Friday, August 24, 2012

R e s t . . .

به نام خدا


به طرز ِ دردآوری دارم از صبح این را گوش می دهم. علیرضا آن طرف اس ام اس می زند. کمی آرام می شوم. میگذارم به حساب ِ خیلی چیزها. 
به طرز ِ دردآوری میگرنم تمام نمی شود. شانه ی چپم دردش بیشتر شده. ساعد ِ دست ِ راستم درد می کند. انگشتانم تیر می کشند. یک ژلوفن باید همه اش را تمام میکرد. هنوز تمام نشده.

به طرز ِ جنون آوری امروز توی ماشین اینرا بلند کرده بودم. هوای شهریور ِ لعنتی ِ مشهد را قورت می دادم. شیشه ها پایین، سرعتم کم، راههای نرفته ی همه ی عمر را از روی تابلو ها دنبال میکردم. درد از چشمم بیرون می آمد، دلتنگی از گلویم. یک صدا بیشتر از همیشه ماشین را پر کرده بود. 




سرم درد می کند. دوست دارم هزار بار ِ دیگر اینجا بنویسم سرم درد می کند بی آنکه به کسی بگویم. بی آنکه میهمانی ِ عصر را خراب کنم. بی آنکه به روی کسی بیاورم. دلم می خواهد هزار بار ِ دیگر بنویسم سرم درد می کند و بروم عروسکم را بغل کنم شاید درد ِ دستم کم شود. دلم می خواهد برای یک بار ِ دیگر، مثل ِ آن شبی که با مصطفی کات کرده بودم و صفیه آمد در زد و در را باز کردم و گفت "بیا بغل خودم گریه کن سبک شی آباجی" و من جلوی مامان بغلش کرده بودم و هق هق میکردم، بغلش کنم و جلوی همه ی آنهایی که حال ِ بدم را نمی دانند، بی پروا گریه کنم. این گریه ها، آدم را سبک می کند. این که گریه کنی و کسی بداند چرا، آدم را سبک می کند. اینکه کسی بیاید بداند حالت بد است و نیاز به آغوش داری، بداند نباید هیچ چیز بگوید و فقط دستانش را باز کند، یعنی بهترین مرهم ِ دنیا.. 

کاش همین حالا، یا فردا صبح، کسی از راه می رسید و می گذاشت بی پروا، همه ی این درد را، گریه کنم. کاش سردردم تمام شود لااقل.

..نمیخوام وقتی تو هستی، آدم ِ آدمکا شم

به نام خدا

یکهو، بغضم ترکیده. یکهو احساس کرده ام عمدی در کار است. یکهو احساس کرده ام باز شده همان ماجرای قبل. یکهو. یکهو. یکهو وقتی دیده ام چه نوشته. یکهو وقتی دیده ام برای همه هست. یکهو وقتی دیده ام انگار نه انگار..

یکهو بغضم ترکیده. مامان و بابا خوابیده اند. دلم میخواهد ماشین را بردارم بروم دم ِ خانه اش، پیاده شوم همه ی دادهایم را یکبار خالی کنم. دلم میخواهد بروم روی شیشه ی ماشینش یک چیزهایی بنویسم. دلم میخواهد بروم جلوی آینه ی اتاقش بایستم، خیلی چیزها بنویسم و خلاص. 

گوشی ام را پرت کرده ام آن طرف. دستم دارد از درد منهدم می شود. سرم بدتر از همه ی اینها، درد می کند. حالا چه فرقی می کند همه ی اینها وقتی دردِ این همه روز بی خبری، تیغ می زند به گلویم..

دلم میخواهد بنشینم مثل ِ بچه ها، برایش نامه بنویسم. بروم بندازم توی صندوق پست. یا بروم بندازم زیر در ِ خانه شان. بروم عین ِ بچه ها، نگاه کنم ببینم می رود بردارد از صندوق پست یا نه. بروم ببینم چطور می نشیند و میخواندش. اصلا میخواندش؟






دستم درد می کند. دستم خیلی درد می کند. میخواهم بروم تسبیحم را بردارم بگیرم دستم. شاید کم شود دردش. شاید هم این بغض ِ لعنتی ِ سر باز کرده، کمی، فقط کمی، رحم و مروّت بفهمد و آرام تر ببارد.

Tuesday, August 21, 2012

سین مثل..

به نام خدا

نامت، با "سین" شروع می شود برای من و "سلام"، آغاز ِ تمام ِ "سکوت" های این روزهای من است.. نامت، با "سین" آغاز می شود و تو خود، تمام ِ "سرمستی" ِ روزهای منی.

