به نام خدا
نبض زمان، همواره، فرای ماورای بودن های من بوده است. هربار که چیزی را خواسته ام، انگار، زمان کــــــــــــــــــــــِش آمده است و بی ترس و واهمه ای، برایم تداعی گر ِ رسیدن ها شده است و هر بار که چیزی را آرزو، ...
نبض زمان، همواره، فرای ماورای بودن های من بوده است. هربار که چیزی را خواسته ام، انگار، زمان کــــــــــــــــــــــِش آمده است و بی ترس و واهمه ای، برایم تداعی گر ِ رسیدن ها شده است و هر بار که چیزی را آرزو، ...
چشم هایم را باز کرده ام. چند دقیقه ای به آن 25 فروردین، خیره مانده ام. انگار همین دو روز ِ پیش بود که روی تخت خوابیده بود و گوشی ام، زنگ خورد و شماره ای ناشناس، روی آن افتاده بود و با تردید، یک "سلام" گفتم و صدایی آشنا، تمام ِ غربت ِ آن شهر را، برایم تمام کرد و انگار همین دو روز پیش بود و دوسال نگذشته است که راهی ِ جاده شده بودم و شوق ِ روزهای خوب اردی بهشت، از تلخی ِ راه، می کاست..
چشم هایم را باز کرده بودم و حالا، نه از آن شهر خبری بود، نه از شماره ای ناشناس و آشنایی دیرین، برایم نوشته بود: 25 فروردین. و من انگار، پرت شده بودم به سالها پیش و همه ی خوشبختی هایم را، خواب می دیدم..
فاصله ی او با من، نه این ماهها بود و نه ساعت ها. نه آن پله ها بود و نه این کیلومترها. فاصله ی او با من، چیزی شبیه ِ فاصله ی بغض هایم، تا دیدن ِ آن اس ام اس، و چیزی شبیه ِ "هست عشق" ِ سپیده تا حروف ِ آن اسم، رقم خورده بود..
شکسته شده ام. شکست خورده ام. روبروی حس ِ مدام ِ آن شب ِ مردادی، کنار ِ تمام ِ ذهنیت ِ بی پرده ی فیروزه ای ِ نذرهایم، لابلای پاره پاره ی اشک هایم، شکست خورده ام و احساس می کنم، تنها رقصی آرام، همه ی نگرانی های تزلزل ِ بی امان ِ رموز ِ زندگی را، پایدار می کند..
همین.
همین..