Monday, May 20, 2013

..خداحافظی مثل ِ رفتن میمونه، که تنها برم تا تو تنها نمونی



به نام خدا

از یک جایی به بعد، تمام ِ تلاشت می شود "رفتن". رفتن. رفتن. همین کلمه ی چهار حرفی. همین کلمه ی تلخ ِ چهار حرفی. همین که تا اسمش می آید، انگار تمام ِ زندگیت توی چند دقیقه ی تکرار ناپذیر، با سرعت ِ بالا از جلوی چشمانت می گذرد. همین که تا اسمش می آید، یک بغض، تو را یادِ تمام ِ آنهایی که رفته اند، یاد ِ تمام ِ "سالن پروازهای خارجی"، یاد ِ تمام ِ وقت هایی که پشت ِ شیشه مانده ای و کسی از آن طرف ِ شیشه برای تو دست تکان داده، می اندازد. همین کلمه ای که تو را یاد ِ تمام ِ شبهایی که پدرت بیمارستان بوده و تو هی به رفتن و ماندن فکر کرده ای، یاد ِ تمام تولدهایی که برای عزیزانت گرفته ای و میدانستی اگر تو نباشی تولدی در کار نیست، یاد ِ تمام ِ بغض های مادرت وقتی که حرف رفتن را می زدی می آمده توی گلویش، یاد ِ اولین باری که فهمیدی برای کاری، قبول شده ای و دلت خواست اینجا بمانی، می اندازد..

چه ساده می شود اما به همه ی اینها، فکر نکرد و آن کلمه ی چهار حرفی را بزرگ و با کپس لاک نوشت: ر فـ ـتـ ـن

اینها را که می نویسم، چیزی نمانده به فاجعه ی گریستن، دست و دلم، بی امان می لرزد و می دانم این قطار، باز هم مرا به آن شهر ِ لعنت شده، رهسپار می کند و این زندگی، مرا به دست ِ تقدیر و می توانم از حالا تا همیشه، یک شعر را بی امان تکرار کنم و "ما آزموده ایم در این شهر بخت ِ خویش.. بیرون کشید باید از این ورطه رخت ِ خویش" و این سیکرت گاردن ِ لعنتی، هی توی گوش ِ من، بی امان بنوازد و این زندگی، هیچوقت روی آرامشش را برای بیشتر از چند روز، به من نشان ندهد..

باید لبخند زد به تمام ِ این "اینجا ایران است" های مکرّر و یک بار ِ دیگر، رخت بر بست. من، دیگر، توان ِ ماندنم نیست. همین.

Friday, April 19, 2013

The Way We Are..



به نام خدا
روی تختم خوابیده بودم و مثل ِ همه ی شب های آن زمستان، در انتظار ِ یک غیرمنتظره، فیس بوک را زیر و رو میکردم و منتظر ِ خبری، عکسی، نوشته ای، نشانه ای از "بودن"، به 19 اُمین ِ روز ِ اسفند نرسیده، دلم، بیقرار بود..

دیده بودمش یک بار. 19 ماه ِ قبلش. دیده بودمش و آنقدر آنروز بودنش خوب بود و کمک کرد، که نمیدانم اگر نبود، چه می شد.. از همان بار ِ اول، که از روی عکسش حدس زده بودم این باید "سپیده" باشد، از سکوها رفته بودم بالا و با استرس ِ تمام دوربین را داده بودم دستش که وایت بالانس درست کند برایم.. خودش را به آب و آتش می زد تا درست شود. انگار نه انگار که بار اول است مرا می بیند. گرم بود. گرم و صمیمی. با یک لبخند و یک صدای دوست داشتنی.

دیده بودمش یک بار. بعد از آن رفته بودم همه ی پیجش را زیر و رو کرده بودم. آن شب، داشتم پیجش را نگاه میکردم و برایش یک وال پست گذاشتم. گوشی را که ریفرش کردم، از او یک وال پست داشتم. خنده ام گرفت. او فکر کرده بود که جواب ِ او را داده ام و من فکر، که او جواب ِ مرا. اما نه.
19 اسفند بود. سپیده آمده بود همزمان با من، برایم نوشته بود. هردو برای هم، همزمان نوشته بودیم. نوشته هایش شبیه ِ من بود. نوشته هایم شبیه ِ او بود. سپیده، خود ِ خود ِ غیرمنتظره ی آن شب بود. خود ِ خود ِ من. 

