Wednesday, March 04, 2015

می بندی و ... می خندی و ... مجبوری؛

به نام خدا


می پرسد "در چه حالی" و با کمی تاخیر،  حالم را پیدا می کنم و جواب می دهم "تردید". می خندد. مثل همیشه می خندد و من در ذهنم، همه ی تردید هایم را، روی صفحه هایی که رد می کنم، مرور می کنم. رد می کنم و فکر می کنم زمان تا کجا می تواند تردید هایم را تاب بیاورد. تا کجا می شود در سکوت، به لبخند ایمان داشت و در گریه های باران، زنده ماند؟ تا کجا می توان از همه ی افکار ِ سخت ِ پیچ خورده در همهمه ی صدای افرادی که همه ی زندگی ام را، پر کرده اند، فرار کرد؟ تا کجا می توان خود را دوست نداشت و همه چیز را، در پرده ی دید ِ او، که آمده بود که بماند، و حالا، ساده، نیست، به نمایش گذاشت؟

سوال ساده اش، مرا به یاد ِ دوست ِ مهربانی که دوشنبه ی خوب ِ پیش را، در کنارش با اشک، طعم ِ خوب ِ شکلات داغ را مزه می کردم، می اندازد. به یاد ِ افکار ِ همه ی این روزهایم. به یادِ همه ی ترسهایم. و همه ی تردید هایم. و فکر می کنم که تردید های من، همیشه برای او، خنده دار بود. و چیزی نیست که حالا، نشود از آن گذشت و محکم نماند.

شاید این روزها، مهم ترین روزهای همه ی این سال باشد، که در کِشاکش ِ صحنه ی این ماه، مرا به هوای بهار، دلگرم می کند.. که شکوفه ها، معطرترین معجزه ی پاک ِ روح ِ سبز ِ زندگی ِ مَنند.

همین:)