Wednesday, February 27, 2013

..احساس من فرق داشت با تو

به نام خدا

هی من بنویسم و هی تو نخوانی، هی من اشک بریزم و تو نبینی، هی بگویم و هی نشنوی.. هی بلرزم و نباشی، هی صدا کنم و جواب ندهی، هی بمیرم و نیایی.. 

گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری، که هق هق تو مبادا به گوششان برسد..
خدا کند فقط این عشق، از سرم برود.. خدا کند که فقط زود، آن زمان، برسد.. 
 

عشق، خواب ِ یه آهوی رمنده ست..


به نام خدا

هنوز به غروب ِ روز ِ بعد نرسیده، توی ساعت ِ 16:22 دست و پا می زنم.. هنوز به غروب ِ فردایش نرسیده، من، هزار بار، توی چشم های تو، گُم می شوم و پیدا، باز و باز، ... هنوز به غروب ِ امروز نرسیده، من، همین حالا، توی آغوش ِ دیروز ِ تو، غرق می شوم، دست و پا می زنم، می بوسم، نفس می کِشم، درد می کِشم، عشق بازی می کنم، فشارت می دهم، تو، تمام ِ من می شوی.. تمام ِ من، می شوی و یک بار ِ دیگر، موهایم، لابلای انگشت های تو، نفس می کِشند و یک بار ِ دیگر، تنم، غرق ِ تو، می میرد..

"این تویی تو شبای تار، چشماتو روی هم نذار، . . . " و لابلای چشم های بسته ی تو، جایی برای فرار پیدا می کنم و دست هایت، خَم می کند تمام ِ کمرم را، می رقصم، می رقصم، می رقصم و کسی آن روبرو، صورت ِ مرا روی بازوهای تو، نقش می زند و من مست ِ نفس هایت، می رقصم، می رقصم، می رقصم و کسی اینجا، ثانیه ها، روی لبهایم می ماند و می رقصم و می رقصم و می ر قـ صـ م . . . 

سه شنبه، 8 اسفند 91

Sunday, February 24, 2013

..بگو سرگرم ِ چی بودی، که اینقدر ساکت و سردی

به نام خدا 

به نام ِ خدایش را که می نویسم هربار، به این فکر می کنم که هر بار، چند بار، از دلم کنده می شود یک غصه ی نبودنش و هر بار، چند بار، می شِکنم با این صدای دریا.. هربار، چند بار دلم برای دریا تنگ می شود و نمی دانم آخرین بار، کِی و کجا، عکس داشته ام از خودم، و دریا؟ 
به نام ِ خدایش را که می نویسم، این شانه ی راستم که تیر می کِشد، آن اس ام اسی که جواب داده نمی شود، این فکرهایی که تمام نمی شوند، آن بوق های ممتدی که صدایی پشتش نمی آید، این قرصهایی که فراموش می شوند، آن ماکِتی که ساخته نمی شود.. همه و همه، می آیند و می روند و به راستی، آخرین بار، کِی از تو جدا شده ام؟

به نامِ خدایش را که می نویسم، می مانم، صدای تو بود، ویولون، یا موج ِ دریا، که مرا، اینچنین وسط ِ هجاهای خسته ی خُ/دا نگه داشته و یکهو، برایم میل می زنی که "تو و دریا" و من که سراسیمه آن عکس را باز می کنم و ساعت ها، تمام ِ ان حسّ ِ بعد از شنا، می آید توی بدنم و یادم می آید چقدر آن دوربین ِ توی دستم، هنوز، بوی تو و دریا می دهد.. 

 حالم خوب نیست صبا. حالم اصلا خوب نیست و فکر می کنم، همین حالا، می توانم، یک بار ِ دیگر، غرق شوم.. این بار، بدون ِ ترس.

Saturday, February 23, 2013

No one can better this..

به نام خدا


It still feels like our first night together..
Feels like the first kiss..
It's getting better baby..
No one can better this.
Still holding on
You're still the one..
First time our eyes met..
Same feeling I get
Only feels much stronger
I want to love you longer..
Do you still turn the fire on?

So if you're feeling lonely, don't..
You're the only one I'll ever want!
I only want to make it good
So if I love you, a little more than I should..

Please forgive me, I know not what I do..
Please forgive me, I can't stop loving you..
Don't deny me, this pain I'm going through
Please forgive me, if I need you like I do..
Please believe me, every word I say is true
Please forgive me, I can't stop loving you..

Still feels like our best times are together..
Feels like the first touch..
We're still getting closer baby..
Can't get closer enough..
Still holding on
You're still number one
I remember the smell of your skin..
I remember everything..
I remember all your moves..
I remember you yeah..
I remember the nights, you know I still do
..