دیده ای یک وقتهایی یکی را که پیدا می کنی، انگار به خودت رسیده ای؟ او "خرس قطبی" ِ من بود و من یک "پاندا" ی خنگ ِ کپل، که عاشق ِ یک خرس قطبی شده بود.

19 اسفند بود سپیده. 19 اسفند بود که احساس کردم تو آمده ای، با خودت معجزه آورده ای. با لبخندت. با صدایت. با بودنت. با آن هیجانت. با مهربانی ات. با نوشته هایت. با آن بغلی که وقتی توی سالن نشست ِ استادیوم آزادی دیدمت، به من دادی. با همه ی پیگیری هایت..

19 اسفند بود سپیده. که یکهو احساس کردم تو، فقط تو، قرار است 19 ِ ماه ِ بعدش، برایم خاص باشی. 19 اسفند بود سپیده.  که تو را، برای تمام ِ آن عید ِ لعنتی، که نمیدانستم چطور می شود آرام بود، خدا به من داد. که تو را، برای روزهای خوب ِ فروردین، برای باران های فروردین، برای تحولی که قرار است اتفاق بیفتد، برای کاری که تو، واصل ِ آن بودی، خدا، به من داد.

هنوز و هنوز، می شود لبخندت را توی ذهن، به نگرانی ها، هدیه داد. می شود آن گل هایی را که عکسشان را گرفتی، آن عکسی که برای تولدم گذاشتی، آن وال پستت، اس ام اس هایت، صدایت پای تلفن، همه و همه را، توی دل، به دلتنگی ها، هدیه داد.. 


کاش به 19 ِ ماه ِ بعد نرسیده، بغلت کنم. همین..

Friday, March 01, 2013

..فقط چند لحظه کنارم بشین

به نام خدا

دیشب، راس ِ ساعت ِ 12، چیزی در من، چیزی در گوشی ِ موبایل ِ من، تو را، تو را و عاشق شدن ِ مرا، یادآوری می کرد.. دیشب، راس ِ ساعت ِ 12، همان 1 ِ مارچ ِ خودمان، همان 11 اسفند ِ لعنتی، تو را و تو را، تو را و چشم های تو را، تو را و ایستادن ِ تو را، تو را و نگاه ِ تو را، تو را و صدای تو را، تو را و دل ِ تو را، تو را و بودن ِ تو را، 12 بار، در من کوبید و من، یک ساله شدم.. من، بی تو، مثل ِ تمام ِ لحظه های دیگر ِ 11 بار و 10 بار و 9 بار و 8 بار و 7 بار و 6 بار و 5 بار و 4 بار و 3 بار و 2 بار و 1 باره شدن ِ ماههایمان، تنها، یک ساله شدم.. یک سال، یک سال!...

نگا کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رویایی انداختی.. به هرچی ندارم ازت راضیم، تو این زندگی رو برام ساختی.. به من فرصت هم زبونی بده، به من که یه عمره بهت باختم.. واسه چند لحظه خرابش نکن، بُتی رو که یک عمر ازت ساختم..

یک سالگی، مبارک . . .  

Wednesday, February 27, 2013

..احساس من فرق داشت با تو

به نام خدا

هی من بنویسم و هی تو نخوانی، هی من اشک بریزم و تو نبینی، هی بگویم و هی نشنوی.. هی بلرزم و نباشی، هی صدا کنم و جواب ندهی، هی بمیرم و نیایی.. 

گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری، که هق هق تو مبادا به گوششان برسد..
خدا کند فقط این عشق، از سرم برود.. خدا کند که فقط زود، آن زمان، برسد.. 
 

عشق، خواب ِ یه آهوی رمنده ست..


به نام خدا

هنوز به غروب ِ روز ِ بعد نرسیده، توی ساعت ِ 16:22 دست و پا می زنم.. هنوز به غروب ِ فردایش نرسیده، من، هزار بار، توی چشم های تو، گُم می شوم و پیدا، باز و باز، ... هنوز به غروب ِ امروز نرسیده، من، همین حالا، توی آغوش ِ دیروز ِ تو، غرق می شوم، دست و پا می زنم، می بوسم، نفس می کِشم، درد می کِشم، عشق بازی می کنم، فشارت می دهم، تو، تمام ِ من می شوی.. تمام ِ من، می شوی و یک بار ِ دیگر، موهایم، لابلای انگشت های تو، نفس می کِشند و یک بار ِ دیگر، تنم، غرق ِ تو، می میرد..

