Sunday, March 25, 2012

..خوش می روی به تنها، "تن ها" فدای جانت


به نام خدا

تلفن را قطع کردم. پول ها را گذاشتم سر ِ جایش. سوئیچ را هم همینطور. آمدم توی اتاق جمع کردن ِ لباس های روی تختم. مامان دنبالم آمد. حوصله اش را نداشتم. حوصله ی خودم را هم نداشتم دیگر. حوصله ی خودم را هم ندارم دیگر. صحنه های آن خواب ِ اول ِ صبح از جلوی چشمانم می گذشت. با بغض بیدار شده بود. رفته بودم سوئیچ را بردارم که بروم بلیط بخرم. مامان بیدار شده بود. گفته بود که آنها تنها نرفته اند. زنگ زده بودم. راست میگفت. تنها نبودند. من داشتم از بغض خفه می شدم. فرقی نمی کرد دیگر. همه چیز را برگردانده بودم سر ِ جایش. حتی پول ِ عیدی را که گرفته بودم از داداش و خوشحال بودم که می توانم خودم خرج ِ بلیطم را بدهم. خوشحال بودم که می توانم از بابا پول نگیرمم. خوشحال بودم که می توانم یک بار ِ دیگر، حتی با این پای لعنتی ِ توی گچ رفته، استقلال داشته باشم. خوشحال بودم که می توانم از خفگی ِ مراقبت، نجات پیدا کنم.. اما..

همه چیز را جمع کرده ام. به لیلا اس ام اس زده ام که هیچ جا نمی روم. قطعا خوشحال شده. درست است که پرسید "چراااااااااااااااااا؟" اما خب، من می دانم ته ِ دلش خوشحال است. همیشه همینطور بوده. بقیه هم خوشحال می شوند. اصلا بگذار همه خوشحال باشند. اصلا کجای این عید شبیه ِ عید بود که مسافرتش باشد؟ کجای این سال مثل ِ سال ِ نوست که بقیه ی چیزهایش باشد؟

حالم خوب نیست. دلم هوای مصطفی می کند گاه و بیگاه. توی خواب برگشته بود. همه ی حرفهایش را زده بود. توی خواب من بغلش کرده بودم. توانسته بودم باز خودم باشم. توی خواب، توی خواب، توی خواب، ... توی خواب ِ بعدی من عکس های عروسی دیده بودم. من او را با کت شلوار دیده بودم. زنش را دیده بودم. آن بغل کردن ِ رفیقش را دیده بودم..


 حالم خوب نبود. حالم خوب نیست. شاید این بدترین کاری بود که صفیه می توانست با من بکند.

Sunday, March 18, 2012

..که رفتم و دیگه

به نام خدا


و باز منم تنها، و خاموش چراغم. 
و یک مشت عکس، که می بینم و دل تنگ می شوم و سکوت می کنم و ...

Saturday, March 17, 2012

..چه من خود را بیازارم، چه تو

به نام خدا

دیدنش، از دور، وقتی محکم و استوار و شاید عصبی، از در رفت بیرون، و من که تمام ِ وجودم، ریخت کف ِ سالن، آنقدری سخت بود که پایم همین نای رفتن را هم از دست بدهد. 





چه فرقی می کند فریاد،یا پژواک؟

Sunday, March 11, 2012

..پیش از تو آفتاب


به نام خدا

هی چای نبات می خورم، شاید دفع شود این زهر ماری که یک هفته ست دارد نابودم می کند، فایده ای ندارد. هی بالا می آورم از سرفه، اما انگار حل شده است توی خونم. درد را حواله می کند به دلم، دلم بغض می کند، چشم هایم همه ی بارش را به دوش می کشند.