So if you're feeling lonely, don't
You're the only one I'll ever want
I only want to make it good
So if I love you a little more than I should

Please forgive me, I know not what I do
Please forgive me, I can't stop loving you
Don't deny me, this pain I'm going through
Please forgive me, if I need you like I do
Please believe me, every word I say is true
Please forgive me, I can't stop loving you

The one thing I'm sure of
Is the way we make love
The one thing I depend on
Is for us to stay strong
With every word and every breath I'm praying
That's why I'm saying.. please forgive me...

..تو فکر ِ پیدا شدن نیستم

به نام خدا

نهایت قصه این می شود: 

پایان نامه تمام می شود.
بابا سیگار می کِشد.
مامان هنوز دارد همه چیز را به من و کارهایم ربط می دهد و مرا مقصر همه ی اتفاقات ِ زندگی مان می داند.

دیگر چه فرقی می کند؟

Wednesday, February 20, 2013

..وقتی تو گریه می کنی

به نام خدا

عکست که می افتد روی گوشی، دلشوره میگیرم. هنوز دو ساعت نشده که با هم حرف زده ایم، آرام یک "جانم مهدیه" می گویم و از آن طرف، فقط صدای گریه هایت می آید.. فقط صدای هق هق ات می آید و یک "صبا، فرنوش زنگ زد" می شنوم و می توانم تا ته ِ ماجرا را بخوانم.. می گذارم خوب گریه کنی.. هنوز از گریه های صبحت، دو ساعت نگذشته.. می گذارم خوب، گریه کنی و نمی دانستم آمده ای اینجا و چیزی نوشته ای.. نمی دانستم تا کجا شکسته ای.. نمی دانستم..

عکست که می افتد روی گوشی، می دانم پشت ِ خنده هایت، قرار است خبر ِ بد بشنوم.. پیاز ها امروز تند شده اند، صدای بوق ِ ممتد ِ ماشین ها، به صدای گریه ی تو نمی رسند.. من این طرف، آرام روی تراس می نشینم و سرم را بین ِ دستانم میگیرم و تو، وسط ِ آن اتاقک ِ کوچک که امروز صبح نشانم داده ای.. من این طرف، می شکنم، تو آنجا، توی غربت.. من این طرف، نفسم گیر می کند، تو آنجا، بین ِ سرفه هایت..

کاش همه چیز، یک جور ِ دیگر پیش می رفت.. کاش اینجا آفتاب نبود و باران نبود و ونیز نبود و آزادی نبود و خانه ی تو نبود و عکس هایت نبود و صدایت نبود و فقط، من، حالا و اینجا، "خودت" را داشتم و آنقدر توی آغوشم فشارت می دادم که باور کنی می شود یک بار ِ دیگر بلند شد و ساخت.. می شود به "من هنوز امیدوارم" ی که او گفته بود، دل بست.. می شود "امید" داشت.. و "زندگی" کرد.. 




وقتی تو گریه می کنی، شک می کنم به بودنم.. پُر میشم از خالی شدن، کم میشه چیزی از تنم.. بخدا.. بِ خدا..

صبا،
همین 20 فوریه ی لعنتی

..شکست، تمام ِ امید ِ من بود

به نام خدا

یکهو می نشینم روی زمین و عرق سرد می نشیند روی پیشانی ام و فکر می کنم، چه ساده "شکست" خورده ام و چه ساده، خیال های خوش ِ آن شبم، توی چند حرف، بر باد رفته است و فکر می کنم باید گوشی ام را بردارم، شماره ی استاد را بگیرم، و بگویم بهتر است امروز منتظرم نباشد.. بهتر است اصلا هیچکس، هیچ جای دنیا، منتظرم نباشد. بهتر است هیچ کس هیچوقت، هیچ جای دنیا منتظرم نباشد و من ساده، باخته ام.. 

گوشی ام را برمیدارم و شماره ی امیر را میگیرم و پشت ِ بوق های ممتد، اشک صورتم را پُر می کند و فکر می کنم، اگر گوشی را بردارد، فقط یک چیز می پرسم و وقتی گوشی را جواب نمی دهد، آرام اشک هایم را پاک می کنم و سرم را می گذارم روی این بالش و سرم تیر می کشد و می دانم، نمی شود بیش از این چیزی را تنفس کرد و ادامه داد.. می دانم نمی شود بیشتر از این، محکم ماند و احساس شکست نکرد.


باید برای استاد، اس ام اس بزنم. قبل از آن، به فرنوش می گویم که باخته ام. همه چیز، خیلی زیبا، تمام می شود. تمام.
 

Monday, February 04, 2013

..هوای تو در من نفس می کِشه

به نام خدا



باران می بارید. باران، ...  دیگر فرقی نمی کند. نه باران، نه من، نه تنهایی، نه عکس، نه دوربین، نه اینکه امشب، یک ماه گذشت..

..تو دنیایی منی اما، به دنیام اعتمادی نیست

به نام خدا

از کسی متنفر نمی شوم. از کسی، کسی، کسی، کسی.. کاش یکی از آن کارت های عروسی، به من هم رسیده بود.

