Sunday, December 25, 2011

In the last moments of the dawn...

به نام خدا 


قبول کردن ِ این روزها، همان قدری غیر ِ ممکن است که گرم شدن با آفتاب ملایم ِ زمستان، که از این پنجره راحت آمده نشسته روی پای من و سنگینی می کند داغی اش توی حجم ِ بیقراری هایم..


قبول کردن ِ این روزها و این اتفاق ها و این چیزهایی که قرار است پیش بیاید و دارد پیش می آید و من و او پیش آوردیمش، همان قدری غیر ِ ممکن است که چشم های او. 






کاش هادی عاشقم می شد.

Saturday, December 17, 2011

..دلم بشکنه حرفی نیست

به نام خدا 

 هی سعی می کنم پای تلفن، راحت برخورد کنم.. انگار نه انگار.. که چیزی شده.. که هنوز دنبال ِ همه ی چیزهایی هستم که همیشه بوده و حالا نیست.. اصلا انگار، نمی شود بیخیالش شد.. من هی سعی می کنم و او دوستم دارد و من هی سرد.. سرد.. سرد برخورد می کنم و فکر می کنم حتما یک روز می فهمد مثل ِ او دوستش ندارم و حتما می فهمد چه امده دیشب بر سرم و حتما می فهمد که..


هی سعی می کنم بخندم و دیشب می خندیدم و نازنین گفت خوشگل شده ام و جوان شده ام و آرام شده و خوشحالم و راست می گفت و انگار خدا گذاشته بود درست بزند وسط ِ خال و زد بخدا.. زد و حالا نشسته ام یک دنیا عکس چیده ام دور و برم و وجیهه نگران است که او بخواهد زندگی ِ مرا بهم بریزد و وجیهه نمی داند ان برگه ی سونوگرافی، اینجا، پیش ِ من است.. وجیهه نمی داند همه ی زنانگی ِ من، اینجا، پیش ِ من است و من هی احساسم را قورت می دهم و خاطراتم را مچاله می کنم و خودم را مچاله می کنم و سیگارم را مچاله می کنم و دستم درد می کند و حالم خوب نیست و دلم می خواهد این وسط ها م ی ث م اش را بنویسم و دلم می خواهد همینجا داد بزنم همه ی دردهایم را و دلم میخواهد همین وسط ها، بغضم را خالی کنم و از همینجا بدوم تا ته ِ همّت ِ شرق و برسم به آن سربالایی و کودکم، سقط شود.. 




دارم درد می کشم و خون می رود از تنم، مثل ِ همان روز ِ لعنتی توی همان بیمارستان ِ لعنتی و مثل ِ همان روز ِ لعنتی تر، توی خاطرات ِ لـ ـعـ نـ تـ ـی...






























"نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دست ِ اون؟ خودت خورشید شدی بی من، منم دلتنگی ِ بارون.. یه بار فکر ِ منم کن که دلم داغونه داغونه.. تو میری عاقبت با اون، که دستام خالی می مونه.. دلم بشکنه حرفی نیست.. فقط کاش لایقت باشه، که عشقش تو دلت جا شه.."

Thursday, November 17, 2011

..كنارم هستى و اما


به نام خدا

شال گردن بنفش سوغاتى آيدا را پيچيده ام دور گردنم، عينكم را زده ام بالا روى موهايم و آفتاب تازه درآمده از پشت ابر، از لاى قطره هاى باران روى شيشه، آرام ميخورد روى مژه هايم و كسى آن بيرون ماشين، روبروى من راه مى رود و من اينجا، در انتظار آمدن منشى دكتر نشسته ام و فكر مى كنم چه شباهتى ست بين من 24 ساله و اينهايى كه اينجايند و آفتاب مستقيم ميخورد توى چشمم و تو ميايى دم غروب توى ذهنم كه از پايين در ماشين بلند شدى و در را بستى و روى شيشه ى خاك گرفته ى ماشين نوشتى "دوست.." دارمش را ننوشتى و كوبيدى روى شيشه و رفتى و شكستن مرا نديدى و تمام جاده را، رد نوشتنت مانده بود روى شيشه و من دست مى كشيدم به تار انگشتانت و ميگذاشتم عطر دستانت بشود نفسم و حالا، همه ى اينها به سادگى يك داستان از جلوى چشمانم مى گذرد و من دستم را مى گذارم روى شيشه و سرما تمام وجودم را مى گيرد و ساده نمى شود بى خبر رفتنت را توى حجوم اين سرما، حفاظت كرد

