به نام خدا
از یک جایی به بعد، تمام ِ تلاشت می شود "رفتن". رفتن. رفتن. همین
کلمه ی چهار حرفی. همین کلمه ی تلخ ِ چهار حرفی. همین که تا اسمش می آید، انگار
تمام ِ زندگیت توی چند دقیقه ی تکرار ناپذیر، با سرعت ِ بالا از جلوی چشمانت می
گذرد. همین که تا اسمش می آید، یک بغض، تو را یادِ تمام ِ آنهایی که رفته اند، یاد
ِ تمام ِ "سالن پروازهای خارجی"، یاد ِ تمام ِ وقت هایی که پشت ِ شیشه
مانده ای و کسی از آن طرف ِ شیشه برای تو دست تکان داده، می اندازد. همین کلمه ای
که تو را یاد ِ تمام ِ شبهایی که پدرت بیمارستان بوده و تو هی به رفتن و ماندن فکر
کرده ای، یاد ِ تمام تولدهایی که برای عزیزانت گرفته ای و میدانستی اگر تو نباشی
تولدی در کار نیست، یاد ِ تمام ِ بغض های مادرت وقتی که حرف رفتن را می زدی می
آمده توی گلویش، یاد ِ اولین باری که فهمیدی برای کاری، قبول شده ای و دلت خواست
اینجا بمانی، می اندازد..
چه ساده می شود اما به همه ی اینها، فکر نکرد و آن کلمه ی چهار حرفی را بزرگ و
با کپس لاک نوشت: ر فـ ـتـ
ـن
اینها را که می نویسم، چیزی نمانده به فاجعه ی گریستن، دست و دلم، بی امان می
لرزد و می دانم این قطار، باز هم مرا به آن شهر ِ لعنت شده، رهسپار می کند و این
زندگی، مرا به دست ِ تقدیر و می توانم از حالا تا همیشه، یک شعر را بی امان تکرار
کنم و "ما آزموده ایم در این شهر بخت ِ خویش.. بیرون کشید باید از این ورطه
رخت ِ خویش" و این سیکرت گاردن ِ لعنتی، هی توی گوش ِ من، بی امان بنوازد و
این زندگی، هیچوقت روی آرامشش را برای بیشتر از چند روز، به من نشان ندهد..
باید لبخند زد به تمام ِ این "اینجا ایران است" های مکرّر و یک بار
ِ دیگر، رخت بر بست. من، دیگر، توان ِ ماندنم نیست. همین.