کاش دلتنگی، شروع ِ تمام ِ سین های دنیا بود.

یک

به نام خدا

آن اس ام اس، جواب نداشت. مثل ِ همه ی اس ام اس های دیگرم. صفیه توی دانشگاه منتظر ِ من است. من اینجا، محو و گنگ، دارم درد می کشم. هی بالا می آورم بی دلیل. گرمم می شود. یخ می کنم. حالم می رود و می آید اما آن اس ام اس جواب ندارد، مثل ِ همه ی این پنج ماه. 






فردا آغاز ِ ششمین ماه است.

..هفت سین

به نام خدا


تمام ِ چراغ ها را خاموش می کنم. مثل ِ هرشب. مثل ِ هرشب چراغ های ذهنم را همراه ِ چراغ های آشپزخانه و راهرو و اتاق خاموش می کنم.. مثل ِ هرشب، کولر را روشن می کنم و سوئیشرتم را می اندازم روی دوشم.. مثل ِ هرشب، می نشینم روبروی عکسش و فکر می کنم این همه تنهایی، تا به همه ی ساعت های رسیدن به آن شب، ادامه خواهد داشت..

یکی دوماهی می شود که دیگر مامان نمی آید این طرف بخوابد. یکی دوماهی می شود که هرشب تنها، تا صبح می نشینم، راه می روم، می روم روی تراس، می خوابم کف ِ زمین ِ آشپزخانه، پناه میبرم به مبل های پذیرایی، ... یکی دوماهی می شود که دلتنگی ام برای تو، با هیچ کدام از اینها، تمام نمی شود..








سرفه هایم بی دلیل و منطق شروع شده اند دوباره. از همان شبی که آن همه آدم کنارم سیگار می کشیدند. دردهایم هم شروع شده اند. دلم سیگار ِ بی امان میخواهد. سیگار، سرما، سپیدی و کمی سکس. همین.

Sunday, August 19, 2012

..دنگ دنگ

به نام خدا

من راحت تا اینجایش را قبول می کنم که خسته اند، پیرند، درد دارند، اعصاب ندارند، یا هرچه.. اما اینجایش را قبول نمی کنم که درد برسد به دست ِ چپم، حال تهوعم شدید شود، بروم هرچه خورده و نخورده ام را بالا بیاورم که یعنی من پیر نیستم؟

دلم میخواهد بروم ماشین بردارم، با همین ترمز ِ خرابش، راهی ِ جاغرق شوم، خودم و همه را به کشتن دهم و خلاص. خلاص. 







میگرنم آنقدر شدید شده که سرم را ممتد به دیوار بکوبم. دلم یک چیزی میخواهد که نیست.

..نه به این سادگی

به نام خدا

میگرن ِ لعنتی به کدام دلیل، آمده سراغم، نمیدانم. فقط دلم میخواهد بنشینم بلند بلند گریه کنم. باز هم به کدام دلیل، نمی دانم. دلم می خواهد ساده و آرام، این آهنگ ِ وبلاگ ِ علی ادامه داشته باشد تا ابد و من هی خط هایش را بالا و پایین بروم و یادم بیاید "به نام خدا" های من، از علی نشئت گرفت. 

دستم درد گرفته. بیشتر از چیزی که انتظارش را داشتم. حالت تهوع دارم. خوابم می آید. سر ِ صبحی حامد و هما و خانواده آمدند اینجا. حالا حامد، بچه دارد. عشق ِ تمام ِ دوران ِ کودکی تا نوجوانی ِ من، بابا شده و حالا و هنوز، جواب سلام ِ مرا به زور می دهد.

دستم درد گرفته. یک نقطه توی پشتم تیر می کشد. حالم خوب نیست. کاری که میخواستم برای تولد لیلا انجام دهم تمام شده. کار ِ مهم تری مانده. هی به امیر میگویم، هی پیشنهاد می دهد. زندگی گند خورده تویش. امشب راس ساعت 12 نیستم خانه حتما. باید باشم. دلم میخواهد باشم. خسته شدم از این همه راننده بودن. خسته شدم از حجم شلوغی. از حجم ِ بودن. دلم خلوت ِ خودم با کسانی که دوست دارم را می خواهد.




امروز گُه ترین 29 مرداد ِ همه ی عمر است شاید. سرم هنوز دارد تیر می کشد. به همین سادگی.

..نون مثل

به نام خدا

کاش معجزه ای به وسعت ِ دیدن ِ نام ِ تو -همین لحظه- مرا مومن به "دلدادگی" میکرد.

