Monday, September 01, 2014

..وقتی تو گریه می کنی

 به نام خدا














زندگی آشفته ام، به هیچ چیز، آرام نمی شود. ورق های روی میز. کتابهای روی زمین. تصمیم های روی هوا.. زندگی ِ دردناکم، شبیه ِ لحظه های آخر می شود، که خوبم و بد، که با بغض و لبخند، همراه می شوم، که آن جاده، مرگ ِ شادی هایم می شود، که آن خیابان ِ پهن ِ یک طرفه، تلخ ترین خیابان ِ این حوالی می شود.. 

زندگی ِ آشفته ام، توی تاریکی ِ محض ِ رازقی ها، پر پر می شود و من، تنها و آرام، گریه هایم را، به پای غمگین شدن ِ مرغ ِ عشق هایم، قربانی می کنم که شاید پروانه ای، نقشی بیندازد در نگاره های خیس ِ بی تو بودن..

رو به زوال ِ شک و تردید، در بین ِ بودن و نبودن هایم، پُر می شوم از حس ِ خالی ِ تنم.. بی وزن ترین اسارت ِ رها شده در قفس ِ کلافگی ِ ابرهای دل نازک ِ شب، همین ستاره های سوخته ی چشم های من است، که هست..

..تو هم به مرز این جنون برس

 به نام خدا














سرش را گذاشته است روی سینه ام. آرام برایش لالایی می خوانم. دلش، یک شعر می خواهد. عاشقانه ترین شعری را که شنیده ام. که خوانده ام. می خواهد برایش آواز بخوانم. دستان ِ کوچکش را می گیرم و آرام برایش "تمــام ِ عمــــر، رد شدم ازت، ببین کجا شدم اسیر ِ تو" می خوانم و بغضم که میگیرد، دستم را فشار می دهد و قطره های اشکم، روی موهای روشنش می غلتد..

برایش می خوانم و برایم، می نوازد.. با دستهای کوچکش، و من غرق می شوم در تو، که می نواختی، که سارا ی تو، ساره ی من شده بود. که شمع ها روشن بود، آن چراغ قرمز، تو درد داشتی و خوابیده بودی، او درد می کشید و بیدار بود.. که پشتت را نوازش میکردم، که پشتم را در آغوشش فشار می داد، که آن سرخی، همین بنفشی ِ خوب ِ دیوارهای آن اتاق بود، که رفته بودی، که مُرده بود..

برایت می خواندم و برایم، می نواختی.. برایت می رقصیدم و برایم، همه ی نورهای دنیا را، رها می کردی.. که تو دیوانه وار ترین جنون ِ این حوالی بودی، که بود، که آرام بود، که رام بود، که ...
فقط تو می توانستی. فقط تو، تصور ِ نبودن ِ مرا، به شانه های گریان ِ دل بریدگی، پیوند داده بودی.. که تمام ِ عمر، گذشتن و گذشتن، از تو، اسارت ِ ناپیدای مسیر ِ گمگشتگی ِ من بود.. که مرگ، پرستش ِ مرا، به عشق، رسانده بود.. که بهشت ِ چشم های تو، آغاز ِ جهنم ِ داغ ِ بریدن از آغوش ِ تو بود.. که بود.. 

رها،
رها،
رها،
او.