Friday, October 19, 2012

بی تو می ریزم..

به نام خدا


 یکهو انگار، بغض ِ همه ی نبودن ِ میثم، همین آخرهای مهر، امروز قصد ِ شکستن کرده.. مثل ِ انگشت ِ لعنتی ِ دستم.. مثل ِ همه ی خستگی هایم.. و من یک دستی نشسته ام اینجا، می نویسم و هی یاد ِ "یه دستی تایپ کردن سخته" ای که 9 سال پیش برای آتنا نوشته بودم، می افتم و دردم میگیرد..

یکهو انگار، امشب، این بار ِ تنهایی بیمارستان رفتم و عکس گرفتن و داروخانه رفتن و رانندگی کردن، آمده نشسته توی گلویم و بغض شده و حالم را بد می کند.. بد می کند.. بد می کند.. 




این آهنگ ِ محمد اصفهانی را بلند کرده ام امشب. ساده اشک می ریزم. ساده دلم می خواهد کسی تنهایی ام را برهم نزند.. من هی بخوانم "با تو تنها، با تو هستم.. ای پناه ِ خستگی ها.. در هوایت دل گسستم، از همه دلبستگی ها.."















برگ ِ پاییزم، بی تو میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ریـــــــــــ زمـــــ .

Wednesday, October 17, 2012

..یکی هست

به نام خدا
پتو کشیده ام روی پاهایم، روی این صندلی ِ چرخدار، کمی نور ِ پاییز را می سپارم به چشم هایم و دست هایم پنهان شده اند زیر آستین های خوب ِ صورتی ام و موهایم، گم شده اند زیر این کلاه.. انگار که یک صبح ِ زمستان است. انگار که پاییز ِ 87 است.

نشسته ام روی این صندلی ِ انگشتانم هنوز درد می کنند. نشسته ام اینجا و سر ِ صبح، اس ام اس های لیلا، حالم را بهم ریخته. دردم آمده. حرفهایم را گفته ام. زده است به آن در که انگار کاری نکرده. با یک ":دی" همه چیز را تمام کرده. میگرن ِ من اما شروع شده. کاش میشد امروز علی را دید..

سردم است. خیلی وقت است که دارم با سرما میخوابم. خوب که حساب کنی از صبح 30 شهریور است. می شود بیست و هشت روز. هنوز یک چیزی دارد میخواند اینجا. با همین صدای ریز. زیر ترین صدای ریز. من خودم را ولو می کنم روی صندلی. باید یک ساعتی بگذرد از این قرص تا چیزی مرا گرم کند.

 

Tuesday, October 16, 2012

..خرابم نکن

به نام خدا

انگشت های بانداژ شده، ماسک ِ روی صورتم، اسپری ِ لعنتی که هر دوساعت یک بار حالم را نجات می دهد، طعم ِ شربت ِ دوست نداشتنی، این همه غلط املایی که نمی توانم با این انگشت ها تایپ کنم و هی می نویسم و هی بک اسپیس به دادم می رسد...

انگشت های بانداژ شده که که نمی توانم لابلای انگشت های تو جا دهمشان. انگشت های بانداژ شده که درد می کنند، می سوزند، تیر می کِشَند، می کُشَند. سردم است.

..من و بارون

به نام خدا



خیلی قبل از ورودی ِ شهر، باران گرفته بود. تمام ِ جاده را در سکوت مطلق می گذراندیم. آهنگ هایش را هی تغییر میداد. انگار میخواست همین را پیدا کند. ورودی ِ شهر، دیگر شلوغ نبود.. شلوغ ِ انسان ها نبود و حالا، آب، همه جا را گرفته بود..

خیلی قبل از ورودی ِ شهر، باران گرفته بود. رسیده بودیم میدان آزادی. عینکم را زده بودم بالا روی موهایم. همه ی دنیا، بوکه های رنگی بود. بوکه های رنگی ِ خیس. هم او دوستش داشت هم من. رسیده بود به همین آهنگ. صدایش را بلند کرده بود. شیشه را داده بودیم پایین.. دستم را گذاشته بودم لب ِ پنجره.. صورتم را سپرده بودم به باران، دلم را به تو.

میخواندش. میخواندمش. هق هق شده بود صدایم. سکوت شده بود صدایش. می دانست همه ی حسم را انگار. قطع نمیکرد آهنگ را. میخواندیمش..




حالا، دو سه هفته ای می گذرد از آن شب. هنوز آن سکوت، همانجا مانده، توی میدان آزادی، لابلای چشمان ِ خیس ِ من، لابلای آن بوکه ها.. و من هر شب، حالا، باران که می بارد یک تیکه اش را بلند می خوانم "باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود.. سخت شده بود تحملش، عشقت به من کم شده بود.." و من هی میخوانم بلند بلند که "بازم دلم گرفته، تو این نم نم ِ بارون.. چشام خیره به نور چراغ تو خیابون.. خاطرات گذشته منو میکشه آروم.. چه حالی داریم امشب، به یاد ِ تو، من و بارون.."