Saturday, August 18, 2012

.نیستی، دستام سرد ِ سرد

به نام خدا

حالم داشت از خودم بهم میخورد. از این همه ساده بودنم. از این همه اعتماد. حالم داشت بهم میخورد از این کار که مُدام و مُدام تکرار می شد. فقط آدمهایش عوض می شدند. فقط نقش ها و نقشه هایشان عوض می شد. فقط نوع برخوردشان عوض می شد. خود ِ کار، نفس ِ کار، همان بود. همه شان همین کار را می کردند. همه شان.

حالم داشت از خودم بهم میخورد. یک اس ام اس برای ا. زدم شاید آرام شوم. فایده ای نداشت. او هم درگیر ِ این بازی شده بود یک بار. میخواست بفهماند از سر ِ نگرانی و معرفت است. گند زده بود آن شب به همه ی خنده هایم. زنگ زد. زنگ زدم. آخر ِ سر یادم رفته بود که اصلا از چه ناراحت بودم. وقتی خوابیده بودم چند جمله از ذهنم رد شده بود مُدام و مُدام.. "اينايى كه وقتى بهشون اعتماد ميكنى و از غمات بهشون ميگى، نگرانت ميشن و برا تموم شدن نگرانيشون به هر درى ميزنن حتى گفتن غمات به بقيه، همونايين كه مجبورت ميكنن نقاب بزنى تا حداقل ديگه كسى بخاطر نگرانياش، رازهاتو به كسى نگه." و رفته بودم نوشته بودمش. بی فکر ِ اینکه هرکسی چه فکری می کند. بی فکر ِ اینکه اصلا یکی از آنهایی که اعصابم را ریخته بهم، آنجا نیست. بی فکر ِ اینکه نکند کسی به خودش بگیرد. بی فکر ِ اینکه من نامردترین آدم ِ روی زمینم که حالم بهم میخورد وقتی میبینم کسی نگرانم می شود و به کسی می گوید و می نشینند برای خوب شدن ِ من فیلم و سیانس در می آورند و مگر خوب بودن ِ یک آدم، می شود به قیمت ِ خیلی چیزهای بعدش تمام شود؟

اعصابم کـ..ی شده. اعصابم خیلی کـ..ی شده و فکر می کنم هر لحظه ممکن است گوشی ام را بردارم، شماره شان را بگیرم، دهانم را باز کنم و به هر قیمتی که شده، همه ی آن لحظه ها را به رویشان بیاروم و فاتحه ی همه ی دفعه های دیگری را که فکر می کردم هر کدام جداجدا حالم را می دانند و سعی می کنند تا خوب شوم، بخوانم. چرا واقعا فکر نکردند که ممکن است من تعمیم دهم این کار را به همه ی کارهاشان؟ چرا فکر نکردند که اعتماد ممکن است بشود تنفر؟ چرا؟ 







شب ِ عید است مثلا. هنوز عید اعلام نکرده اند. فرقی هم نمی کند. با علی شیروی چت کرده ام. حس ِ خوب داده است مثل ِ همیشه. با امیر چت کرده ام و دغدغه ی فردایم را گفته ام. به لیلا اس ام اس زده ام و جواب نداده است. برای الهه وال پست گذاشته ام و یک جمله گفته است و تمام. غزاله آمده بود پنج دقیقه ای دیدمش. مامان و بابا رفتند ختم و برگشتند و حالا دارند شام میخورند و اینجا فقط منم تنها، و خاموش چراغم. 

Thursday, August 16, 2012

..تو، وجودت مهربونه

به نام خدا

می پرسد "ازدواج کردی؟"، بی مکث "آره" می گوید. "تو عقدی؟" اینرا با لبخند می گوید و با لبخند سرش را تکان می دهد. 
 
+نمیفهمم چرا اینجوری آروم شدم.. نمیدونم بخاطر حرف زدنه، بخاطر ِ اون اتفاقه، بخاطر ِ گریه هامه.. نمیدونم.. نمیفهمم.. فقط میدونم دیگه از چیزی نمیترسم. من به چیزی که میخواستم رسیدم. هم جسمی هم روحی. دیگه فرقی نمی کنه بعدش چی میشه..

-تو در درونت الان ازدواج کردی.. ما بهش میگیم ازدواج درونی. همینه که اینجوری آرومت کرده. همینه که دلگرمت کرده. حتی به قول خودت اگه رسیدنی در کار نباشه، تو به چیزی که میخواستی رسیدی. چقدر امروز دارم انرژی میگیرم ازت که اینقدر خوب و شادی. کاش زودتر کنارت واستاده بودم و بهت میگفتم اون اس ام اس رو بزنی. چقدر خوبه که خوبی..






