Thursday, January 19, 2012

..دلم گرفته از خودم

به نام خدا






گاهی دلم برای تو تنگ می شود و همیشه دلم، برای خودم، تنگ است. تنگ است. تاریک است. سرد است. دلم، همیشه و همه جا، برای تو تنگ می شود و برای تو. برای خودم و برای تو. برای تو و برای تو.


هوا سرد است و حالا، هیچ کدام از این گرماهای لعنتی ِ لباس و جوراب و سوئیشرت و این حرف ها نمی تواند، گرمای آغوشش را برایم بیاورد. گرمای هیچ چیز را برایم بیاورد. گرمای خاطره ها را برایم بیاورد. حالا هوا سرد است و من فکر می کنم، دلم، شبیه ِ هواست و دلم، خوب، نیست.. هیچوقت..


نیامده بودم از حجم ِ بی وقفه ی سرمای بی انگیزه ی شکسته ی توی سطل آشغال بنویسم. اصلا بیا تمامش کن. من، دلم برای خودم تنگ می شود و حالا توی همین لحظه، دلم برای مهربانی های تو، تنگ است. امضا، من. تمام.

Wednesday, January 11, 2012

State of siege

به نام خدا


فکر می کنم آنقدری خوب می توانستم باشم که حالا، توی این دقایق، آرامش ِ آغوشش یادم بیاید و اینکه من همیشه چشم هایم بسته است و همیشه شرم، می آید توی دلم از همه ی واژه ی "خیانت" و من همیشه، چشم هایم را می بندم، تا مباد که چشمانش را از یاد برده باشم..

فکر می کنم من دست هایم را، همینقدر آرام می توانستم بیندازم روی شانه هایش بجای آنکه تمام ِ وجودم راگره بزنم به دلواپسی هایم و فشار دهم همه ی مهربانی اش را.. من می توانستم، می می توانم، همه ی خوبی ام را، پیوند بزنم به چشم هایش وقتی می خواهد که نگاهش کنم و فکر می کنم یک روز، می توانم آرام نفس بکشم و یک روز ِ دیگر، حتما، او را آرام خواهم کرد. 


حالم خوب هست و نیست. فکر می کنم این واژه های ناخوانده، باید روزی تمام شوند و من فکر می کنم باید همین حالا بنشینم و همه ی درسم را تمام کنم و من فکر می کنم باید همین حالا قبل از درسم بنشینم همه ی دیروز را، آن بوسه های سریع، آن سه تار زدن ِ خوب، آن آغوش ِ آرام را، بنویسم جایی و یادم بماند، دیروز، 20 دی 1390 بود.
























من خوبم و فکر می کنم باید خوب تر از این ها باشم و دلم هیچ چیز نمی خواهد دیگر در این دنیا، جز اینکه همه ی این سالها بگذرد و همه چیز بگذرد و همه چیز، بیشتر بگذرد و کاش یک شب، اواسط ِ همین ماه، دل ِ من، غروب کند.


Sunday, January 01, 2012

2012



به نام خدا



از همه ی این شادی های دنیا بپرس، دل ِ مرا، "منتظر" جایی ندیده اند کنار ِ درخت ِ کریسمسی، برفی، چراغی، نوری؟... از همه ی شادی های دنیا بپرس، دل ِ مرا، زیر ِ خروار ها برف، در انتظار ِ "بومب" ِ شنیدن ِ آغاز ِ سال ِ نو، ندیده اند؟

از همه ی شادی های دنیا، از این سرما، از این چراغ ها، از این همه شهر، از این همه انسان، از همه ی آخرین ِ سال ِ این دنیا، بپرس، دل ِ مرا، کنار ِ تو، بیقرار، ندیده اند؟..


به قول فاطمه شمس:
مدت‌هاست که با هر پایانی من هم کارم تمام می‌شود. مدت‌هاست که شروعی در کار نیست.
کاش این آخرین سال باشد.
 
راست می گوید. خیلی راست می گوید.

پی نوشت یک: 2012
پی نوشت دو: عکاس ِ عکس؟