Saturday, February 21, 2015

..رفتی از ذهن این خیابون، تو گریه های بارون، من میمردم

به نام خدا

 
راه پیاده رو را در پیش میگیرم و توی گوشم، بوق ِ ممتد ماشین های ایستاده پشت ِ چراغ قرمز، نجوا می شود و من، غرق در سرخی چراغ، همه ی ایستادن های زندگی در برابرم را تا سبز شدن ِ لبخند ِ تو، مرور می کنم. 
هوا سرد است و بی امان، دست های تنهایم، پناهگاه ِ امن ِ سرمای نبودنت، همه ی اشک هایم را پاک می کند و فکر می کنم که این پارک، یک سال ِ پیش، شکستن ِ من و تو را، در خود دیده بود و ما، همان شب، ازدواج کرده بودیم تا تمام ِ دنیا، یک بار ِ دیگر، شادی ِ همراهی ِ خنده هایمان را، به خود ببیند و اجبار، در برابر ِ ما، دل سپرده بود و حال ِ آن شب، صدای قطاری بود که هربار با آمدنم، تمام ِ آن شهر را پر می کرد..

هوا سرد است و چراغ های سبز، سرخ ترین ایست ِ همه ی خیابان های این حوالی را در برابر ِ من سد کرده اند تا بمانم و ببینم، بمانم و بمیرم، بمانم و ...

                                                                                                                              

فرزاد فرزین، دارد بی امان می خواند و فکر می کنم که هیچ شعری، هیچ احساسی نمی توانست همه ی حال ِ بد ِ امشب ِ مرا، تا اینجا، به اشک برساند که بنشینم و روبروی عکس آنهایی که دوستشان دارم، کنار ِ عطر ِ تویی که بی دغدغه ترین دلتنگی ِ این روزهای منی، اشک بریزم که خسته ام. که از تلاش برای زنده ماندن و خوب بودن، خسته ام. که دلم می خواهد همه ی دردهای ریز و درشتم را، قربانی ِ همه ی وقتهایی که فکر میکنم دیگر راهی برای زنده ماندن نیست، کنم، و گم شوم در دوردستی که این روزها، دست نیافتنی ترین مامن این شهر است..


وقتی من رسیدم قطار رفته بود، تو مه و دود، جا موندم..
هرچی تو دلم بود نشد که بگم، من پشت غم، جا موندم..
هرجایی که میرم یادت با منه، بارون میزنه، تو  اونجایی..
میترسم اسمم یه روز از یادت بره، با فاصله، تنهایی..


تو نمیدونی که دلتنگی چیه، سهم کیه، این دوری..
چشماتو رو خاطره میبندی و.. میخندی و.. مجبوری..
وقتی میسوزم من، تو آتیش و تب، حالمو شب، میفهمه..
هنوزم میترسم از صدای قطار، این روزگار، بی رحمه...

Tuesday, February 17, 2015

..روبروی من کسیه که دلش با منه و تمام زندگیش منم، روبروت کسیه که توی وجودش میگردی دنبال عطر ِ تنم

به نام خدا


دلم میخواهد آهنگ روی همان جمله ی اول بماند... "زندگی من کنار این غریبه بی تو مثل روز روشنه". دلم میخواهد همینجا، کنار ِ همین غریبه، بمانم تا تمام ِ لحظه هایی را که کنارش می گذرانم، به حسادت روزهای خوش ِ کنار تو، بترسم.. دلم میخواهد همینجا، روی همین عذاب، توی سینه ام، تمام ِ زندگی ام را به قتل برسانم.. که عطر ِ تو، همه ی همه ی صدای ساز ِ شب ِ دلتنگی هایم را، پر کند از اشک.. که چشم های تو، روی صورت ِ غریبه ی قلبش بنشیند.. که سادگی ِ هق هق هایم را، "دیدن ِ دوباره ت آرزوم شده" ، بخواند و من روبروی تو نباشم و تو در دست های دیگری، به دنبال عطر ِ تن ِ من باشی و من برای همیشه، از پیش ِ تو رفته باشم.. 

امروز، خیابان های سرد ِ این شهر را، با رنگ های گرم ِ شال گردن ِ هم رنگمان، زیر و زِبَر، دلخوشانه، دست در دست ِ باد، راه می رفتم.. که طعم ِ آن بستنی، عطر ِ آن لحظه های مانده به عید را، در ذهنم مرور کند.. تا بخندم به صورت ِ نا آشنای همراهی ِ لحظه هایم.. که من، روبروی او، خندان ترین دخترک ِ بهار نباشم که به شوق ِ شهر ِ خوب ِ تو، همه ی نفس های آجرهای پل ِ خواجو را، در دیوارهای انتهایی ِ این کوچه، به گرمی نفس می کشد..


