به نام خدا
ملحفه را میپیچم دور ِ خودم و بلند می شوم از روی تخت. پایم یک راست می رود
روی کاتر. داد می زنم. خون می زند بیرون از پایم. راه میفتم. باید خودم را برسانم
به حمام. سرفه هایم شدید شده. باید خودم
را پرت کنم توی وان. باید سرم را فرو کنم لای دستهای تو.
باید یک بار ِ دیگر، دست هایت را لابلای موهایم جا دهی و سرم را تکان دهی و من
بلند تر گریه کنم و بگویی که همه چیز درست می شود. باید یک بار ِ دیگر بین ِ آغوش
ِ تو، داغ شوم و بگویی که همه چیز درست می شود. باید یک بار ِ دیگر، لای دست های
تو، غرق شوم و بگویی، یک روز ِ خوب می آید و مرا به دست های کسی می سپاری و یک روز
ِ خوب می آید و مرا به آغوش ِ کسی می سپاری و یک روز ِ خوب می آید و مرا به قلب ِ
کسی... و خودت هربار بدانی، هیچگاه به آن روز نمی رسم و خودت هربار بدانی، هنوز
درگیر ِ تمام ِ چشم های توام و خودت هربار بدانی، صدای بوسه هایت که از توی اتاق
می آمد، انگار تیغ به گوشهایم می زدند و جلوی من که در آغوش می گرفتی اش، انگار،
چشم هایم تیره ی تمام ِ آن صندلی های چوبی می شد و وقتی از خیلی چیزها می گفت،
تنم، زخمی ِ تندی ِ لب های تو..
ملحفه می افتد روی زمین. پایم گیر می کند به مقواهای روی زمین.خیلی قبل از
حمام به زمین می افتم. خیلی قبل از رسیدن به کمی آب، خون بالا می آورم. خیلی قبل
از رسیدن ِ تو، می میرم..