"از اين عادت با تو بودن هنوز، ببين لحظه لحظه م كنارت خوشه.."

 
به نام خدا

اپرا مينى درست شده است و خوبيش اين است كه مى توانم اينجا توى تخت، توى تاريكى اتاقم، بخوابم و بنويسم و آهنگ گوش كنم و او، آن طرف ديوار، بى مهاباى تيك تيك ساعت، زندگى اش را تايپ كند و من هى تندتر اين دكمه هاى لعنتى گوشى را فشار دهم و هى اين باد سرد، پرده ى اتاق را تكان دهد و صداى خنده هاى بى رحمانه اش، نور عشق بازى اش، عطر زنانه ى هم بسترش، مكررا در تكرار تكرارى لحظه هاى مكرر من بپيچد و من، همه ى اين ديوار را، چنگ بزنم شايد كابوس هايم تمام شود و اين وسط آهنگ هى بيايد از اول و اين خط ها پر شوند بى دليل و جنون آنى ام مرا به فردا هفت صبح نرساند و من بمانم همينجا زير اين پتو و بى كسى، مرا از پشت بغل كند و چنگ بيندازد به زنانگى ام و ارضا شوم از تنهايى..

"
همين عادت با تو بودن يه روز، اگه بى تو باشم، منو مى كشه.."

Tuesday, November 15, 2011

..تو دستای تو گل کردم


به نام خدا

از حمام در آمده، نشسته ام پشت ِ لپ تاپ، هوله ی نارنجی ام روی سرم، صدای مداحی بلند کرده ام بی دلیل و بی دلیل تر، اشک هایم، گره می خورند به آب ِ موهایم و لباس ِ لیمویی ِ تنم و آن کفش دوزک های روی شلوارم، خیس می شوند و صدای جوشن خواندن ِ او می آید توی گوشم یا حتی آن فایل ِ ریکورد شده ی روضه خواندنش، بی درنگ، یاد ِ سوریه می افتم و آن روز ِ آخر و آن تلفن ِ خوبش و آن اس ام اس های خوب ترش و آن مسجد و آن حرم و می دانم دارد محرّم می آید و فردا عید است و برای من هیچوقت، این عید شادی نداشته است و یاد ِ روز ِ زن می افتم و یادم می آید دیگر هیچ عیدی بی "عیدت مبارک" گفتن های میثم، برایم عید نیست و فکر می کنم چقدر عمیق آمده بود توی زندگی ام و چقدر عمیق تر همه ی اینها داشت زیر ِ دوش، وقتی موهایم را شانه می زدم، مرور می شد و آن "زدین تو کار سلف پرتره ها" و هی فکر می کنم چه می رفت بر ناصح وقتی آن ها می دید و اصلا می دید؟

