به نام خدا
از یک جایی به بعد، دیگر فرقی نمی کند آخرش چه می شود. از همان جا به بعد،
دیگر فرقی هم نمی کند که تا بحال چه شده است. می ایستی روی نقطه های ممتد و بی
وقفه ادامه می دهی مسیری را که شامل هزار نقطه مثل ِ اینست و تنها، نقطه ی آغازش،
پیداست..
یک ِ فروردین بود. نقطه ی آغاز ِ همه ی این مسیر، درست 9 ماه ِ پیش، درست
اولین روز ِ سال بود و من از آنروز، اول ِ هرماه، یک نقطه ی دیگر، به تعداد ِ
روزهای سال، به نقطه ی آغازش اضافه می کنم و نفسم هر اول ِ ماه، حوالی ِ ساعت ِ 9
صبح، توی سینه حبس می شود و چشم هایم را می بندم و فکر می کنم می شود هنوز به پاکی
ِ همان لحظات، نفس کشید..
246 روز، یعنی 246 بار بیشتر عاشق ِ تو شدن.. یعنی 246 بار بیشتر تو را دیدن..
یعنی 246 بار بیشتر زنده بودن و من 246 روز است که عاشقت شده ام..