Sunday, January 04, 2015

...همیشه لحظه ی آخر، یکی راهو نشون میده

به نام خدا

می خواهم بنشینم و فکر کنم، به تمام ِ وقتهایی که دوستت داشتم. به تمام ِ لحظاتی که در دوست داشتنت، در نگاهت، در عشقی که در دلم ساخته بودم، فکر کنم. دلم می خواهد بنشینم روبروی عکست، و ساعتها در چشمهایت خیره شوم، تا یادم بیاید تو برای من مقدس ترین عشق ِ همه ی این دنیا بودی. تو برای من مقدس ترین واژه ی شبیه ِ دوست داشتن بودی. تو، برای من، تمام ِ خود ِ زندگی بودی که می توانستم لمسش کنم. می توانستم در کنارش، بهترین باشم. که در کنارش بهترین باشیم. 



آرین. مهربان ِ خوب ِ همه ی این زندگی. تو بی توصیف ترین اتفاق ِ همه ی این حوالی بودی که می توانست به اتفاق برسد. به لمس برسد. به بودن برسد. تو برای من، واقعیت ِ خیال ِ مبهم ِ همه ی این سالهایی بودی که در تنهایی، به امنیت ِ آغوشش، دچار شده بودم. تو برای من، سهم ِ بزرگ ِ این زندگی بودی که حالا، شکست خورده ام در حراج ِ احساسی که تو چوبش را بر من راندی..

آرین. نوشتن ِ نامت، برایم معادل است با تمام ِ دوراهی های این زندگی که نون و واوش، سوار ِ نشانه های آبان ماهی ِ حجت تمام شده بر من بود و فکر می کردم آمده ای که زندگی، کنار ِ تو، برایم خط خطی های خوب ِ رنگی را، به انتها برساند.. 

اما حالا که می نویسم، از تو، تنها نامی باقی مانده است و جسمت، در گوشه ای از این دنیا مدفون شده است و تمام ِ دل ِ من، روزهاست که خاک می خورد کنار ِ چشم های تو که بسته شده است به تمام ِ تعلق ِ لحظه ای که در من، حلقه ی مستانه ی اشک هایت را باریدی و آغوشت، هنوز، همان ِ عطر ِ خوب ِ خنده های شب ِ تولدت را دارد و ساعت انگار هنوز و هنوز، روی همان زمان می چرخد و مزه ی کیک ِ خوب ِ ازدوجمان، زیر ِ زبانم، به هق هق دچارم می کند..

آرین. عزیز ِ دل ِ بی قرار ِ من. نوشتن برای تو، به اتمام رسیده است و من، به اتمام رسیده ام و احساس، به اتمام رسیده است و زندگی، به اتمام رسیده است.
فکر می کنم که شاید باید جایی دیگر، در دنیایی دیگر، برایت حرف بزنم. شعر بنویسم. عکس بگیرم. بخندم. بخوانم. برقصم. و تو، تا همیشه، شانه هایت را پناه ِ بی کسی های من کنی که حلقه ات را بفشارم در انگشتم و یادم برود که مرگ، تو را از من، بی مهابا گرفت و من، در بی انتهای این زمستان، به خلأ ِ نبودن ِ نفس هایت، دچار شدم..




کاش یک بار ِ دیگر، بهاری از راه برسد که تو شروع و پایانش باشی و گرمای دست هایت، تیر ِ تابستان را، برایم به مُرداد ِ عشق، بدل کند..

Saturday, January 03, 2015

..همیشه قصه رفتن نیست، یه جایی خوبه برگردی

به نام خدا


سرم روی شانه ات، دستم در دستت، بغضم آرام گرفته بود و می باریدم.. هق هق هایم، همه ی تنم را تکان می داد. لحظات آخر بود. دقیقه های آخر. ساعتهای آخر. روز ِ ... آخر. و تو، همه ی بی کسی هایم را یاد آوری می کردی و نفسم بند بود به نفس هایت.. دست هایم وصل بود به دست هایت.. چشم هایم، محو بود در چشم هایت.. 

سرم روی شانه ات بود و همه ی تو را، در آغوشم جای داده بودم که در آغوشت، آرام بگیرم.. نفسم، هنوز، درگیر ِ یادآوری ِ نفس هایت می شود و فکر می کنم تا کجای آن جاده را تاب می آوردم که تو نباشی، که نمانی، که کـــــِش پیدا نکند همه ی اسیر بودنت.. که تو، بند بند ِ اسارتت را باز کرده بودی و روزها قبل، رفته بودی.. که دیگر، این همه کش و قوس دادن ِ صدایم، ذره ای در دلت نفوذ نمی کرد و گریه هایم، بی ارزش ترین اتفاق ِ همه ی آن حوالی بود.. که خوشحال بودی که نباشم.. که نمانم.. که نشوم.. که نروم.. که..

تکرار ِ همه ی بارهایی که بی اندازه، توی آن اتوبوس ها، به شوق ِ رسیدن به خانه، تمام ِ راه را جان کنده بودم و چراغ ِ جاده مان، ماه شده بود، نفسم را حبس می کرد میان ِ رضایت ِ خطر کردن ِ بازگشتن.. 

تکرار ِ خنده های تو، وقتی می رسیدیم و پله ها را دو تا یکی بالا می رفتیم که آن آخر ِ پله ها، لب هایمان، وصل را بگشایند به آغوش، دیگر لمس نمی شد.. که پله ها، آرام ترین راه ِ جدایی بودند و من، همه ی دوراهی ِ زندگی ام را باخته بودم به اطمینان ِ نخستین ِ چشم های تو.. که حالا نبود.. که داد می زدی همه چیز تغییر کرده است. که می گفتی خاطراتم را اشتباه گرفته ام. که تظاهر می کردی به نبودن و بیشتر در دلم، می نشستی..

کاش یک بار ِ دیگر، کسی، در آخرین ِ لحظات ِ آن پله ها، راه را نشانت می داد، که بازمی گشتی.. همین..