صدای دریا می آید. بیرون خیس ِ برف است. صدای ترقه های چهارشنبه سوری می آید. بوی آتش ِ شومینه ی همسایه ی کناری هم. و من فکر می کنم امروز چه شد که آرام شدم؟ چه کسی همه ی مرا در آغوش گرفت اینجا روی زمین ِ پایین ِ تختم و لای ِ آن پتو؟ من هی فکر می کنم و فقط یادم می آید خوابیده بودم روی تخت و اینبار از سرما خودم را جمع کرده بودم و هق هق هایم مرا به خواب سپردند و چشم که باز کردم از بوی غذایی که روی گاز سوخته بود، بالا آوردم و باز هم فایده ای نداشت.. هیچکس توی استفراغ های من نبود. این درد، زنانه تر از این حرفها بود.


سر ِ آستین هایم را داده ام بالا، برایم اس ام اس می آید که "جات خالی داریم شیرینی میپزیم" و من فکر می کنم دلم می خواهد همین امشب سرم را بکوبم توی این شیشه ها و دلم می خواهد بروم پاهایم را باز کنم 359 درجه و عقربه های ساعت را روی 00:00 امشب نگه دارم و نگذارم زمان جلوتر برود و بشود "9" این روزهای مانده به عید و من حالم خوب نیست و فکر می کنم اینکه این “Oh life” هی حالم را می پرسد و هی من بیشتر فکر می کنم که باید بروم فقط و فقط ویولون یاد بگیرم، و یک شب ِ زمستان توی این اتاق و همین تاریکی اش، ویولون بزنم و به درک که این دیوارها سپیدند و به درک که هیچ کدام از رنگ های مرا هیچ کس نمی فهمد و به درک که خود ِ مرا هیچ کس نمی فهمد و به درک یک چیزی توی گلویم دارد فشار می دهد نفسم را و هرچه قورتش می دهم، بزرگتر از آنست که فرو رود، نبات ِ لعنتی!... و خدا مُرده و خدا یک دروغ ِ احمقانه بود به بشر برای این لحظه ها که هی بگویند خدا هست و بنشینند و خودشان را نکشند..






پرده ی اتاق را صدبار دادم کنار از آن موقع. انگار که هیچکس امشب نمی خواهد در ِ این خانه را بزند و مراسم ِ شب ِ هفت ِ مرا، شریک شود.

Friday, March 09, 2012

مگه تن ِ من میتونه، بدون ِ تو زنده باشه؟

به نام خدا

مامان آمده واستاده بالای سرم. میپرسد "از طرف ِ تو بوده جدایی یا اون". من هم می گویم "هر دو". چه دروغ ِ تحقیر آمیزی.







حالم دارد بهم میخورد از این فشار.

Saturday, March 03, 2012

دنیا، بدون ِ من

به نام خدا

نه برای تو می توانم بنویسم، نه برای خودش، نه برای خودم. باید صبور باشم. شاید صبر کردن بهترین راه باشد. اینکه می گوید "بعدا راجع بهش حرف می زنیم" و من حالا بغض کرده ام از دلتنگی برای خودش و صدایش و اینکه واقعا دارم فکر می کنم سه روز است که ندیدمش، و همه اش بخاطر ِ این است که چند جمله را بالاخره گفته ام، دارد دیوانه ام می کند. حتی دیشب که خواستم صدایش را بشنوم به نظرش شاید مسخره آمد. شاید هم هنوز بیاید. اصلا همه چیز شاید مسخره باشد. شاید همه ی این زندگی یک بازی ِ مسخره باشد که باید زمانش تمام شود و من آن آخر امتیاز آورده باشم و او شعر ِ مرا پاک کرد. خیلی چیزهای دیگر را هم پاک کرد. می ترسم یکهو بروم توی صفحه اش و ببینمش آن بالا نوشته است "سینگل". من، از، "از دست دادن" می ترسم و دلم نمی خواست شاید رُک بودنم و درخواست کردنم، به این قیمت تمام شود و هی دارم فکر می کنم واقعا سکوتش را می شکند فردا؟ و شاید هم نه. من فردا دارم می روم تهران و چرا باید سکوتش را بشکند؟ اصلا به فرض هم که من نروم، باز هم سکوتش را نمی شکند. نمی خواهد مرا ببیند. لابد قرار نیست. من دارم توی این فکر ها لِه می شوم و راهی ندارد. نمی توانم چیزی به او بگویم. نمی توانم حتی چیزی برای خودم بنویسم که حالم بد شود.

