Tuesday, November 25, 2014

مگه تنها تنها، میری زیر بارون، که من پریشونم؟

به نام خدا

ماشین را که روشن می کنم، صدای تو در گوشم می پیچد. بی توجه به چیزی که می شنوم، راهم را در پیش می گیرم. مسیر ِ سخت ِ باکری ِ شمال، و سمتی که به تو ختم نمی شود، نفسم را فشار می دهد. خروجی ِ آبشناسان، و گرمی ِ دست های تو، که بود. که می خندید. که تولدت، که شب ِ تولدت، من و تو، خیابان های این شهر را، بالا و پایین می رفتیم و خنده، هم آغوش ِ خاطره هایمان می شد..

نیایش را پیدا می کنم. باران شدید می شود. آرام نشسته ام و فکر می کنم می شود که ترافیک، اینبار، تو را به من بدهد؟ بجای تمام ِ وقتهایی که این شهر، تو را از من ربوده بود.. ترافیک. ترافیک های سنگین و آن ماشینی که سوار شده بودیم برای رفتن به پارک ملت. که می خندیدیم. که به همه ی خیابان و آدمها و ماشین ها و این شهر، بی دغدغه، می خندیدیم و هیچ چیز، آغوش ِ تو را از من دریغ نمی کرد.






دوربین ِ نداشته، توی نداشته، راه ِ نداشته، زمان ِ نداشته، و همه ی بارانی که داشتنی ترین حضور ِ من می شود. مرتضی پاشایی ای که می خواند. بغضی که می آید توی صدایم. چشمهایی که خیس می شود. شیشه ی ماشینی که خیس می شود. نفسی که خیس می شود..

پیاده راه افتاده ام. ولیعصر را بالا و پایین می کنم. که شاید، کسی، جایی، چیزی از تو، برایم جا گذاشته باشد. که بیایی. که باشی. که نیستی. که نفسم حبس است. صدایم حبس است. چشم هایم حبس است. دست هایم حبس است و درگیر ِ حصر ِ حبس ِ زندگی شده ام و نمی توانم رها شوم بی وثیقه ی چشم هایت.. که وامدار ِ همه ی زندگی ِ من است "ک" ِ شیطنت ِ "چشم" ی به رویم چشمک می زد..

حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. حالم.. خوب.. نیست..

پی نوشت: عکس را دو روز ِ پیش، زیر باد و باران، حوالی پل همت در ولیعصر گرفتم. بماند در یاد.

Saturday, November 22, 2014

..بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

به نام خدا


دلم می خواهد تمام شهر، یک تو باشد و یک آغوش، تا من، رج به رج، نقش ِ عشق ِ تو را، روی سنگ فرش های خیس خیابان هایش، ببافم.. 
دلم می خواهد عریانی ِ خاطراتم، همه ی ذهن ِ انگاشته ی مفهوم را، شبیه ِ عمیق ترین خطوط  ِ تیره ی قابی که از چشمانت بسته ام، آلوده ی گناه کنم، تا بل باز شود این گره ِ سهمگین ِ میان ِ ابروهایت..

من با تو بود که تجلی ِ خاک را به سفالینه ی قاصدک ها، نور بخشیدم. با تو بود که سردی ِ منفرد ِ سلول را، در داغ ترین فصل ِ سال، به اُمید، سپری کردم. که انحنای ِ مشرقی ترین طعم ِ گس ِ نچشیده ی لب هایت، شوق ِ انتظار ِ من بود. که من کاوش نشده ترین شعر ِ بی واژه ی زمان ِ افطار ِ تو بودم. که تو، حیثیت ِ ایستادگی ِ من بودی، که ربوده شد.. که من شکست خوردم.. که عصیان، جای ِ همه ی رام شدگی ِ گیسوانم را به قتل رساند و من، فریاد شدم.


و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست..

Monday, November 17, 2014

..این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

به نام خدا

سر پیچ، محکم و بی توقف، دور زد و من از سمتی، به سوی در، تاب خوردم. کسی در را برایم نگشوده بود هنوز. مثل ِ تمام ِ درهایی که تو برایم باز نکردی. مثل تمام درهایی که پشت سرم، محکم بستی.


سر پیچ، بی توقف و سریع، پیچید و من تمام ِ خودم را، آن طرف ِ شیشه می دیدم که نشسته بود، آرام، لبخند می زد، راه می رفت، می نوشید و چیزی شبیه مرگ، دست و پایش را نوازش می کرد..