آینه ها، تمام قد ایستاده اند، که رد پای رفتنت را، برایم به وضوح ِ همه ی گریه های عذاب ِ فریادهایم، طرح  بزنند تا تنهایی ِ آغوشم، خلوص ِ بی پرده ی دست هایم را، به بی نهایت ِ تکرار ِ آینه ی پشتِ سر ِ تو، تداعی کنند و من، در تکان های این قطار، خطوط ِ موازی ِ ریل گونه ی مسیر را، باور کنم.

Sunday, February 15, 2015

..صبوری می کنم تا مَدار، مُدارا، مَرگ

به نام خدا

شبیه یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام. که هرگاه کسی در آن پا می گذارد، تنها به زیبایی های به جا مانده از گذشته های دورش نگاه می کند که نتیجه ی همه ی ماندگاری ِ عشق، در بستر ِ زمان است و هیچگاه به تعادلی پویا، برای بازماندن در حال، نرسیده است. که حضور، تنها زخمی بوده است بر دیوارهای عمیق ِ ترک خورده اش.. 

شبیه یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام که هیچگاه، کسی، شهامت ِ سرزدن به زیرمین های در هم فرو ریخته اش را پیدا نکرده است. که کسی، قدم هایش را، بر پله های انتهایی ِ اتاق ِ در هم شکسته اش، تاب نیاورده است. که سالهاست، در انتظار ِ نوازش ِ دست ِ کسی، بر شیشه های شکسته اش، مجال ناپذیر، نشسته است..


شبیه ِ آینه ی بجا مانده ی سالهای دور ِ یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام، که آرزویش، تنها، لبخندی است بر چشم های تنها ساکن ِ فرورفته در غربت ِ انتهایی ِ پیچ ِ یک کوچه ی تاریک.. که تنها امیدش، چراغ ِ روشن ِ خانه ی کوچک ِ همسایه ی دیوار به دیوار ِ آن سوی خیال است، که پرچین ِ مهربانی اش، تا دوردست ِ حضور، در دلش، زنده است..

                                                                                                                                  




دلم تتگ شده است. دلم برای روزهای دور ِ خوب بودن های بی مهابا، برای شمردن روزهای مانده به 9 صبح 1 فروردین، تنگ شده است. هربار که بی اشتیاق، به نام ِ حک شده اش روی دیوار نگاه می کنم، فکر می کنم که نباید به حضور ِ ابتدایی یک لبخند، تا به اینجا، امیدوار می شدم. هربار که فکر می کنم که او هم، کسی بود مثل ِ همه ی آنهایی که آمدند، رفتند، و تنها عکسی به یادگار ماند در ذهن ِ دوربین هایی که پر می شوند از بهانه های زندگی، و خطوطی که نقش بست بر نگاره های بجا مانده بر دلم، بغض می کنم و آرام، چراغ های همه ی کوچه های منتهی به این خانه را خاموش می کنم که غرق شوم در خیال ِ همان روزهای خوب ِ فروردین ِ دوست داشتنی ِ همه ی عمر، که نفس می کشیدم در بوسه های باران، که کسی، همه ی مرا، استوار می کرد در برابر همه حوادث ِ تکراری این زندگی، که یادم بماند این روزها، می شود با تکرار ِ خیال ِ چند حرف، نفس کشید و زنده ماند، که زندگی، همه ی همان نیمه ی سیبی بود که سیزدهمین روز ِ بهار، به دل نشست و همه ی همان شکلات های روی کیک ِ تولدی بود که در لحظه های مانده به اذان صبح، همه ی خنده های از ته ِ دل ِ مرا، شیرین می کرد.. 

باید یادم بماند، که زندگی، همه ی رقصیدن پیش ِ چشم های او بود و شنیدن ِ صدای گاه و بیگاه ِ نفس هایش، در نیمه های شب، که همه ی دلتنگی های مرا، به عشق ِ یک روز ِ خوب ِ دیگر، بیدار می کرد، که شاید، کسی، از حوالی ِ کوچه های اردی بهشت بیاید، و شاخه ای اقاقیا، در بلندای گیسوان ِ همیشه تاب دار ِ من، بکارد، که آن بهار، بهــــــــــار شود در آغوش ِ او. 

حالم خوب نیست. بازی ِ واژه های بی دریغ ِ اشک های من، در پس ِ همه ی دلواپسی های این زندگی، به نبض های آخر ِ رگ ِ پاره شده ای می ماند، که خستگی ِ چشم ها را، به سپیدی ِ مرگ، پیوند می دهد.. 
حالم خوب نیست و فکر می کنم دیگر هیچگاه، چشم هایم، از پشت ِ پلک هایت، خبردار نمی شود که تو، روزهاست، مرا رها کرده ای و درب ِ این خانه، تا ابد، گشوده مانده است..

همین..


                                                                                                                               


 


دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!


هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!


حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!