Sunday, November 16, 2014

.. این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

به نام خدا

چمدانم را آورده بودم. بی اینکه پی خودفروشی باشم. گاه و بیگاه، پنجره های روبرویم را نگاه می کردم و دست های رنگی ِ تو، که غم انگیز ترین حالت ِ بی آغوشی را برایم تداعی میکرد، عریانی  ِاشک هایم را پاک می کرد..
چمدانم را آورده بودم و پتیاره ی پاییز، وسوسه انگیزترین شب ِ تهران را در چشم هایم سوداگری می کرد.. 
دود سیگار و داد زدن هایت، همه ی رفتن هایم را آب میکرد و مرا از ریشه، می سوزانید.. آتش می گرفتم و باغ ِ سبز ِ خنده های تو، راه را برایم تنگ و تنگ تر می کرد..

"من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند ِ توام، آزادم.."

پریدم. از همه ی دلهره ی بدون تو گم شدن، به خوبی ِ دیروز و امروز ِ نادیدنت، پریدم. دلم را به دستت دادم و سرمای پاییز، کافی بود برای بدرقه ام.. پریدم و مرگ، خاطراتم را پشت سرم، ورق ورق به خیابان نشانه گرفت.

No comments:

Post a Comment