به نام خدا
نشسته ام توی انجمن، بچه ها رفته اند خانه، من اینجا، کلاسم تشکیل نشده، منتظرم ساعت 6 شود و اتوبوس بیاید و بروم.. دورم از همه و امروز، غم ِ خاصّی آمده توی دلم از این خلوت ِ دانشگاه.. امیرحسین رفت امامزاده برای تحقیقش، رضا رفت گرگان پیش ِ غزل، احسان و مرتضی رفته اند پی ِ دوست دخترهایشان، مانده ام من، تنها، اینجا.
هوا سرد است و فکر می کنم این سرما، دارد غمم را بیشتر می کند در عین ِ خوشحالی. باد می آید. آن دورترها دارد برف می آید. اینجا هم باران می آمد. حالا دیگر، فقط باد می آید و سرد است و دستم درد گرفته باز و باز لپ تاپ را گذاشته ام روی شارژ، شاید یک راهی پیدا شود توی اتوبوس، بشینم فیلم ببینم و نمی دانم، شاید معجزه ای پیدا شود که صندلی های خالی اش زیاد باشد و شاید بشود خوابید و کاش همین حالا، لنزهایم را در بیاورم، خیالم راحت شود بابت ِ چشم هایم و این آهنگ، انرژی ِ نوشتنم را کم می کند و انرژی ِ چشم هایم را هم.
همین حالا آهنگ را تغییر دادم و همین حالا تر، لنزهایم را در می آورم و صبح یادم رفت بروم دنبال ِ بلیط برای غزاله و ساعت که پنج شود، می زنم می روم بلیط فروشی و بخدا، سرد است و من فکر می کنم هیچ چیز مثل ِ این سرما و این کنسل شدن ِ کلاس که مرا نگه داشته توی دامغان، انرژی ام را زوال نمی دهد و چه خوب که صدای این آهنگ بلند است و چه خوب که امروز استاد گفت که بهترین طرح ِ کلاس را زده ام و برایش جالب بود که "تو با اینکه گفتی طراحی دوست نداری اما بهترین طرح رو زدی" و من هیچوقت به کسی نمی گویم چرا طراحی را دوست ندارم و اصلا شاید هیچوقت هم نگویم چه امین اکبرپور، استاد روش های طراحی و تولید صنعتی را دوست دارم و ای خدا، من امروز فهمیدم 8 واحد جبرانی پَر می شود و ترم ِ دیگر، واقعا همه چیز، به سختی، تمام می شود و من، فارغ التحصیل و حالا شاید دیگر "مهندس" گفتن های میثم، واقعی شود و حالا دیگر نیست که بگوید و من خوابم گرفته امروز چه بی دلیل و چه بی دلیل تر انگشت ِ کوچک ِ دست ِ چپم درد می کند و چه بی دلیل من فکر می کنم هیچوقت به هیچ جای هیچ کدامشان نبود که آن ها، نوشته های همه ی زندگی ِ من بود و هیچکس، برایش مهم نبود و حالا، چه خوب، همه شان..
و هنوز دارم فکر می کنم "دندان" از کجا آمده بود وقتی من سه روز است درد ِ دندان دارم و آن شب، توی اس ام اس، هادی برایم الرحمن را نوشت و آیه آیه خواندمش در بی قرآنی و چه خوب و آرام، خوابیدم و یعنی، خدایا، حس کرده است؟ و من هنوز هم نمی فهمم این "تو" ها کیست و از کجا آمده و مگر قرار نبود دیگر از "تو" ننویسد و مگر قرار نشد اینجا دیگر سرد نباشد با این کاغذ دیواری ها و مگر قرار نبود این رنگ ها، کِرِم باشد و مگر قرار نبود امروز من پروژه را ارائه بدهم و مگر قرار نبود امروز استاد بیاید و مگر قرار نبود من بتوانم امشب را توی خانه بخوابم و این آقایی که دارد هی پشت ِ شیشه راه می رود و تو نمی آید، چه می خواهد توی این سرما و چه می خواهد توی این تنهایی ِ من که لباس ِ سپید پوشیده و مگر، تو، نرفته بودی؟
چشمانم، هنوز دارد برق ِ خوشحالی ِ ظهر را، وقتی آن آقای مهندس آمد و از اردوی دو هفته ی دیگر ِ ابیانه گفت، مزمزه می کند و یادم می آید که قرار است یک شبانه روز ِ کامل، درست توی یک زمان ِ تکراری، جایی باشم که او بوده و حالا من، کنار ِ همه ی آنهایی می روم که دوستشان دارم و چه خنده ی شیرینی بود ظهر، خنده ی او..
نوشتنم، یخ زد کنار ِ این درز ِ بین ِ درها و هیچ راهی ندارد و من می خواهم کمی سرم را بگذارم روی این میز، تا خوابم ببرد و سی و چهاردقیقه وقت دارم هنوز ....
5 آبان 90