تا خانه را آرام رانندگی می کنم. یک اس ام اس میزنم و یک خنده، جواب میگیرم و خوبی اش اینست که می شود این صحنه ی فیلم را هزار بار ِ دیگر نگاه کرد و دستها را همانطور گره خورده در هم، زیر چانه گذاشت و نفس کشید..

..تو با چشمای آرومت، بهم خوشبختی بخشیدی

به نام خدا

همین که می روم روی پُل، می رسد به این آهنگ. هنوز خیلی مانده تا وقت ِ دکترم. آرام راهم را ادامه می دهم. کولر را خاموش می کنم. شیشه ها را می دهم پایین. دلم میخواهد مسیر را دور کنم. آهنگ را بلند می کنم. حس می کنم چقدر خوب این آهنگ را ساخته اند برایش.. برایمان.

حس می کنم همه ی این یک هفته ی گذشته ام را، همه ی حرفهای آن شبم را، همه ی بازی ِ آن حرفهای خوب، همه ی آن جمله ی عجیبم را، نوشته اند در این کلمه ها.. 






دلم میخواهد بنشینم از چشم هایت بنویسم. از آرامش ِ چشم هایت. از قلبت. از من. از "چشات آرامشی داره که دورم میکنه از غم..". از عاشق شدنم. 
"تو با چشمای آرومت، بهم خوشبختی بخشیدی..". از آن شبی که نشستم از خوبی هایت نوشتم. از لبخندهای شیرینت. از دست تکان دادنت..

"دوسِت دارم".

 
 

Monday, August 13, 2012

..منم و گریه ی ممتد ِ نصف ِ شب و دوباره دلم


به نام خدا

بی خوابی زده به سرم و هوا سرد است. بدنم سرد است. دستانم سرد است. دلم، سرد است.. موهایم خیس و صورتم خیس و چشم هایم خیس و دستانم خیس و سرما می آید می رود لای همه ی این خیسی ها.. می آید می رود می نشیند آنجا، به من و این همه نبودن ِ تو، می خندد..
می خندد زندگی ِ من. می خندد عشق ِ من. می خندد جان ِ من. به این همه دلتنگی ِ بی امان ِ من، به این همه بی طاقتی ِ من، به این همه راه رفتن ِ من خلاف ِ جهت ِ ریل ها، که یعنی نمیخواهم از تو دور شوم، می خندد. 

این سرما، تا ابد، به تنیده شدن ِ دست هایم دور ِ خیال ِ ابدی ِ تن ِ تو، می خندد. این سرما، تا بی نهایت، به لبخندهای من وقتی لب های تو یادم می آید، می خندد.. این سرما، "زوره..."، "عشق ِ تو زوره" و من نمی دانم کجا افتادم در پهنه ی عمیق ِ صدای تو و هنوز یادم می آید وقتی آن سِن را بالا و پایین می رفتی، از دور نگاهت می کردم و بار ِ دوم بود که می دیدمت و تو هرگز نمی دانستی بین ِ همه ی آن آدمها، یک نفر، بی تاب ِ گرفتن ِ دست ِ تو شده و کسی سمت ِ راست ِ من نشسته بود و دستم را می فشرد که "تو" نبودی..

تو هرگز نمی دانستی آن روز، با آن پیراهن ِ مشکی، با آن دست به سینه ایستادنت، با آن نگاه ِ آرامت، با متانت ِ چشم هایت، دل ِ کسی را که دلدار ِ کسی بود، لرزاندی.. که من را، نشانده بودی روبرویش، از تو حرف بزنم. اسمت را بنویسم. چهار حرف ِ اسمت را از اول تا آخر، دوره کنم و منحنی هایش را شبیه ِ ابروهایت ترسیم کنم و نقطه هایش چشم هایت باشد.. چشم، های ، لع، نتی ِ ، تو.

بی خوابی زده به سرم مهربان. بی خوابی آمده اینجا بین ِ همه ی اس ام اس های تو نشسته، یکی یکی شان را با تاریخ و زمان و مکان، دوره می کند برایم و فکر می کنم محال بود این عشق. محال بود این دل دادن ِ من. محال شد دلبستگی ِ تو. که تو نمی توانستی. که تو نباید و این وسط، چیزی، تمام شد بین ِ آغوش ِ بسته ی هردومان و روی شانه های تو و من تمام ِ تو را بین عریانی ِ یک احساس، می فشردم و خیس اشک هایم، داغ می ماند روی تنت. 