توی گوشم، حرفهایت مرور می شد. بی اندازه فریاد می زدی. همیشه به ریشه می زدی توی عصبانیت و من همیشه، بی سیگار، آتش ِ روی خاکستر می شدم که دودش می کردی. همیشه صدایت را بلند می کردی و در را که محکم می بستی، بغضی در کودک ِ درونم، سرگردان می شد. به تمام ِ درهایی که او پشت ِ سرم نمی بست تا سوار آسانسور می شدم و می رفتم، فکر می کردم. به تمام ِ درهایی که پیش از طبقه ی ششم، با شیطنت پشت ِ در قایم شدن، برایم گشوده شده بود فکر می کردم.


توی گوشم، حرفهایت مرور می شد و روبرویم، دختر بیست و هفت ساله ای را می دیدم که جان میداد. که سرش را گذاشته بود روی پای او و بی آنکه توضیح بدهد که چرا، بلند بلند، همه ی بغضش را خالی می کرد. توی گوشم حرفهای تو بود و من، دختری بودم که به مرگ دلبسته بودم و زندگی، میان ِ دست های او جریان پیدا می کرد. که او هرگز در را پشت ِ سر ِ من نبسته بود، که همیشه چشم هایش، نگران ترین عنصر ِ نا محلول در دلم بود، که دست هایش، با حرفهایش، یکی بود و یکی می نواخت. که او، بی عشق، اسیر ِ دلواپسی های من بود، که می فهمید، که توی گوشم حرفهایت را داد می زدی. که"اگر برگردی، تهش س.ک.س و بغل و خواب، همین" و من فکر می کردم مگر چقدر از رفتنم گذشته بود که همین مانده بود از قداست ِ دوست داشتنم؟
 که مگر چقدر بی تو مانده بودم که فروخته شده بودم به داغی ِ یک چای، و نبودن ِ یک حبه قند که شیرینی ِ عریانی ِ خاطراتم را درگیر جسم ِ دیگری کرده بودی؟

کاغذ را گذاشته بودم لای در. رفته بودم. به انتهای کوچه نرسیده، صدایم کرده بود. بازگشته بودم. در را زودتر باز کرده بود. پشت ِ در ایستاده بود. با لباسی که دوستش داشتم. با موهای بلند. من را در آغوش گرفته بود و پناه ِ تمام ِ روزهای بودنت شده بود. که من گرمای نفس هایش را کنار ِ گوشم، زمزمه می کرد. که می توانست اگر می خواستم. که موهایم را شانه زده بود. که کودکی شده بودم در آغوش ِ او. که لب هایش را از من، فراری می داد. که دود شده بودم روی لب های او. که باد شده بودم میان ِ بازوانش. که من، بی مهابا ترین ترس ِ زندگیِ او بودم. که نفسم را گره زده بود به خنده هایش. به صدایش. به چشم هایش. که تو آمدی.

که تو آمدی و من عروسک ترین خیمه شب باز ِ این حوالی شدم، که واژگانت، سر ِ یک پیچ ِ تند، میان ِ خاطره هایم، توی گوشم فریاد شد و هیچ کس در را به رویم نگشود..

..یاریم گدیپ تک گالمیشام

به نام خدا



کوچه لره سو سپ میشم 
یار گلنده توز اولماسون
هله گلسین هله گتسین
آرالیخدا سوز اولماسون
ساما وارا اوت سالمیشام
ایستکنه قند سالمیشام
یاریم گدیپ تک گالمیشام
نه عزیز دیر یارین جانی
نه شیرین دیر یارین جانی
کوچه لره سو سپ میشم یار گلنده توز اولماسون
هله گلسین هله گتسین آرامیزدا سوز اولماسون..





کوچه را آب و جارو کرده ام
تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد
طوری بیاید و برود
که هیچ حرف و حدیثی در میان نماند.
سماور را آتش کرده ام.
قند در استکان انداخته ام.
یارم رفته و من تنها مانده ام
چه قدر خاطر یار عزیز است.
چه قدر خاطر یار شیرین است.
کوچه را آب و جارو کرده ام
تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد
طوری بیاید و برود
که هیچ بگو مگو یی میان ما در نگیرد..