عصری بارها توی خواب پریدم و کسی از من پرسید که خواب ِ بد میدیدی و من نمی توانستم بگویم یک نفر داشت مرا خفه می کرد توی خواب و آن وسط خواب ِ بوسه می دیدم و لبخند می زدم و نمی توانستم باور کنم پرت شدم از بالای آن کوه و چرا باید می گفتم اصلا آن حرف ها را به او؟ چه لزومی داشت؟ چرا وقتی گفت "بگو" فکر کردم واقعا حالش خوب است و چرا نگذاشتم حضوری چیزی بگویم و من دارد حالم بهم میخورد و بغضم ترکیده و نمی خواهم این وضعیت کِش بیاید و من سرفه هایم برگشته و نفسم گیر می کند و صفیه باز هم یادش رفت اِکوی قلبم را بدهد و فرقی هم نمی کند، وقتی من وقت ِ دکتر ندارم و اصلا نمی خواهم بروم دکتر و بگذار حالا که دارد این بازی را تمام می کند این قلب ِ لعنتی، تمام شود. 







نان استاپ دارم For the rest of my life گوش می دهم و باور کن هیچ چیز برای راحتی ِ زندگی ِ من، وجود ندارد. نقطه، پایان ِ خط. 

Friday, March 02, 2012

..تمام ِ قلب ِ تو به من نمی رسه

به نام خدا

درایو C، پوشه ی Backup، پوشه ی Document، پوشه ی Downloads، پوشه ی Music... همه را نگاه می کنم و آن خطّ ِ آخر، "Naborde Ranj" را می بینم. یاد ِ اس ام اس ِ دیشب ِ مینا میفتم. بی درنگ کلیک می کنم و می گذارم شروع کند به خواندن.. می شمارم.. یک، دو، سه، چهار،... می خواند و من انگار که یک زندگی را شروع می کند به خواندن، بغضم را می شکنم و بغض چندین ماهه ام را می شکنم و شرجی بودن ِ آن جاده ی کیاسر یادم می آید و وقتی که شالم را در آورده بودم و شیشه ها پایین بود و انگار همه ی زندگی را سپرده بودند به من. زنده ماندن یا نماندنم دست ِ خودم بود. رفتن و بازگشتنم هم. حتی دوست شدنم با آن ماشین ِ مشکی شاسی بلند که دو پسر بودند و تمام ِ راه را کورس گذاشته بودیم. همه چیز دست ِ من بود. می توانستم آن وقتی که قبل از پلیس راه آن ماشین دور زد و ایستاد، من هم دور بزنم و بایستم. تمام ِ راه را پا به پای هم آمده بودیم. اما نه آنها هق هق های مرا دیده بودند، نه من شنیده بودم تمام ِ مسیر چه گوش می دادند. شیشه هایشان بالا بود. آنها پول داشتند. من ربع سکّه ام را فروخته بودم و کارت سوخت نداشتم و باید یک جوری می رفتم گرگان و برمیگشتم مشهد که پول کم نیاورم. کولر را نمی زدم. حالت تهوع داشتم تمام ِ راه را. عرق می ریختم. بلوز ِ زیر مانتو ام را در آورده بودم. شالم را در آورده بودم. جوراب هایم. کفش هایم را حتی. گرمم بود. هوا گرم بود. اول مرداد بود و هیچکس نمی توانست بفهمد من آتوی آن جادّه چه می کنم و هیچکس هم انگار نمی خواست بداند.