"این تویی تو شبای تار، چشماتو روی هم نذار، . . . " و لابلای چشم های بسته ی تو، جایی برای فرار پیدا می کنم و دست هایت، خَم می کند تمام ِ کمرم را، می رقصم، می رقصم، می رقصم و کسی آن روبرو، صورت ِ مرا روی بازوهای تو، نقش می زند و من مست ِ نفس هایت، می رقصم، می رقصم، می رقصم و کسی اینجا، ثانیه ها، روی لبهایم می ماند و می رقصم و می رقصم و می ر قـ صـ م . . . 

سه شنبه، 8 اسفند 91

Sunday, February 24, 2013

..بگو سرگرم ِ چی بودی، که اینقدر ساکت و سردی

به نام خدا 

به نام ِ خدایش را که می نویسم هربار، به این فکر می کنم که هر بار، چند بار، از دلم کنده می شود یک غصه ی نبودنش و هر بار، چند بار، می شِکنم با این صدای دریا.. هربار، چند بار دلم برای دریا تنگ می شود و نمی دانم آخرین بار، کِی و کجا، عکس داشته ام از خودم، و دریا؟ 
به نام ِ خدایش را که می نویسم، این شانه ی راستم که تیر می کِشد، آن اس ام اسی که جواب داده نمی شود، این فکرهایی که تمام نمی شوند، آن بوق های ممتدی که صدایی پشتش نمی آید، این قرصهایی که فراموش می شوند، آن ماکِتی که ساخته نمی شود.. همه و همه، می آیند و می روند و به راستی، آخرین بار، کِی از تو جدا شده ام؟

به نامِ خدایش را که می نویسم، می مانم، صدای تو بود، ویولون، یا موج ِ دریا، که مرا، اینچنین وسط ِ هجاهای خسته ی خُ/دا نگه داشته و یکهو، برایم میل می زنی که "تو و دریا" و من که سراسیمه آن عکس را باز می کنم و ساعت ها، تمام ِ ان حسّ ِ بعد از شنا، می آید توی بدنم و یادم می آید چقدر آن دوربین ِ توی دستم، هنوز، بوی تو و دریا می دهد.. 

 حالم خوب نیست صبا. حالم اصلا خوب نیست و فکر می کنم، همین حالا، می توانم، یک بار ِ دیگر، غرق شوم.. این بار، بدون ِ ترس.

Saturday, February 23, 2013

No one can better this..

به نام خدا


It still feels like our first night together..
Feels like the first kiss..
It's getting better baby..
No one can better this.
Still holding on
You're still the one..
First time our eyes met..
Same feeling I get
Only feels much stronger
I want to love you longer..
Do you still turn the fire on?

So if you're feeling lonely, don't..
You're the only one I'll ever want!
I only want to make it good
So if I love you, a little more than I should..

Please forgive me, I know not what I do..
Please forgive me, I can't stop loving you..
Don't deny me, this pain I'm going through
Please forgive me, if I need you like I do..
Please believe me, every word I say is true
Please forgive me, I can't stop loving you..

Still feels like our best times are together..
Feels like the first touch..
We're still getting closer baby..
Can't get closer enough..
Still holding on
You're still number one
I remember the smell of your skin..
I remember everything..
I remember all your moves..
I remember you yeah..
I remember the nights, you know I still do
..

So if you're feeling lonely, don't
You're the only one I'll ever want
I only want to make it good
So if I love you a little more than I should

Please forgive me, I know not what I do
Please forgive me, I can't stop loving you
Don't deny me, this pain I'm going through
Please forgive me, if I need you like I do
Please believe me, every word I say is true
Please forgive me, I can't stop loving you

The one thing I'm sure of
Is the way we make love
The one thing I depend on
Is for us to stay strong
With every word and every breath I'm praying
That's why I'm saying.. please forgive me...

..تو فکر ِ پیدا شدن نیستم

به نام خدا

نهایت قصه این می شود: 

پایان نامه تمام می شود.
بابا سیگار می کِشد.
مامان هنوز دارد همه چیز را به من و کارهایم ربط می دهد و مرا مقصر همه ی اتفاقات ِ زندگی مان می داند.

