Wednesday, November 21, 2012

..نمیدونی چه آشوبم


به نام خدا

از یک جایی به بعد، دیگر فرقی نمی کند آخرش چه می شود. از همان جا به بعد، دیگر فرقی هم نمی کند که تا بحال چه شده است. می ایستی روی نقطه های ممتد و بی وقفه ادامه می دهی مسیری را که شامل هزار نقطه مثل ِ اینست و تنها، نقطه ی آغازش، پیداست..

یک ِ فروردین بود. نقطه ی آغاز ِ همه ی این مسیر، درست 9 ماه ِ پیش، درست اولین روز ِ سال بود و من از آنروز، اول ِ هرماه، یک نقطه ی دیگر، به تعداد ِ روزهای سال، به نقطه ی آغازش اضافه می کنم و نفسم هر اول ِ ماه، حوالی ِ ساعت ِ 9 صبح، توی سینه حبس می شود و چشم هایم را می بندم و فکر می کنم می شود هنوز به پاکی ِ همان لحظات، نفس کشید..

246 روز، یعنی 246 بار بیشتر عاشق ِ تو شدن.. یعنی 246 بار بیشتر تو را دیدن.. یعنی 246 بار بیشتر زنده بودن و من 246 روز است که عاشقت شده ام..

Tuesday, November 20, 2012

..دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم

به نام خدا

دارم صدای خسرو شکیبایی را گوش می دهم و هی میگوید "حال ِ همه ی ما خوب است" و من به عکس ِ آش رشته ی فرشته نگاه می کنم و به تنها دفعه ای که از قطار جا ماندم فکر می کنم و احساس می کنم مدت هاست که از قطار، جا مانده ام و روزها گذشته است و آن قطار رفته است و بازآمده است و رفته است و باز آمده است و من گیج و گنگ دویده ام یواشکی سوار ِ قطار ِ دیگری شده ام و همه ی سرما را به جان خریده ام و کز کرده ام توی رستوران و بی پناه، همه ی نگاه ها را تحمل کرده ام و آن قطار رفته است و باز آمده است و من کوبیده شده ام به مقصدی که نباید راهش را با این قطار می آمدم..

حالم خوب نیست. کاش باور می کردی.