حالم خوب نیست و هی دارم فکر می کنم چرا باید دستم می خورد روی این تِرَک ِ لعنتی توی گوشم که همه ی حمیدیه یادم بیاید و همه ی دوست داشتنش و آن قسم ِ روز ِ آخرش و آن بیابانی که نشسته بودم تویش و آن جاده که مرا پرت می کرد به شهر ِ لعنتی اش و آن اتوبوس و مسافرانش که هیچ نمی پرسیدند از دلیل گریه های دخترکی که آخر ِ اتوبوس نشسته بود و آن ترمینال و تلفن ِ صابر و آن بیمارستان و اورژانسش و لبخند ِ من توی خواب و اینها را هیچوقت میثم نفهمید و خبردار نشد و آن شب، چه آرام سرم را گذاشتم روی شانه ی صابر و توی تاکسی، خوابم برد فاصله ی ولیعصر تا آریاشهر را و ای خدا که کاش همان شب همه چیز تمام می شد و فردا صبحش قرار نبود علیرضایی به دنیا بیاید و حالا که فکر می کنم می بینم همه ی اینها را انگار شش ماه است نگه داشته ام توی گلویم و دارم فکر می کنم کاش هیچوقت تلفن ِ دوباره ی شب ِ عیدش را جواب نداده بودم و کاش خیلی کاش های دیگر و کاش امروز لیلا را زودتر ببینم و سرم را بگذارم روی شانه اش بی احتیاط و همه ی این حرفها، آرام شود و ای کاش که این برف ادامه داشت  و همه ی شهر سپید پوش می شد و ای کاش که آذر ، نیاید..

Saturday, November 12, 2011

..رو به تاراجم

به نام خدا

  اینکه هنوز "آد تو سیمپلیسیتی" را می گذارم بخواند حرفهای بی حرفی ام، و فکر می کنم و می نویسم بی دغدغه ی این دقیقه هایی که نبایند بگذرند و عکسی که برای چاپ پیدا نمی کنم، یعنی هنوز اینجا، آن جایی نیست که باید و او، آن کسی نیست که شاید..

اینکه هنوز دلم برای کسی تنگ می شود که نباید و هنوز فال های ورق، لای زر ورق، غرق ِ عَرَق می شوند و من هی تند و تند نفس می کشم و سرمای نبودنش لای موهایم ذوب می شود، یعنی آن نوشته های صبا که پرده ها را کنار زده و آن آفتابی که خوب می تابد و یعنی من، و سروش و یعنی تو و پیام، و یعنی همه ی این دست نوشته های بی ربط و آن آهنگی که به انتهایش می رسد و یعنی، تمام ِ حال ِ من، بی تو.. و تمام ِ اینها، یعنی همین گریه های ویولون و یعنی دست های من که تند تر از همیشه، می نوازند این برگ های ریخته شده را و خش.. خش.. لِه می شوم.

Monday, October 31, 2011

..همین امشب از غصّه ها میمیرم


به نام خدا

درد ِ معالجه ریشه ی دندان، آرام شده و حالا دیگر می توانم بنشینم و آرام، کلمه ها را دنبال ِ هم، ردیف کنم، پای تخت و آخ که چه خوب می خواند داریوش امروز صبح و چه خوب، من روی نقشه هایم نقش می زنم و چه خوب که تنها هستم و می توانم تا سر حدّ ِ مرگ، این آهنگ را توی گوشم بلند کنم و "منو به دست ِ من بکش، به نام ِ من گناه کن.. اگر من اشتباهتم، همیشه اشتباه کن!.. نگو به من گناه ِ تو، به پای من حساب نیست.. که از تو آرزوی من، به جز همین عذاب نیست.." و آخ که چه خوب داد می زنم و این را می خوانم این روزها و آخ که چه خوب "به ماه بوسه می زنم، به کوه تکیه می کنم، به من نگاه کم ببین به عشق ِتو چه می کنم!..." و حالا که دیگر همه ی اینها را نوشته ام، همین جا پاهایم را کرده ام زیر ِ تخت و موبایلم، تنها مانده روی برگه های سپید و تخته شاسی ِ من، سبز است و تراش ام سبز است و پوشه ی جزوه هایم، سبز است و آن بالا، روی یخچال، یک دستبند ِ سبز است و امروز، همه ی دنیا سبز است و من دل می خواهد این پلّه ها را بروم بالا و بنشینم روی پلّه ها و نقشه هایم را تمام کنم و دلم می خواهد مچاله شوم توی پتو ام و یادم بیاید دو سال ِ پیش، همین موقع بود که رویم حوله انداخته بود و من خوب خواب بودم و مچاله شده بودم لای حوله اش و هنوز بوی زندگی اش می آید و ای خدا که این دست های من امروز، بی وقفه دارد می نویسد و ای خدا که چه خوب که این دست های من بوی بهشتش را می دهد و ...