شیشه ی قطار را می کشم تا انتها پایین. نفسم کم آمده. داد می زنم. داد می زنم. ایستاده ام در آخرین واگن ِ قطار، ایستاده ام و تمام ِ دور شدنم از تو را داد می زنم. تمام ِ این درهای بسته را داد می زنم. تمام ِ این جدایی را داد می زنم. ایستاده ام تمام ِ دل شکستگی ام را داد می زنم. تمام ِ این پنج ماه را داد می زنم. تمام ِ دردم را داد می زنم. تمام ِ انتظارم برای رسیدن مرگ را داد می زنم. تمام ِ سکوتم را داد می زنم. ایستاده ام اینجا و از آخرین پنجره ی قطار، تمام ِ چشم های تو را داد می زنم. تمام ِ آغوش ِ تو را داد می زنم. تمام ِ دستت، تمام ِ حسّت، تمام ِ بغضت، تمام ِ این تقدیر ِ نانوشته را داد می زنم.. تنها چند ماه مانده تا همه چیز تمام شود، من همه ی روزهای گذشته از اول فروردین را، داد می زنم جان ِ شیرینم..








این جاده، جنگل ندارد. این جاده آب ندارد. این جاده نفس ندارد. این جاده هوا ندارد. این جاده خاطره ندارد. این جاده زندگی ندارد. این جاده، تو را، ندارد. این جاده بی من، تو را ندارد. این جاده، مرا بی آغوش ِ تو، ندارد. این جاده ابتدا و انتها ندارد. این جاده، راه ندارد..

21 مرداد 91

Thursday, August 09, 2012

..تمام ِ حال ِ من بی تو

به نام خدا

پایش را می گذارد روی زمینی که داغ شده بود.. یکهو می پرد این طرف سمت ِ من از داغی اش.. دلم میخواهد بروم بغلش کنم تا یادش برود.. دلم میخواهد وقتی می رود می نشیند روی صندلی و می گوید "کف پاهام داره از درد میترکه.."، بروم بنشینم جلویش روی زمین، پایش را بگذارم روی پاهایم، با دست هایم ماساژ دهم همه ی خستگی اش را.. دلم میخواهد وقتی آنطور نگاهم می کند، بگویم که "ماساژ لازمی ;)" و به بقیه ی کارهایم برسم..

چند ساعتی می شود این نوشته مانده روی "به نام خدا". من هم هی می نویسم "به نام خدا" و هی پاک می کنم و هی همه ی خطوطم می شود "به نام خدا" و همه ی چشم هایم می شود تو.

حالا دیگر، یک آهنگ دارد توی اتاق می خواند. من افطار کرده ام. نوشته هایش را خوانده ام. رفته ام سر ِ یخچال و همه ی آن چیزهایی که هوس کرده بودم از صبح را خورده ام. کمی چشم هایم را مالیده ام. خوابم را پرانده ام. اما این بالا هنوز نوشته: "به نام خدا"

بعد یکهو پلی لیست رسیده به یک آهنگی که نباید. من هم سرم را گذاشته ام روی لپ تاپ و فکر کرده ام هنوز... هنوز... هنوز... هنوز؟ نه. دیگر هنوزی نیست. تمام شده. همه ی آن انتظار تمام شده. من هم خواسته ام که تمام شود. بعد یکهو خوابم یادم آمده. یکهو حرفهای علی یادم آمده. یکهو ضربان 130 ِ دو روز ِ پیش یادم آمده. یکهو دیشب را یادم آمده.. 

راه می رفت و سرش به کارهایش گرم بود. به آشپزی اش. گل هایی که گرفته بودم هنوزم روی میز ِ بیرون بود. دلم میخواست بروم بدهم به خودش.. می ترسیدم.. کسی آنجا بود که هیچ توجیهی برابر گل های من نداشت.. به خودم جرات داده بودم و گل ها را برداشته بودم و نشانش داده بودم توی آشپزخانه.. ذوق کرده بود.. ذوق کرده بود و دنبال ِ یک گلدان یا شیشه گشته بود وسط ِ همه ی کارهایش و می دانستم همه ی دلیل ِ آن گل ها را می داند.. می دانستم رنگش را خوب می شناسد. و عطرش را. من همه ی اینها را می دانستم.. آن دختر هم خوب همه ی اینها را می دانست.

آهنگ می رود از اول. من می روم آن آخرش. آن نوت های آخرش. آن نگاه های آخرش. آن دغدغه های دم ِ در، توی آسانسور، پایین ِ پلّه ها. آن دغدغه های توی کوچه ی تاریک توی ماشین نشستن و چند کلمه را تایپ کردن و فرستادن. توی دغدغه ی اینجا نشستن و این کلمات را سر ِ هم کردن. دغدغه ی شب ِ قدر. دغدغه ی لحظه ی تقدیر. "پَق".

