به نام خدا
به طرز ِ دردآوری دارم از صبح این را گوش می دهم. علیرضا آن طرف اس ام اس می زند. کمی آرام می شوم. میگذارم به حساب ِ خیلی چیزها.
به طرز ِ دردآوری میگرنم تمام نمی شود. شانه ی چپم دردش بیشتر شده. ساعد ِ دست ِ راستم درد می کند. انگشتانم تیر می کشند. یک ژلوفن باید همه اش را تمام میکرد. هنوز تمام نشده.
به طرز ِ جنون آوری امروز توی ماشین اینرا بلند کرده بودم. هوای شهریور ِ لعنتی ِ مشهد را قورت می دادم. شیشه ها پایین، سرعتم کم، راههای نرفته ی همه ی عمر را از روی تابلو ها دنبال میکردم. درد از چشمم بیرون می آمد، دلتنگی از گلویم. یک صدا بیشتر از همیشه ماشین را پر کرده بود.
سرم درد می کند. دوست دارم هزار بار ِ دیگر اینجا بنویسم سرم درد می کند بی آنکه به کسی بگویم. بی آنکه میهمانی ِ عصر را خراب کنم. بی آنکه به روی کسی بیاورم. دلم می خواهد هزار بار ِ دیگر بنویسم سرم درد می کند و بروم عروسکم را بغل کنم شاید درد ِ دستم کم شود. دلم می خواهد برای یک بار ِ دیگر، مثل ِ آن شبی که با مصطفی کات کرده بودم و صفیه آمد در زد و در را باز کردم و گفت "بیا بغل خودم گریه کن سبک شی آباجی" و من جلوی مامان بغلش کرده بودم و هق هق میکردم، بغلش کنم و جلوی همه ی آنهایی که حال ِ بدم را نمی دانند، بی پروا گریه کنم. این گریه ها، آدم را سبک می کند. این که گریه کنی و کسی بداند چرا، آدم را سبک می کند. اینکه کسی بیاید بداند حالت بد است و نیاز به آغوش داری، بداند نباید هیچ چیز بگوید و فقط دستانش را باز کند، یعنی بهترین مرهم ِ دنیا..
کاش همین حالا، یا فردا صبح، کسی از راه می رسید و می گذاشت بی پروا، همه ی این درد را، گریه کنم. کاش سردردم تمام شود لااقل.
به طرز ِ دردآوری دارم از صبح این را گوش می دهم. علیرضا آن طرف اس ام اس می زند. کمی آرام می شوم. میگذارم به حساب ِ خیلی چیزها.
به طرز ِ دردآوری میگرنم تمام نمی شود. شانه ی چپم دردش بیشتر شده. ساعد ِ دست ِ راستم درد می کند. انگشتانم تیر می کشند. یک ژلوفن باید همه اش را تمام میکرد. هنوز تمام نشده.
به طرز ِ جنون آوری امروز توی ماشین اینرا بلند کرده بودم. هوای شهریور ِ لعنتی ِ مشهد را قورت می دادم. شیشه ها پایین، سرعتم کم، راههای نرفته ی همه ی عمر را از روی تابلو ها دنبال میکردم. درد از چشمم بیرون می آمد، دلتنگی از گلویم. یک صدا بیشتر از همیشه ماشین را پر کرده بود.
سرم درد می کند. دوست دارم هزار بار ِ دیگر اینجا بنویسم سرم درد می کند بی آنکه به کسی بگویم. بی آنکه میهمانی ِ عصر را خراب کنم. بی آنکه به روی کسی بیاورم. دلم می خواهد هزار بار ِ دیگر بنویسم سرم درد می کند و بروم عروسکم را بغل کنم شاید درد ِ دستم کم شود. دلم می خواهد برای یک بار ِ دیگر، مثل ِ آن شبی که با مصطفی کات کرده بودم و صفیه آمد در زد و در را باز کردم و گفت "بیا بغل خودم گریه کن سبک شی آباجی" و من جلوی مامان بغلش کرده بودم و هق هق میکردم، بغلش کنم و جلوی همه ی آنهایی که حال ِ بدم را نمی دانند، بی پروا گریه کنم. این گریه ها، آدم را سبک می کند. این که گریه کنی و کسی بداند چرا، آدم را سبک می کند. اینکه کسی بیاید بداند حالت بد است و نیاز به آغوش داری، بداند نباید هیچ چیز بگوید و فقط دستانش را باز کند، یعنی بهترین مرهم ِ دنیا..
کاش همین حالا، یا فردا صبح، کسی از راه می رسید و می گذاشت بی پروا، همه ی این درد را، گریه کنم. کاش سردردم تمام شود لااقل.