..خداحافظی مثل ِ رفتن میمونه، که تنها برم تا تو تنها نمونی

به نام خدا



برای بارِ هزارم گوش کردمش، گوش کردمش، گوش کردمش..

..هوای تو در من، نفس می کشه

به نام خدا

زده است به سرم. ناهار نمیخورم. صبحانه نمیخورم. عصر باید بروم دکتر. ساعت ِ 4 فیزیوتراپی. سرفه هایم خوب نمی شود. من خوب نمی شوم. دلم میخواهد یک بار هم که شده، من دل بشکنم. خرده های این دل، جمع شدنی نیست. بک اسپیسم کار نمی کند. من محکم تر می زنم رویش. هیچ چیز کار نمی کند. شوفاژ را باز کردم. دستم درد گرفت. ناهار نخوردم، معده ام.

کیبورد ِ لعنتی. نمی گذارد درست تایپ کنم. گوشی ِ لعنتی تر، شارژ نمی شود. شارژرش قطع و وصل می شود. میخواهم بروم بکوبم توی صورت ِ مغازه داری که شارژر را به من فروخت. مینا اس ام اس زده که دیشب خاموش کرده بوده گوشی اش را. نوشته "یاهو ی بد" و من یادم می آید که یاهو نوشته بود امروز برف می بارد. دیگر به یاهو هم نمی شود اعتماد کرد. نه به یاهو، نه به کیبورد، نه به تو حتی.

دستم سخت به پشتم می رسد. یاد ِ اس ام اسش میفتم. سرم تیر می کشد. کاش میفهمید من فقط میخواستم "ببینمش" همین.. همین.. هَ مین.

..مسیری به جز "تو" بلد نیستم

به نام خدا

حالم خوب نیست. خوب نبود. اصلا خوب نبود و خوب نیست را اینگونه باید مینوشتم. خواب های بد. خوابیدن های بد. خوابیدن های سبُک، خوابهای سنگین.
حالم خوب نبود. حالم خوب نیست. 

میخواستم بروم صفیه را ببینم، باید میرفتم ببینمش اصلا، آزمایش می خواست برود. به او اس ام اس زدم، و باز هم مثل ِ همیشه، ریجکت شدم.. به لیلا نمی شود زنگ زد و خواست که دیدش. به امیر زنگ زدم، شاید بتوانم کمی حرف بزنم و حالم خوب شود، گفت عصر زنگ می زند. دیگر اما فرقی نمی کند هیچ کدام از اینها. من آمده ام اینجا، یک دنیا حرف بزنم و بروم گم شوم.. همین جاهاست که از دلم کنده می شود بغضِ "کاش صبا نرفته بود" و صدای این آهنگ ِ لعنتی را بلند می کنم و هق هق سر می دهم اوّل ِ صبح و برایم فرقی نمی کند که کس ِ دیگری هم می ماند که ریجکتم کند یا نه، کس ِ دیگری هم می ماند که بگوید کار دارد یا نه، کس ِ دیگری هم می ماند که نفهمد "من نیازم تورو هر روز دیدنه..." ، کس ِ دیگری هم می ماند که بیاید بغلم کند و من گریه هایم را توی بغلش سر دهم که شاید خوب شود این حال ِ بعد از آن خواب و هنوز دارم فکر می کنم اگر توی خواب نمیفهمیدم که دارم خواب میبینم (آن هم به واسطه ی اینکه توی خونه ی قبلی بود خوابم) ممکن بود بیدار شوم از آن خفگی یا نه؟ ممکن بود بتوانم جیغ بزنم تا نفسم بالا بیاید یا نه؟ ممکن بود به آخر ِ آن کوچه برسم و بفهمم او از آن طرف ِ دیگر رفته است یا نه؟ ممکن بود تاب بیاورم از آن جوراب شلواری و دامن و آن نگاه های سنگین و آن دادهایی که می زدم سر ِ صفیه و آن نگاههای آخر ِ او، و اصلا این نوشتن های بی مخاطب، به کجای دنیا می رسد وقتی من اینجا مخاطب ِ هیچ صدایی نخواهم شد و نمی شوم و دردم دارد بیشتر می شود و دلم میخواهد دنیا سرعتش را بیاورد پایین، همین اوّل ِ راه و این دو هفته تمام نشود و وقتی به امیر می گویم دلم میخواهد بیایم تهران، آن حرفها را نزند و چرا هیچ کس نمیفهمد من هم گاهی نیاز دارم به انرژی گرفتن؟ چرا هیچ کس نمیفهمد همیشه این من نباید باشد که به در و دیوار و آدمها و آسمان و زمین و درختها و هر موجود ِ دیگری انرژی می دهد؟

می خواهم همه ی این دو هفته را بروم گم و گور شوم و نه از کسی انرژی بخواهم، نه از کسی توقعی داشته باشم، نه دلم کسی را بخواهد، نه هیچ چیز ِ دیگری.. 
کاش صبا، هرگز نرفته بود. هرگز.