برایم سوپ می کشد. سیب زمینی  توی ظرف می ریزد. پیتزا برش می زند. نوشابه می ریزد. سالاد می کِشد. نگران ِ اینست که گرسنه بروم. تمام ِ لحظه هایی که دارم سوپ می خورم نگاهم می کند. تمام ِ لحظه هایی که دارد کار می کند نگاهش می کنم. او را که در آغوش می گیرد،چاقوی توی دستم،انگشتم را می بُرّد. خون میریزد توی ظرفشویی و محکم تر فشارش می دهد و محکم تر فشار می دهم انگشتم را و نگاهش نگاهش نگاهش یادم می آید توی آن حرفهای آخر و درد ِ لعنتی ام بیشتر می شود. او را که محکم تر بغل می کند، گیرش می اندازد بین ِ دیوار و آغوشش، خون ِ بیشتری از من می رود.. خون ِ ... بیش.. تری..

یک لیوان آب می آورم اینجا. گرما حالم را بد کرده. دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و تمام ِ تقدیر را خلاصه کنم در انگشتانش. دلم میخواهد امشب را تنها پناه ِ دلش باشم. دلم خیلی چیزها می خواهد و گوشی ام را برمیدارم یک جمله ی ساده می نویسم و همه چیز را تمام می کنم..










مراقب ِ خودت باش..

Wednesday, August 08, 2012

..بذار باور کنم امشب، تو هم حال ِ منو داری

به نام خدا


شیشه های ماشین را داده ام پایین. یکهو آهنگ میرسد روی "بیداری". صدای ضبط را بلند می کنم. حالم خوب است. صورتم خیس ِ اشک می شود. بلند بلند میخوانمش.. دارم میروم دنبال ِ لیلا و راه، امشب، نزدیک تر از همیشه می شود.. می روم یک دور ِ دیگر، دور ِ خیابانها می چرخم که این آهنگ را هی گوش کنم.. دستم را میبرم بیرون از شیشه، یخ می زنم، می خندم.. می خندم.. می خندم.. 

دستان ِ لرزان ِ یخ زده ام را میگیرد، گرم است، معطر است، گرم می کند دستانم را بین ِ دستانش. آرام می شوم، آرام می شوم، آرام می شوم.. روی نوک ِ پاهایم بلند می شوم، دستانم را می اندازم دور ِ گردنش، محکم تر از همیشه.. مُح کَم تر.. 

شیشه های ماشین را داده ام پایین و شعر ِ مجسم است برایم این آهنگ، این کلمه ها، این حرفها، این همه خوبی.. شعر ِ مجسم است برای من آن چشم ها.. 

مثل ِ همیشه پشت ِ در ایستاده بود. در را باز کرد. پِق زدم زیر ِ خنده. درست شبیه ِ دفعه ی اول است. خودش یادش رفته. می خندید. وسط ِ آن نور ِ خوب ِ جلوی آینه، می خندید.. می خندید.. دستانم را انداخته بودم دور ِ گردنش و فکر می کردم هنوز هیچ حسی توی تمام ِ دنیا، رنگ ِ نور ِ این لحظه ی من نیست.. وسط ِ همه ی آن شلوغی ها، وسط ِ همه ی آن شلختگی، هنوز ذوق دارد برای نشان دادن ِ چیزهایی که خریده.. هنوز ذوقش را پیش ِ من خالی می کند. هنوز ساده ذوق می کند و من به همه ی سادگی ِ پاک ِ خنده هایش، مومن می شوم..

گوشی ام را برمیدارم. نمی توانم برایش ننویسم حسم را. نمی توانم شعر را نفرستم. یاد ِ آن روز ِ خوب ِ افطاری می افتم که این آهنگ داشت پخش می شد، من در ذهنم داشتم بین ِ دستانش میرقصیدم.. همیشه بین ِ دستانش می چرخم با این آهنگ.. همیشه و یکهو دیدم دارد می خواندش و پایش را می زند به زمین.. صدایم را آزاد کردم، تنها همخوان ِ لب هایش شدم. می نویسمش، روی اسمش چند ثانیه ای مکث می کنم، خنده ی چشمانش یادم می آید، و انگشت ِ اشاره اش، می خندم و میفرستم.. "نمیدونی کنار ِ تو چه حالی داره بیداری.. بذار باور کنم امشب تو هم حال ِ منو داری.."