آهنگ را گذاشته بودم روی دور ِ تکرار. مثل ِ تکرار ِ چشم های او. که ایستاده بود روبروی من و چند جمله گفته بود و دفتر ِ سه سال زندگی ِ مرا بسته بود و انداخته بود توی آتش و حالا آمده بود خاکسترهایش را بر باد دهد. داد. بر باد داد. همه ی خاکسترهای دفتر ِ سوخته ی دلم را بر باد داد. ادامه دادنش دیوانگی ِ محض بود. من توی جاده بودم. میخواستم بروم فرح آباد ساری. بنشینم همانجایی که هشت ِ نه ِ هشتاد و هشت با هم نشسته بودیم. بنشینم و "صدایم کن" بخوانم. راه را بلد نبودم. به سختی آدرس گرفتم و رسیدم. شلوغ بود. ورودی اش شده بود دو هزار تومان. باید حساب می کردم که پول کم نیاورم. ماشین را داخل نبردم. پول نداشتم. مسیر را پیاده رفتم. گرم بود. دو سه باری بالا آوردم. خودم را می رسانم به دستشویی زنانه. شروع می کنم به عُق زدن. همه ی بستنی ِ شکلاتی که خورده بودم را بالا می آورم. همه ی نگاهش را. صدایش را. عُق می زنم به صورت ِ زندگی و یک نفر آن وسط می گوید "اون آب آشامیدنی نیس" و من نگاهش می کنم که یعنی فرقی می کند واقعا به حال ِ کسی که با مرگ فاصله ای ندارد؟


می آیم لب ِ دریا. جوراب پایم نیست. کفش های آبی ام پر از شن می شود. شالم انگار روی سرم نیست و کسی تذکر می دهد. فرقی هم نمی کند بود و نبودش. یادم می آید زیر ِ مانتو چیزی تنم نیست و گردن و سینه ام دیده می شود. شالم را نگه می دارم  و می نشینم روی یک نیمکت. نسیم ِ خوبی می آید از سمت ِ دریا. دلم نمی خواهد از جایم جُم بخورم. چند نفری رد می شوند و از این تیکه های تکراری می اندازند. من نمی شنوم هیچ چیز را. حواسم هنوز روی آن "اغذیه میثم" که دیده ام در مسیر است. ایستاده بودم و نگاهش کرده بودم. هیچ چیز سر جای قبلی اش نبود. نه آن تخت. نه آن لوازم ِ فروشی. اما تابلو "اغذیه میثم" هنوز آنجا بود. آنقدر نگاهش کرده بودم که تپش قلب گرفته بودم و شروع کرده بودم دویدن سمت ِ دستشویی زنانه.


شلوغی دارد بیشتر می شود. گوشی ام باز ارور ِ باتری می دهد. به سیامک زنگ می زنم یک بار ِ دیگر. نگران تر می شود. می گوید که دارند می روند با زنش باغ. آدرس موبایل فروشی را میگیرم. فرصت ِ زیادی ندارم. باید برسم گرگان. بروم بندر گز. بروم توی آن کافه. بروم لب ِ آن دریا. همانجا کار را تمام کنم. راه میفتم. توی راه باز هم بنزین ِ آزاد.. اینبار شانس با من بوده و محاسباتم خوب از آب درآمده. خیلی پول خرج نمی کنم. کولر نزدن به نفعم بوده. حالا می توانم چند کیلومتری را در خنکی به سر ببرم. سرم را می گذارم روی صندلی و کولر را می زنم و نفس می کشم..








دلم نمی خواهد از این نقطه جلوتر بروم. دلم می خواهد همینجا تمام شود. مثل ِ این آهنگ. اما نمی شود. آن روز زندگی توی آن نقطه تمام نشد. زندگی هنوز هم تمام نشده. من هم تمام نشده ام. اما همه ی آن اتفاقات تمام شده و رفته. یک سال ِ دیگر بچه دار هم می شود لابد. دیگر آن وقت من حتی یادم هم نیست که اصلا این روزها را گذرانده ام.