به نام خدا
تلفن را قطع کردم. پول ها را گذاشتم سر ِ جایش. سوئیچ را هم همینطور. آمدم توی اتاق جمع کردن ِ لباس های روی تختم. مامان دنبالم آمد. حوصله اش را نداشتم. حوصله ی خودم را هم نداشتم دیگر. حوصله ی خودم را هم ندارم دیگر. صحنه های آن خواب ِ اول ِ صبح از جلوی چشمانم می گذشت. با بغض بیدار شده بود. رفته بودم سوئیچ را بردارم که بروم بلیط بخرم. مامان بیدار شده بود. گفته بود که آنها تنها نرفته اند. زنگ زده بودم. راست میگفت. تنها نبودند. من داشتم از بغض خفه می شدم. فرقی نمی کرد دیگر. همه چیز را برگردانده بودم سر ِ جایش. حتی پول ِ عیدی را که گرفته بودم از داداش و خوشحال بودم که می توانم خودم خرج ِ بلیطم را بدهم. خوشحال بودم که می توانم از بابا پول نگیرمم. خوشحال بودم که می توانم یک بار ِ دیگر، حتی با این پای لعنتی ِ توی گچ رفته، استقلال داشته باشم. خوشحال بودم که می توانم از خفگی ِ مراقبت، نجات پیدا کنم.. اما..
همه چیز را جمع کرده ام. به لیلا اس ام اس زده ام که هیچ جا نمی روم. قطعا خوشحال شده. درست است که پرسید "چراااااااااااااااااا؟" اما خب، من می دانم ته ِ دلش خوشحال است. همیشه همینطور بوده. بقیه هم خوشحال می شوند. اصلا بگذار همه خوشحال باشند. اصلا کجای این عید شبیه ِ عید بود که مسافرتش باشد؟ کجای این سال مثل ِ سال ِ نوست که بقیه ی چیزهایش باشد؟
حالم خوب نیست. دلم هوای مصطفی می کند گاه و بیگاه. توی خواب برگشته بود. همه ی حرفهایش را زده بود. توی خواب من بغلش کرده بودم. توانسته بودم باز خودم باشم. توی خواب، توی خواب، توی خواب، ... توی خواب ِ بعدی من عکس های عروسی دیده بودم. من او را با کت شلوار دیده بودم. زنش را دیده بودم. آن بغل کردن ِ رفیقش را دیده بودم..
حالم خوب نبود. حالم خوب نیست. شاید این بدترین کاری بود که صفیه می توانست با من بکند.