دستانم را میگیرد و می کشاندم سمت ِ اتاق.. می خندم.. بلند بلند می خندم از همه ی زورش.. تقصیر ِ من نیست این همه دلتنگی، تقصیر ِ او هم نمی شود. آن اتاق ِ خوب.. آن نگاه ِ خوب تر، امتداد ِ بی سبب ِ پایان می شود انگار.. ایستاده ام روبرویش، فکر می کنم همیشه باید آبی باشد اینجا.. همیشه آبی بوده اینجا. همیشه و من همیشه به آن سبز یِ خوب، وابسته شده ام.. چیزی شبیه ِ یک اتفاق می شود آن هیجان، چیزی شبیه ِ پرواز می شود آن آغوش.. آن، هم آ غو شی ...

به دعاهایم فکر می کنم. به حالم. به خواسته هایش. به خواسته ام. غرق ِ همه ی آن عطر ِ حرم، غرق ِ شانه ی لیلا می شوم که سرم را تکیه گاه شده و اشک هایی که میریزد و چشم هایی که بسته می شود و توی دلم، می لرزد، می لرزد، می لرزد...

+میدونی واسه چی خواستم تو این کارو بکنی؟
-میخواستی آخرین یادگاریم باشه؟
+نه..
-پس چی؟
+ادم دوس داره کسی که عاشقشه این کارو واسش بکنه.. 
فشارم می دهد. فشارش می دهم. گره ِ کور می شود این عشق. گره گشای ِ من می شود حرفهایش وقتی با دست موهایم را کنار می دهد و آن حجم ِ اشک را پاک می کند و غرق ِ عرق ِ تنم می شود..

دلم سکوت ِ محض می خواهد. دلم خیلی چیزها می خواهد. دلم آن صدای "پَق" و خنده ی دونفره می خواهد. دلم آن لحظه ای که انگشتش را نشانم داد می خواهد. دلم آن حس ِ عجیب را می خواهد.. دلم "باور کردن" می خواهد.. دلم "باور" می خواهد.. تمام شده همه چیز. همه چیز تمام شده و حالا یک شب ِ عطف است. یک نقطه ی بحرانی. مانده بین ِ من و او همه چیز. مانده بین ِ من و نگاهش. بین ِ من و "به جون ِ مهدیه". مانده بین ِ من و "مطمئن بودم این کارو نمی کنم". مانده بین ِ "تو بُردی". مانده بین ِ این همه سکوت ِ من.. مانده بین ِ ترس، اضطراب، آشفتگی، آرامش، آرامش، آرامش، آرامش و هیچکس حق ندارد بگوید اشتباه کرده ام.. 





















پی نوشت: هفده مرداد ِ نود و یک، یک نقظه ی تازه است در زندگی ام. یک نقطه ی پررّنگ. می ماند بین من و خودش. من و خودم. همین..

Monday, August 06, 2012

..حال ِ همه ی ما


به نام خدا



وقتی کسی هست، که تمام ِ شعر های شاعر ِ محبوبت را، یکجا به تو می بخشد.. وقتی کسی هست که توی همه ی این کتابها، آن وسطهایش حتی، برایت می نویسد، که وقتی از فرودگاه برمیگردی، بنشینی توی ترافیک همه شان را بخوانی.. وقتی اصلا کسی هست که می شود سر ِ
داشتن ِ همه ی کتاب های سید علی صالحی، با او شرط بست و شرط را بُرد، یعنی می شود خوشبخت بود.. می شود "دوست"ی داشت که همه ی خوشبختی را یک جا، توی یک کتاب فروشی، بدهد دستت و بخندد و از خنده اش، آرام شوی.. :) 




هادی، همه ی اینها را، ظهر ِ یک روز ِ خوب ِ مرداد، به من بخشید :)


 پی نوشت؛ عکس، خودم، امروز صبح، توی اتاقم.. 

Sunday, August 05, 2012

هـ ـر ا س


به نام خدا


یک حجم کار ِ کرده و ناکرده را گذاشته ام زمین، تمام ِ بار ِ نبودن ِ تورا، بر دوش گرفته ام و فکر می کنم توی قطار، نمی شود کاری جز دلتنگی برای تو انجام داد.. نمی شود جز در آغوش ِ تو خوابید. نمی شود جز کیک های کاکائویی ِ تو، چیزی خورد. نمی شود رو به مقصدی که تو در انتهایش نیستی، نشست.. نمی شود، نمی شود، نمی شود..

یک حجم زندگی را سپرده ام به ریل ها و تو اینجا، هم قطار ِ تمام ِ افکار ِ منی و فکر می کنم هر روز ییشتر ماندنی می شود و "میرا" نیست این نبودنت.

