ی خوبمان را، از این زندگی، بُردیم.. حالا، اندکی آرام ترم و فکر می کنم تا شهریور و رفتنمان، چیزی کمتر از هزار کیلومتر فاصله ی بینمان، راه مانده و دوستت دارم و دوستت دارم مو دوستت، دارم...