ای خدا که من حالا، همینجا و توی همین لحظه، دارم نفس می کشم و این روزها، هی قرار است هرسال بیاید و امروز صبح، توی تختم، کس ِ دیگری خوابیده بود و من همه ی وجودم را آرام کرده بودم توی دست هایش و پتوی صورتی ام، تا صورتم آمده بود و من آرام نفس می کشیدم و صدای نفس هایم را گوش می کردم و موهایم شلخته ریخته بود توی صورتم و از پشت بسته بودمشان و حالا دیگر تا پایین ِ کمرم می آید موهایم و از آن کوتاهی ِ خاطره دار، از آن صاف کردن ِ یک شبه، از آن سایه ی نزده و خطّ ِ چشم ِ مروارید، دو سالی گذشته و من دیگر لاک نمی زنم و حتی دیگر بیدار نمی شوم بروم آینه ی روی اُپن ِ آشپزخانه را بردارم و با دقّت سایه بزنم و موهایم را ژل بزنم و او موهای فرفری ِ مرا دوست داشت و حالا موهای من، همین امروز صبح، بسته است و شاید او یک شب از همین شب ها، موهایم را باز کند توی خواب و دستش لیز بخورد توی نفس هایم و گوش هایم پر شود از طعم ِ بودن و من سکوتم را بشکنم و این بغض ِ هر شبه توی آغوش ِ غریبه اش، باز شود و شاید او هنوز هم احترام بگذارد به همه ی دلتنگی های من.. احترام بگذارد به دلتنگی هایم و بلند شود برود مرا توی تخت تنها بگذارد و بگذارد من بچرخم و خودم را در آغوش ِ خیالی اش، جای دهم و بوی عطرش را یادم بیاورم و آن زنجیر ِ توی گردنش و "الله" ای که داشت و شرم کنم از لبانش و من دلم، همه ی این خیال ها را می خواهد و زندگی می خواهد و من دلم، این اشک ها را می خواهد و من دلم، کوک شدن از صدایش را می خواهد و من دلم، ملحفه های به خون آغشته می خواهد و من دلم، آن میز ِ اتو را می خواهد و من دلم، آن پنجره ی کوچک ِ حمّام را می خواهد و من دلم.. دلم.. دلم..




داریوش دارد هنوز می خواند و "تمام ِ پرسه های من، کنار ِ تو سلوک شد" و نقشه هایم خیس ِ اشک شده و امیرحسین هی دارد زنگ می زند به گوشی ِ من و دارند در ِ اتاق را می زنند و من پاهایم زیر ِ تخت است و سرم را گذاشته ام روی لپ تاپ و لپ تاپ، لب ِ تخت است و همه چیز، روی همین تخت است و من، دلم، زمین ِ اتاقش را، می خواهد.
4 آبان 90

شب ِ خیس ِ خیابان


به نام خدا

حالم خوب است. دندانم بهتر شده. کارش تمام شد امروز. الرحمن نخواندم دیگر. خوبی اش اینست که مانده توی ذهنم آن "فبای آلا ربّکما تکذّبانش" و من هی فکر می کنم چه خوب، که به این خوبی می شود پنجره را باز کرد و نم ِ باران را روی دستانم حس کرد و خندید و خندید و جیغ زد و شوق داشت و این هوا، مرا هوایی کرده که بلند شوم بروم بیرون دیوانه وار راه بروم و راه بروم و بدوم و عاشق، شوم!..