یک حجم تو، مسطح ترین قرب ِ دلبستگی را برای من معنا می کند وقتی می گویی "داشتم دلبستت می شدم.. این اتفاق نباید می افتاد" و من فکر می کنم اینکه کسی توی این دنیا دلبسته ی آدم شود، آنقدری شیرینی دارد که من دیگر هیچ طعمی را جز همان طعم ِ نگاه ِ خوب ِ تو، نخواهم.. هیچ طعمی را جز وقتهایی که با تمام ِ وجود لابلای دستانت جا خوش میکردم، نخواهم.. هیچ لحظه ای را جز آن وقتهایی که دقیقه ها گم می شد در بوسیدنت، نخواهم.. هیچ زندگی ای را جز خیس ِ عرق شدن بین ِ تن ِ تو، نخواهم..






این همه حجم پیدا کرده بودنت. چطور می توانی برای نبودنت خط و نشان بکشی؟

Saturday, August 04, 2012

..مثه روزای اول هول میشم

به نام خدا

مسیج را میزنم. بلند میشوم بروم سر ِ یخچال، یادم می آید روزه ام. می روم یک دور، دور ِ خانه میچرخم و صدای سیکرت گاردن را از همان دور، می شنوم. برمیگردم توی اتاق. صفحه ی فیس بوک را می بندم که مبادا جواب دهد مسیج را و حالم را بدتر از اینی که هست، کند.. 

"منو بوس نکن دیگه.. آدم که دوستشو بوس نمی کنه.. ولی:*" عین ِ یک نوار توی ذهنم تکرار می شود. این جمله عین ِ یک نوار توی ذهنم تکرار می شود و هی روی آن بوس ِ آخر می ماند و هی برمیگردد سر ِ خط. دلم میخواهد سرم را چند بار بکوبم لبه ی همین میز. آنقدر بکوبم لبه ی این میز، تا پاره شود. تا خلاص شود.. تا تمام شود..

دلم میخواهد همین حالا و احمقانه، یک تیغ بردارم، همه ی این حماقت ِ چند روزه ام را تمام کنم و برایم مهم نباشد که علی چه فکری می کند، دیگران چه فکری می کنند، او خودش چه فکری می کند.. دلم نمیخواهد دیگر آن صفحه را باز کنم. دلم نمیخواهد بروم ببینم یک چیزهایی نوشته که نباید. خودش هم میداند دارد چه می کند. من هم می دانم. علی هم می داند.

میگرنم به طرز ِ احمقانه ای شروع شد. چند روز بود خوب شده بودم. به همین سادگی خوب شده بودم. فکر می کردم همه چیز دارد خوب پیش میرود. فکر می کردم آنقدری قدرت دارم که همه چیز را تحت کنترل بگیرم. فکر می کردم آنقدر قوی بوده ام این ماهها در ذهنش که بتوانم کمی، فقط کمی، تردید در دلش بیندازم که لازم نیست مرا مثل ِ یک آشغال اینطور بیندازد دور.. "منو بوس نکن دیگه.. آدم که دوستشو بوس نمی کنه.." و اصلا آن آخر ِ جمله اش را بیخیال، همین دو جمله، یعنی تمام. یعنی همه چیز تمام. 

هادی راست می گفت. من فقط میتوانم تصمیم بگیرم. اینکه آن اتفاق بیفتد یا نه، دست ِ هزار و یک اتفاق ِ دیگر است. من فقط میتوانم پنجاه درصد ِ خودم را حل کنم. پنجاه درصد ِ من، تلاش بود. خودم بودن بود. خیلی چیزها بود. آن گوشواره ها بود حتی. آن مانتو بود. آن خوب بودنم بود. خندیدنم بود. اما می دانی؟ همه ی اینها نباید میبود. باید نمیبودم. نباید باشم. نمی شود باشم. اصلا همه چیز روی این "نـ" لعنتی میچرخد همیشه. همیشه. همیشه و من فکر می کنم حالا، همین حالا، بهترین لحظه است برای خیلی چیزها. برای اینکه من حرفم را به او زده باشم. جوابش مهم نباشد که او هیچوقت اینجور وقتها جواب نمی دهد. که من حرفم را زده باشم، اینها را نوشته باشم و بعد بروم خیلی ساده، مُردن را امتحان کنم که یعنی، این نبودن، یعنی همان که تو میخواستی.







کاش هیچوقت، سال تحویل نمیشد.

Friday, August 03, 2012

رنگ ِ باران

به نام خدا

هادی، بزرگترین واقعیت ِ زندگی ِ این یک و نیم ساله ی من بود، که امروز، دیدمش. واقعی ترین انسان ِ روی زمین. امروز، دوازده مرداد بود. شب ِ چهارده.