دیگر چه فرقی می کند؟

Wednesday, February 20, 2013

..وقتی تو گریه می کنی

به نام خدا

عکست که می افتد روی گوشی، دلشوره میگیرم. هنوز دو ساعت نشده که با هم حرف زده ایم، آرام یک "جانم مهدیه" می گویم و از آن طرف، فقط صدای گریه هایت می آید.. فقط صدای هق هق ات می آید و یک "صبا، فرنوش زنگ زد" می شنوم و می توانم تا ته ِ ماجرا را بخوانم.. می گذارم خوب گریه کنی.. هنوز از گریه های صبحت، دو ساعت نگذشته.. می گذارم خوب، گریه کنی و نمی دانستم آمده ای اینجا و چیزی نوشته ای.. نمی دانستم تا کجا شکسته ای.. نمی دانستم..

عکست که می افتد روی گوشی، می دانم پشت ِ خنده هایت، قرار است خبر ِ بد بشنوم.. پیاز ها امروز تند شده اند، صدای بوق ِ ممتد ِ ماشین ها، به صدای گریه ی تو نمی رسند.. من این طرف، آرام روی تراس می نشینم و سرم را بین ِ دستانم میگیرم و تو، وسط ِ آن اتاقک ِ کوچک که امروز صبح نشانم داده ای.. من این طرف، می شکنم، تو آنجا، توی غربت.. من این طرف، نفسم گیر می کند، تو آنجا، بین ِ سرفه هایت..

کاش همه چیز، یک جور ِ دیگر پیش می رفت.. کاش اینجا آفتاب نبود و باران نبود و ونیز نبود و آزادی نبود و خانه ی تو نبود و عکس هایت نبود و صدایت نبود و فقط، من، حالا و اینجا، "خودت" را داشتم و آنقدر توی آغوشم فشارت می دادم که باور کنی می شود یک بار ِ دیگر بلند شد و ساخت.. می شود به "من هنوز امیدوارم" ی که او گفته بود، دل بست.. می شود "امید" داشت.. و "زندگی" کرد.. 




وقتی تو گریه می کنی، شک می کنم به بودنم.. پُر میشم از خالی شدن، کم میشه چیزی از تنم.. بخدا.. بِ خدا..

صبا،
همین 20 فوریه ی لعنتی

..شکست، تمام ِ امید ِ من بود

به نام خدا

یکهو می نشینم روی زمین و عرق سرد می نشیند روی پیشانی ام و فکر می کنم، چه ساده "شکست" خورده ام و چه ساده، خیال های خوش ِ آن شبم، توی چند حرف، بر باد رفته است و فکر می کنم باید گوشی ام را بردارم، شماره ی استاد را بگیرم، و بگویم بهتر است امروز منتظرم نباشد.. بهتر است اصلا هیچکس، هیچ جای دنیا، منتظرم نباشد. بهتر است هیچ کس هیچوقت، هیچ جای دنیا منتظرم نباشد و من ساده، باخته ام.. 

گوشی ام را برمیدارم و شماره ی امیر را میگیرم و پشت ِ بوق های ممتد، اشک صورتم را پُر می کند و فکر می کنم، اگر گوشی را بردارد، فقط یک چیز می پرسم و وقتی گوشی را جواب نمی دهد، آرام اشک هایم را پاک می کنم و سرم را می گذارم روی این بالش و سرم تیر می کشد و می دانم، نمی شود بیش از این چیزی را تنفس کرد و ادامه داد.. می دانم نمی شود بیشتر از این، محکم ماند و احساس شکست نکرد.


باید برای استاد، اس ام اس بزنم. قبل از آن، به فرنوش می گویم که باخته ام. همه چیز، خیلی زیبا، تمام می شود. تمام.
 

Monday, February 04, 2013

..هوای تو در من نفس می کِشه

به نام خدا



باران می بارید. باران، ...  دیگر فرقی نمی کند. نه باران، نه من، نه تنهایی، نه عکس، نه دوربین، نه اینکه امشب، یک ماه گذشت..

..تو دنیایی منی اما، به دنیام اعتمادی نیست

به نام خدا

از کسی متنفر نمی شوم. از کسی، کسی، کسی، کسی.. کاش یکی از آن کارت های عروسی، به من هم رسیده بود.

..خداحافظی مثل ِ رفتن میمونه، که تنها برم تا تو تنها نمونی

به نام خدا



برای بارِ هزارم گوش کردمش، گوش کردمش، گوش کردمش..