سمفونی ِ کِرم-سُرخ ِ دیوارها


به نام خدا
نشسته ام توی انجمن، بچه ها رفته اند خانه، من اینجا، کلاسم تشکیل نشده، منتظرم ساعت 6 شود و اتوبوس بیاید و بروم.. دورم از همه و امروز، غم ِ خاصّی آمده توی دلم از این خلوت ِ دانشگاه.. امیرحسین رفت امامزاده برای تحقیقش، رضا رفت گرگان پیش ِ غزل، احسان و مرتضی رفته اند پی ِ دوست دخترهایشان، مانده ام من، تنها، اینجا. 

هوا سرد است و فکر می کنم این سرما، دارد غمم را بیشتر می کند در عین ِ خوشحالی. باد می آید. آن دورترها دارد برف می آید. اینجا هم باران می آمد. حالا دیگر، فقط باد می آید و سرد است و دستم درد گرفته باز و باز لپ تاپ را گذاشته ام روی شارژ، شاید یک راهی پیدا شود توی اتوبوس، بشینم فیلم ببینم و نمی دانم، شاید معجزه ای پیدا شود که صندلی های خالی اش زیاد باشد و شاید بشود خوابید و کاش همین حالا، لنزهایم را در بیاورم، خیالم راحت شود بابت ِ چشم هایم و این آهنگ، انرژی ِ نوشتنم را کم می کند و انرژی ِ چشم هایم را هم.

همین حالا آهنگ را تغییر دادم و همین حالا تر، لنزهایم را در می آورم و صبح یادم رفت بروم دنبال ِ بلیط برای غزاله و ساعت که پنج شود، می زنم می روم بلیط فروشی و بخدا، سرد است و من فکر می کنم هیچ چیز مثل ِ این سرما و این کنسل شدن ِ کلاس که مرا نگه داشته توی دامغان، انرژی ام را زوال نمی دهد و چه خوب که صدای این آهنگ بلند است و چه خوب که امروز استاد گفت که بهترین طرح ِ کلاس را زده ام و برایش جالب بود که "تو با اینکه گفتی طراحی دوست نداری اما بهترین طرح رو زدی" و من هیچوقت به کسی نمی گویم چرا طراحی را دوست ندارم و اصلا شاید هیچوقت هم نگویم چه امین اکبرپور، استاد روش های طراحی و تولید صنعتی را دوست دارم و ای خدا، من امروز فهمیدم 8 واحد جبرانی پَر می شود و ترم ِ دیگر، واقعا همه چیز، به سختی، تمام می شود و من، فارغ التحصیل و حالا شاید دیگر "مهندس" گفتن های میثم، واقعی شود و حالا دیگر نیست که بگوید و من خوابم گرفته امروز چه بی دلیل و چه بی دلیل تر انگشت ِ کوچک ِ دست ِ چپم درد می کند و چه بی دلیل من فکر می کنم هیچوقت به هیچ جای هیچ کدامشان نبود که آن ها، نوشته های همه ی زندگی ِ من بود و هیچکس، برایش مهم نبود و حالا، چه خوب، همه شان.. 

و هنوز دارم فکر می کنم "دندان" از کجا آمده بود وقتی من سه روز است درد ِ دندان دارم و آن شب، توی اس ام اس، هادی برایم الرحمن را نوشت و آیه آیه خواندمش در بی قرآنی و چه خوب و آرام، خوابیدم و یعنی، خدایا، حس کرده است؟ و من هنوز هم نمی فهمم این "تو" ها کیست و از کجا آمده و مگر قرار نبود دیگر از "تو" ننویسد و مگر قرار نشد اینجا دیگر سرد نباشد با این کاغذ دیواری ها و مگر قرار نبود این رنگ ها، کِرِم باشد و مگر قرار نبود امروز من پروژه را ارائه بدهم و مگر قرار نبود امروز استاد بیاید و مگر قرار نبود من بتوانم امشب را توی خانه بخوابم و این آقایی که دارد هی پشت ِ شیشه راه می رود و تو نمی آید، چه می خواهد توی این سرما و چه می خواهد توی این تنهایی ِ من که لباس ِ سپید پوشیده و مگر، تو، نرفته بودی؟

چشمانم، هنوز دارد برق ِ خوشحالی ِ ظهر را، وقتی آن آقای مهندس آمد و از اردوی دو هفته ی دیگر ِ ابیانه گفت، مزمزه می کند و یادم می آید که قرار است یک شبانه روز ِ کامل، درست توی یک زمان ِ تکراری، جایی باشم که او بوده و حالا من، کنار ِ همه ی آنهایی می روم که دوستشان دارم و چه خنده ی شیرینی بود ظهر، خنده ی او..