Sunday, November 16, 2014

.. این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

به نام خدا

چمدانم را آورده بودم. بی اینکه پی خودفروشی باشم. گاه و بیگاه، پنجره های روبرویم را نگاه می کردم و دست های رنگی ِ تو، که غم انگیز ترین حالت ِ بی آغوشی را برایم تداعی میکرد، عریانی  ِاشک هایم را پاک می کرد..
چمدانم را آورده بودم و پتیاره ی پاییز، وسوسه انگیزترین شب ِ تهران را در چشم هایم سوداگری می کرد.. 
دود سیگار و داد زدن هایت، همه ی رفتن هایم را آب میکرد و مرا از ریشه، می سوزانید.. آتش می گرفتم و باغ ِ سبز ِ خنده های تو، راه را برایم تنگ و تنگ تر می کرد..

"من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند ِ توام، آزادم.."

پریدم. از همه ی دلهره ی بدون تو گم شدن، به خوبی ِ دیروز و امروز ِ نادیدنت، پریدم. دلم را به دستت دادم و سرمای پاییز، کافی بود برای بدرقه ام.. پریدم و مرگ، خاطراتم را پشت سرم، ورق ورق به خیابان نشانه گرفت.

..بی تو با بدن لخت خیابان چه کنم؟ با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم

به نام خدا



زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم، که دماوند منم
توله گرگی، که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی، جگری سوخته مهمان منی
چَشم بادام، دهان پسته، زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم‏
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم
ماده آهوی چمن، هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
مویِ بَرهم زده ات، جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم، از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم، دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش‏

علیرضا آذر


Friday, November 14, 2014

..ورق بزن مرا و به فرداهای دور بیندیش که برای تو، طلوع می کند

به نام خدا


برای پایان ِ دغدغه هایم، به دنبال چیزی شبیه تو نیستم. که "اینجایی بگو گم شه ستاره" و من بی مهابا بر روی سینه ی تو، آرام و ماندگار، به خواب می روم و میان بازوانت، زیباترین صبح هایم را به خیر می کنم.
برای پایان این زندگی، به دنبال فرصتی برای انتها نمی گردم که چشم های تو، حادثه ی انتهایی ترین روز گرم تیرماه ِ من بود که پایان ِ آن ریل ها، مرا به جزم ِ فرو رفته ی آن آسمان، انگاره کرد..

من، برای تمام ِ سرنوشت ِ شوم ِ پرواز ِ کلاغ ها روی این خاک ِ مدفون شده میان گیسوانم، به معجزه ی ناب ِ هُرم دست های تو، محتاج شده ام که فیروزه ای ترین انحنای خوشبختی بود کنار ِ چشم هایم، که... نیست.

آری،
گلم،
دلم..

Sunday, November 09, 2014

..چقدر سخته روی زمین باشم و به آغوش ِ یک ماه، وابسته شم

به نام خدا













دارد دو شب از زندگی ِ مشترکمان زیر ِ یک سقف -برای همیشه- می گذرد و لباس ِ عروسی ام هنوز روی تخت مانده و زمین، زمین گیرمان کرده.. 
دارد دو شب می گذرد که نفسم، چیزی میان ِ رفتن و آمدن، همه ی هق هق های مرا، به صبحی بی آفتاب، بدل می کند و عشق، نفس گیرمان کرده..

دارد دو شب می گذرد که میان ِ دست هایم، همه ی آرزوهایم را به خاک سپردم  و امیدم، بی سرزمین ترین جهنم ِ این دنیا بود که پیش ساحل ِ بی دریای پیدا شده ی چشم های تو قربانی شد..

به تمام ِ این راه و مقصد ِ بی آسمان، شیرینی ِ لذت ِ مرگ را، سنجاق کرده بودم که وابسته ی آغوش ِ تو شدم. به بی نهایت ِ جنون ِ نواختن ِ باد در میان ِ دست هایت، دل سپرده بودم که دنیای بی بهانه ی دور شده ی چرایی ِ غرور ِ بهشت ِ پیش ِ رویشان، همه ی مهتاب ِ لطیف ِ شبانه ام را، در بر گرفت..

که نباشی،
که نمانی،
که نباشم،
که ...

که مُردم.

 

از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که می خواهیم یا به دست نمی آید .. یا از دست می گریزد؛

به بشرا،
که دیدن ِ اسمش، اینجا، چیزی از تمام ِ بغض هایم کاست و اندوه ِ چشم هایم را به حسرتی برای ندیدنش، بدل کرد..


به نام خدا

دلتنگی های آدمی را، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را، آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند..

سکوت سرشار از سخنان نا گفته است
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده..

در این سکوت حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو و 
من.