..هوای تو در من، نفس می کشه

به نام خدا

زده است به سرم. ناهار نمیخورم. صبحانه نمیخورم. عصر باید بروم دکتر. ساعت ِ 4 فیزیوتراپی. سرفه هایم خوب نمی شود. من خوب نمی شوم. دلم میخواهد یک بار هم که شده، من دل بشکنم. خرده های این دل، جمع شدنی نیست. بک اسپیسم کار نمی کند. من محکم تر می زنم رویش. هیچ چیز کار نمی کند. شوفاژ را باز کردم. دستم درد گرفت. ناهار نخوردم، معده ام.

کیبورد ِ لعنتی. نمی گذارد درست تایپ کنم. گوشی ِ لعنتی تر، شارژ نمی شود. شارژرش قطع و وصل می شود. میخواهم بروم بکوبم توی صورت ِ مغازه داری که شارژر را به من فروخت. مینا اس ام اس زده که دیشب خاموش کرده بوده گوشی اش را. نوشته "یاهو ی بد" و من یادم می آید که یاهو نوشته بود امروز برف می بارد. دیگر به یاهو هم نمی شود اعتماد کرد. نه به یاهو، نه به کیبورد، نه به تو حتی.

دستم سخت به پشتم می رسد. یاد ِ اس ام اسش میفتم. سرم تیر می کشد. کاش میفهمید من فقط میخواستم "ببینمش" همین.. همین.. هَ مین.

..مسیری به جز "تو" بلد نیستم

به نام خدا

حالم خوب نیست. خوب نبود. اصلا خوب نبود و خوب نیست را اینگونه باید مینوشتم. خواب های بد. خوابیدن های بد. خوابیدن های سبُک، خوابهای سنگین.
حالم خوب نبود. حالم خوب نیست. 

میخواستم بروم صفیه را ببینم، باید میرفتم ببینمش اصلا، آزمایش می خواست برود. به او اس ام اس زدم، و باز هم مثل ِ همیشه، ریجکت شدم.. به لیلا نمی شود زنگ زد و خواست که دیدش. به امیر زنگ زدم، شاید بتوانم کمی حرف بزنم و حالم خوب شود، گفت عصر زنگ می زند. دیگر اما فرقی نمی کند هیچ کدام از اینها. من آمده ام اینجا، یک دنیا حرف بزنم و بروم گم شوم.. همین جاهاست که از دلم کنده می شود بغضِ "کاش صبا نرفته بود" و صدای این آهنگ ِ لعنتی را بلند می کنم و هق هق سر می دهم اوّل ِ صبح و برایم فرقی نمی کند که کس ِ دیگری هم می ماند که ریجکتم کند یا نه، کس ِ دیگری هم می ماند که بگوید کار دارد یا نه، کس ِ دیگری هم می ماند که نفهمد "من نیازم تورو هر روز دیدنه..." ، کس ِ دیگری هم می ماند که بیاید بغلم کند و من گریه هایم را توی بغلش سر دهم که شاید خوب شود این حال ِ بعد از آن خواب و هنوز دارم فکر می کنم اگر توی خواب نمیفهمیدم که دارم خواب میبینم (آن هم به واسطه ی اینکه توی خونه ی قبلی بود خوابم) ممکن بود بیدار شوم از آن خفگی یا نه؟ ممکن بود بتوانم جیغ بزنم تا نفسم بالا بیاید یا نه؟ ممکن بود به آخر ِ آن کوچه برسم و بفهمم او از آن طرف ِ دیگر رفته است یا نه؟ ممکن بود تاب بیاورم از آن جوراب شلواری و دامن و آن نگاه های سنگین و آن دادهایی که می زدم سر ِ صفیه و آن نگاههای آخر ِ او، و اصلا این نوشتن های بی مخاطب، به کجای دنیا می رسد وقتی من اینجا مخاطب ِ هیچ صدایی نخواهم شد و نمی شوم و دردم دارد بیشتر می شود و دلم میخواهد دنیا سرعتش را بیاورد پایین، همین اوّل ِ راه و این دو هفته تمام نشود و وقتی به امیر می گویم دلم میخواهد بیایم تهران، آن حرفها را نزند و چرا هیچ کس نمیفهمد من هم گاهی نیاز دارم به انرژی گرفتن؟ چرا هیچ کس نمیفهمد همیشه این من نباید باشد که به در و دیوار و آدمها و آسمان و زمین و درختها و هر موجود ِ دیگری انرژی می دهد؟

می خواهم همه ی این دو هفته را بروم گم و گور شوم و نه از کسی انرژی بخواهم، نه از کسی توقعی داشته باشم، نه دلم کسی را بخواهد، نه هیچ چیز ِ دیگری.. 
کاش صبا، هرگز نرفته بود. هرگز.
 

