به نام خدا
سالها باید بگذرد تا فراموش کنم این روزها را که می گذراندم، چیزی
فرای مرگ، در دلم آویخته می شد و چیزی فرای زندگی، در دستانم، متولد..
سالها باید بگذرد تا قرار بگیرد همه ی این بی صبری های مُدام و هنگام
ِ من، تا کمی آرامش ِ هموار، رهگذار ِ سبک بار ِ این چشم ها شود و دیوار ِ بغض
هایم، دم ِ رفتن ها و نماندن ها و آمدن ها و ماندن ها، به تَرَک ِ تَرک کردن ها،
فرو نریزد..
سالها باید بگذرد و این روزها و ساعت ها و دقیقه ها نبودن، چیزی از
پیری ِ من، نمی کاهد و به خنده های جوانی ام، باجی نمی دهد..
ساده و آرام،
اینجایم و سکوت،
تنها پناه ِ همه ی افکار ِ متلاطمم.
× زمستان دارد تمام می شود و رنگ ِ برف را ندیده ام و درد کشیده ام و
سرما زده ام.. در انتظار ِ شکوفه های صورتی ِ خوب ِ فروردین، دست و پا می
زنم..
× لحظه لحظه ی این روزها را برای "رسیدن" تلاش کرده ایم..
برای آرام شدن.. رام شدن.. سخت و طاقت فرسا بود تمام ِ سختی ها را تنها به دوش
کشیدن و ما هنوز، "ما" مانده ایم..
× صبوری کرده ام تمام ِ اتفاقات ِ سرد ِ روزهای سرد و سخت را و طلوع و
غروب را در دو افق، به شفق و فلق بدل کرده ام..
× نوزده بهمن، دوستی ِ خوب ِ من و سپیده، یک ساله شد و حالم، خوب، ماند..
× بیست و پنج بهمن را، پیش ِ محمد نفس کشیدم.. به یاد ِ بیست و پنج ِ
بهمن هشتاد و نه..
× در گیر و دار ِ درس، کنکور را دادم و نمی دانم می شود دل بست به
ماندن، یا باید درگیر ِ رفتن بود..
× مقاله مان پذیرفته شد و برای ارائه اش، اصفهان را یک بار ِ دیگر دیدم
چند هفته پیش.. اصفهان ِ خوب.
× هشت ِ اسفند، "تو" و اولین لحظه ی دیدارت، یک ساله شد و
دلم، روزهاست به ایمان ِ نگاهت، مسیر را نفس می کشد..
× و حالا، روزهاست که یک غم، تمام ِ بار ِ دلم را سنگین کرده است
و یک "روبان صورتی" ِ لعنتی، هرشب و هرشب، چنگ به گلویم می اندازد و یک
دل، از دلم دور می شود و یک جان، از او.. به استیصال ِ انتهای داشتن و
ماندنش رسیده ام و احساس می کنم می شود به اعجاز، یک بار ِ دیگر، جانی دوباره ستود
و او را سالهای سال، در آغوش، نگه داشت..
این منم. دختری ِ آرام، در پیشواز ِ فروردین. همین..