نوشتنم، یخ زد کنار ِ این درز ِ بین ِ درها و هیچ راهی ندارد و من می خواهم کمی سرم را بگذارم روی این میز، تا خوابم ببرد و سی و چهاردقیقه وقت دارم هنوز ....
5 آبان 90

Sunday, October 23, 2011

..حسّت جهانمو، وارونه می کنه

به نام خدا

 
مینا که تلفن را قطع کرد، سرم را گذاشتم روی لپ تاپ و احساس کردم، نفسم خیلی سخت، می رود پایین.. اتاق گرم بود و من احساس کردم سرما دارد بی تاب می کند دستانم را و احساس کردم قلبم بین تپیدن و نتپیدن بالا و پایین می رود و حس کردم شاید همه اش شبیه خواب است و شاید همه اش بیشتر از یک خواب است و اصلا یکهو یادم آمد که گرگان، یعنی میثم!.. که گرگان یعنی همه ی آن پنج روز و گرگان یعنی آن بیمارستان و بخدا من فیلم بازی نمی کردم..

مینا که تلفن را قطع کرد توی سرم فقط یک جمله می چرخید که گفته است "داره دروغ میگه و چاخان می کنه و هیچیش نیست" و من هی سعی می کردم فراموش کنم گوینده ی آن جمله که بوده و من هی فکر میکردم هوا چرا سرد شده و وقتی از مهسا پرسیدم که "هوا سرده؟" و گفت "نه مهدیه کاملا گرمه اتاق" و من بسته ی بیسکوئیت ِ پتی بور را برداشته بودم که حالت تهوعم رفع شود، احساس کردم روی زمینم و دارم بالا می آورم و احساس کردم چقدر می لرزم بی اینکه فهمیده باشم چه شده و انگار که روزها بود بغضم را نگه داشته بودم که یعنی من دیگر نمی خواهم بروم آن جاهایی که قبلا رفته ام و نمی خواهم تکرار کنم همه ی آنها  را بدون ِ میثم و نمی خواهم تکرار کنم این تنهایی را بی کسی که باشد که نیست و چه بر سرم آمده بود، نمی دانم..

فاصله ی تلفن ِ مینا تا وقتی من رفتم توی حیاط و سعی کردم شماره ی علی را بگیرم، زیاد نشد اما من شکسته بودم همه ی آن بغض را و فکر می کردم حالا دیگر توی این غربت یک نفر هست که بتوانم گریه ام را پیشش را خالی کنم و انگار اصلا نمی خواست چیز ِ زیادی بگویم.. همین که گفتم "مهدیه ام" انگار همه ی دنیا آمد همان وسط و من ترکیدم.. هیچ چیز نشده بود، من حالم خوب بود، هوا خوب بود، آبان، خوب بود..



حالا که اینها را می نویسم، ساعت ها از آن خطوط ِ بالا گذشته است و من نشسته ام اینجا پشت ِ میز ِ انجمن و رضا درست همین نزدیک ِ من نشسته است و صابر آن طرف ترش و من خوبم و نفسم خوب بالا می آید و خوشحالم که رضا هست، که خوبی هست، که دوستی مان هست، که آشتی کرده ایم، ... که اینجا، خوب شده است و مرتب است و ما خوبیم و خدایا، چه آمده بر سرم که این همه روی "نرفتن" می چرخد همه چیزم.. یک روز ِ خوب، می آید. به همین زودی.

چهارشنبه، 27 مهر 90