Wednesday, January 30, 2013

"باید"

به نام خدا


صدای آهنگ را تا جایی که میشده، بلند کرده ام. آهنگی که مرا یاد ِ آن شبی که تا صبح باید نقشه می کشیدم و مهسا روی تخت ِ بالا باید جزوه می نوشت، می اندازد. (کمی بگردم،عکسی که مهسا از آن بالا از من گرفت را پیدا می کنم)
آن شب هم بلند کرده بودم این آهنگ را و گذاشته بودم هدفون ها را توی گوشم و هیچ چیز نمی شنیدم. دستم تندتر از همیشه نقشه می کشید. خوشحال بودم. مهسا که بود، همیشه خوشحال بودم.

امشب دارم میروم دامغان. میخواهم بایستم جلوی همه ی چیزهایی که این چند ماه از آن فرار می کردم. قدم ِ اولش، همین مواجهه است با مشکلات.
امشب میروم دامغان. قبل از آن امروز عصر، میروم شرکت. یکی یکی تیک میخورد کارهایم. من یک شنبه، با یک ذهن ِ آرام، باز میگردم.



پی نوشت یک: صبا، برای پست های خوبت، یک دنیا، ... یک دنیا،... 
پی نوشت دو: آهنگ مربوطه


پی نوشت سه: عکس مربوطه



..و فاصله، تجربه ای بیهوده است

به نام خدا


زنگ زده ای داری برایم با هیجان از باران می گویی. از هوای خوب. آن وسط ها هی سعی می کنی کم کم بگویی چه شده. من هم سعی می کنم هی نپرسم "برو سریع سر اصل مطلب". سروش دارد فیلم نگاه می کند جلوی شومینه. کاناپه را رفته ایم چسبانده ایم به شومینه. باید ببینی اش.

زنگ زده ای داری با هیجان حرف میزنی که یکهو ساکت می شوی، صدایت می کنم. یک بار. دوبار. دفعه ی سوم، صدای "جانم هستم" ات از آن طرف می آید. با یک دنیا بغض. من هی فکر می کنم نکند سکوت ِ من، تو را به سکوت کشانده. نکند من چیزی گفته ام که رنجیده ای. چند لحظه می شود که می گویی "صبا.." و من آن نقطه های بعد از صدا کردنت را میفهمم و یک "جانم.." ِ آرام می گویم و می دانم قرار است بغضت بشکند. قرار است نفست بالا نیاید. قرار است مرا محکم بغل کنی و نفست بگیرد روی شانه های من و شروع می کنم مثل ِ همیشه وسط ِ گریه هایت برایت شعر خواندن و می دانم شعر که تمام شود، تو با اشک، خوابیده ای..

می دانم شعر که تمام شود، تو آرام سرت را از روی شانه ام برمیداری، یک بوس ِ کوچک می گذاری روی گردنم، دستم را میگیری و می رویم یک گوشه مینشینیم..







از این همه فاصله اما، حالا، سهم ِ من، یک دنیا گریه ی تو پشت ِ تلفن است و سهم ِ تو، یک صدای ناآرام ِ من، وقت ِ شعر خواندن.. سروش ایستاده پشت ِ سرم، به شعر خواندنم گوش می دهد، تو آن طرف ِ خط اما، آرام، توی خواب، نفس می کِشی..

مرا
   تو
    بی‌سببی
               نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده‌ای
                       ای غزل؟
ستاره‌باران جواب کدام سلامی
                                      به آفتاب
از دریچۀ تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می‌گیرد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

+

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی‌ست
                          که آزادی را
به لبان برآماسیده
                    گل‌سرخی پرتاب می‌کند؟ ـ
ورنه
   این ستاره‌بازی
حاشا
    چیزی بدهکار آفتاب نیست.

+


نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می‌کنی!

+


و دلت
کبوتر آشتی‌ست،
در خون‌تپیده
به بام تلخ.

با این‌همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!


صبا