Wednesday, January 30, 2013

..و فاصله، تجربه ای بیهوده است

به نام خدا


زنگ زده ای داری برایم با هیجان از باران می گویی. از هوای خوب. آن وسط ها هی سعی می کنی کم کم بگویی چه شده. من هم سعی می کنم هی نپرسم "برو سریع سر اصل مطلب". سروش دارد فیلم نگاه می کند جلوی شومینه. کاناپه را رفته ایم چسبانده ایم به شومینه. باید ببینی اش.

زنگ زده ای داری با هیجان حرف میزنی که یکهو ساکت می شوی، صدایت می کنم. یک بار. دوبار. دفعه ی سوم، صدای "جانم هستم" ات از آن طرف می آید. با یک دنیا بغض. من هی فکر می کنم نکند سکوت ِ من، تو را به سکوت کشانده. نکند من چیزی گفته ام که رنجیده ای. چند لحظه می شود که می گویی "صبا.." و من آن نقطه های بعد از صدا کردنت را میفهمم و یک "جانم.." ِ آرام می گویم و می دانم قرار است بغضت بشکند. قرار است نفست بالا نیاید. قرار است مرا محکم بغل کنی و نفست بگیرد روی شانه های من و شروع می کنم مثل ِ همیشه وسط ِ گریه هایت برایت شعر خواندن و می دانم شعر که تمام شود، تو با اشک، خوابیده ای..

می دانم شعر که تمام شود، تو آرام سرت را از روی شانه ام برمیداری، یک بوس ِ کوچک می گذاری روی گردنم، دستم را میگیری و می رویم یک گوشه مینشینیم..







از این همه فاصله اما، حالا، سهم ِ من، یک دنیا گریه ی تو پشت ِ تلفن است و سهم ِ تو، یک صدای ناآرام ِ من، وقت ِ شعر خواندن.. سروش ایستاده پشت ِ سرم، به شعر خواندنم گوش می دهد، تو آن طرف ِ خط اما، آرام، توی خواب، نفس می کِشی..

مرا
   تو
    بی‌سببی
               نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده‌ای
                       ای غزل؟
ستاره‌باران جواب کدام سلامی
                                      به آفتاب
از دریچۀ تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می‌گیرد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

+

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی‌ست
                          که آزادی را
به لبان برآماسیده
                    گل‌سرخی پرتاب می‌کند؟ ـ
ورنه
   این ستاره‌بازی
حاشا
    چیزی بدهکار آفتاب نیست.

+


نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می‌کنی!

+


و دلت
کبوتر آشتی‌ست،
در خون‌تپیده
به بام تلخ.

با این‌همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!


صبا

No comments:

Post a Comment