Thursday, February 16, 2012

..خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن


به نام خدا



محمّد جان، رفیق، برادر، هم رزم، همراه.. سلام. محمّد جان، عزیز ِ همه ی روزهای بی تویی، پناه ِ همه ی لحظه های آواره ی سبز ِ کلمات، رازدار ِ اشک های پنهانی ِ ترس های زندگی، سلام.. 

آمده ام نشستم سر ِ مزارت، نشسته ام روبروی همه ی سردی ِ این سنگ ِ سیاه که گرمای صدایت را پوشانده است، نشسته ام روبروی نگاه ِ خوب ِ پُر آوازه ات، تمام ِ این یک سال بی تویی را، بی وقفه می بارم.. نشسته ام و همه ی این یک سال سکوت را، بی پرده ضجه می زنم و دلم، هوایت را کرده.. دلم، بیقرار نشسته و هوایت را کرده و انگار که این نت های پی در پی ِ باران، موسیقی ِ دل نواز ِ مهربانی ِ تو را، طنین انداز ِ این خیابان ها می کند.. این تعلق ِ بی سرانجام ِ پاکی ِ چشمانت، همه ی این پنج شمعی که خواسته بودی را، مدفون ِ آن لحظه ی رفتنت، رقم می زند.. 

عزیز ِ همه ی لحظه های واهمه ی فرار ِ من، این سکوت ِ ناگهانی ِ دویدنت، همه ی دلم را، معدوم ِ آن "بَنگ" ِ شلّیک ِ گلوله، توی آن خیابان ِ پشت ِ سرم، که تو، توی آن ایستاده بودی، می کند.. "خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام" و من بلند بلند این جمله را تکرار می کنم و دلم می خواست تمام ِ آن خیابان را، خلاف ِ آن سیل ِ جمعیت بدوم و خودم را برسانم به تو، که یک خیابان آن طرف تر، ایستاده، جان دادی..

محمّد،
تمام ِ لحظه های این یکسال، بوی آن دودهای لعنتی، آن سر و صداهای لعنتی تر، سوزش آن اشک آورها، درد ِ پایم وقتی شوکر خوردم، کشیدگی ِ دستانم وقتی با همه ی وجود سنگ پرتاب می کردم، همه و همه اش، مانده همین جا، توی چشم و دل و گوش و دست و پایم و من هر روز، روزی یک بار، ایستاده می میرم و پایم شل می شود و می خورم زمین و کسی دستم را می کشد و کسی همه ی وجود ِ مرا از تو دور می کند و کسی، روزی یک بار، می آید اینجا می گوید تو آرام، جان داده ای..

محمّد..
تمام ِ روزهای این یکسال، به اندازه ی آن غروب ِ روز ِ آخر ِ تابستان سر ِ مزارت، از نبودنت، گریسته ام و هر روز، نام ِ تو را، بیست و پنج بار، تکرار کرده ام و امسال که تمام شود، من بیست و پنج ساله می شوم و تو، بیست و دو ساله مانده ای و بزرگ شدن ِ مرا، بزرگ شدن ِ ما را، میبینی.. 

محمّد،
تمام ِماههای امسال را، به نام ِ تو، روز ِ عشق نامیده ام و هر ماه، بیست و پنجم که می شود، یک شمع برای ماهگرد ِ رفتنت، روشن می کنم و تو می دانی من متولد بیست و پنجمین روز ِ بهارم؟ 

محمّد، مهربان ِ کوچک ِ من،
یک سال گذشته است از رفتنت و چه کسی باور می کند در آن دقیقه های بی دغدغه ی عاشقانه ی هم سن و سالهای ما، من و تو داشتیم برای همه ی آرزوها و باورهایمان، تمام ِ خیابان را به آتش می کشیدیم و می دویدیم و الله اکبر می گفتیم و دست ِ هم وطن هایمان را می گرفتیم و از تمام ِ آنهایی که آن سوی خیابان ها ایستاده بودند، حمایت می خواستیم؟ چه کسی باور می کند آن لحظه هایی را که می شد برویم بنشینیم توی یک کافه، با کسی که دوستش داریم، کمی عاشقانه ی آرام داشته باشیم، من و تو، داشتیم بین ِ دودها، اشک می ریختیم و فریاد می زدیم؟ چه کسی باور می کند آن نرده های لعنتی ِ دانشگاه تهران، بین من و تو بود و تو آن طرفش، ایستاده بودی و ایستاده جان دادی؟ چه کسی باور می کند همه ی یک روز ِ عاشقانه ی ما، با یک شلیک، تمام شد؟ و تو، رفتی... تو، ر فـ تـ ـی...


محمّد ِ مهربانم،
امسال، به یاد ِ تمام ِ روزهای نبودنت، به یاد ِ همه ی یک روز با من بودنت، به تقدس ِ چشمان ِ پاکت، به پاکی ِ آغوش ِ مهربانت، به مهربانی دستان ِ گرمت، به گرمی ِ نفس های آخرت.. بیست و پنج بار، نامت را به دل، می خوانم و بیست و پنج بار ِ تمام، "مرگ بر دیکتاتور" می گویم و بیست و پنج باره، سکوت می کنم به احترام ِ نامت.
روی مزارت نوشته است، پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست.. باشد، گلم، دلم.. پرواز را به خاطر می سپارم، پرنده را می کُشند؛
یک سالگی ات، مبارک.
مهدیه،
25 بهمن 1390