Thursday, November 17, 2011

..كنارم هستى و اما


به نام خدا

شال گردن بنفش سوغاتى آيدا را پيچيده ام دور گردنم، عينكم را زده ام بالا روى موهايم و آفتاب تازه درآمده از پشت ابر، از لاى قطره هاى باران روى شيشه، آرام ميخورد روى مژه هايم و كسى آن بيرون ماشين، روبروى من راه مى رود و من اينجا، در انتظار آمدن منشى دكتر نشسته ام و فكر مى كنم چه شباهتى ست بين من 24 ساله و اينهايى كه اينجايند و آفتاب مستقيم ميخورد توى چشمم و تو ميايى دم غروب توى ذهنم كه از پايين در ماشين بلند شدى و در را بستى و روى شيشه ى خاك گرفته ى ماشين نوشتى "دوست.." دارمش را ننوشتى و كوبيدى روى شيشه و رفتى و شكستن مرا نديدى و تمام جاده را، رد نوشتنت مانده بود روى شيشه و من دست مى كشيدم به تار انگشتانت و ميگذاشتم عطر دستانت بشود نفسم و حالا، همه ى اينها به سادگى يك داستان از جلوى چشمانم مى گذرد و من دستم را مى گذارم روى شيشه و سرما تمام وجودم را مى گيرد و ساده نمى شود بى خبر رفتنت را توى حجوم اين سرما، حفاظت كرد

"از اين عادت با تو بودن هنوز، ببين لحظه لحظه م كنارت خوشه.."

 
به نام خدا

اپرا مينى درست شده است و خوبيش اين است كه مى توانم اينجا توى تخت، توى تاريكى اتاقم، بخوابم و بنويسم و آهنگ گوش كنم و او، آن طرف ديوار، بى مهاباى تيك تيك ساعت، زندگى اش را تايپ كند و من هى تندتر اين دكمه هاى لعنتى گوشى را فشار دهم و هى اين باد سرد، پرده ى اتاق را تكان دهد و صداى خنده هاى بى رحمانه اش، نور عشق بازى اش، عطر زنانه ى هم بسترش، مكررا در تكرار تكرارى لحظه هاى مكرر من بپيچد و من، همه ى اين ديوار را، چنگ بزنم شايد كابوس هايم تمام شود و اين وسط آهنگ هى بيايد از اول و اين خط ها پر شوند بى دليل و جنون آنى ام مرا به فردا هفت صبح نرساند و من بمانم همينجا زير اين پتو و بى كسى، مرا از پشت بغل كند و چنگ بيندازد به زنانگى ام و ارضا شوم از تنهايى..

"
همين عادت با تو بودن يه روز، اگه بى تو باشم، منو مى كشه.."

Tuesday, November 15, 2011

..تو دستای تو گل کردم


به نام خدا

از حمام در آمده، نشسته ام پشت ِ لپ تاپ، هوله ی نارنجی ام روی سرم، صدای مداحی بلند کرده ام بی دلیل و بی دلیل تر، اشک هایم، گره می خورند به آب ِ موهایم و لباس ِ لیمویی ِ تنم و آن کفش دوزک های روی شلوارم، خیس می شوند و صدای جوشن خواندن ِ او می آید توی گوشم یا حتی آن فایل ِ ریکورد شده ی روضه خواندنش، بی درنگ، یاد ِ سوریه می افتم و آن روز ِ آخر و آن تلفن ِ خوبش و آن اس ام اس های خوب ترش و آن مسجد و آن حرم و می دانم دارد محرّم می آید و فردا عید است و برای من هیچوقت، این عید شادی نداشته است و یاد ِ روز ِ زن می افتم و یادم می آید دیگر هیچ عیدی بی "عیدت مبارک" گفتن های میثم، برایم عید نیست و فکر می کنم چقدر عمیق آمده بود توی زندگی ام و چقدر عمیق تر همه ی اینها داشت زیر ِ دوش، وقتی موهایم را شانه می زدم، مرور می شد و آن "زدین تو کار سلف پرتره ها" و هی فکر می کنم چه می رفت بر ناصح وقتی آن ها می دید و اصلا می دید؟

حالم خوب نیست و هی دارم فکر می کنم چرا باید دستم می خورد روی این تِرَک ِ لعنتی توی گوشم که همه ی حمیدیه یادم بیاید و همه ی دوست داشتنش و آن قسم ِ روز ِ آخرش و آن بیابانی که نشسته بودم تویش و آن جاده که مرا پرت می کرد به شهر ِ لعنتی اش و آن اتوبوس و مسافرانش که هیچ نمی پرسیدند از دلیل گریه های دخترکی که آخر ِ اتوبوس نشسته بود و آن ترمینال و تلفن ِ صابر و آن بیمارستان و اورژانسش و لبخند ِ من توی خواب و اینها را هیچوقت میثم نفهمید و خبردار نشد و آن شب، چه آرام سرم را گذاشتم روی شانه ی صابر و توی تاکسی، خوابم برد فاصله ی ولیعصر تا آریاشهر را و ای خدا که کاش همان شب همه چیز تمام می شد و فردا صبحش قرار نبود علیرضایی به دنیا بیاید و حالا که فکر می کنم می بینم همه ی اینها را انگار شش ماه است نگه داشته ام توی گلویم و دارم فکر می کنم کاش هیچوقت تلفن ِ دوباره ی شب ِ عیدش را جواب نداده بودم و کاش خیلی کاش های دیگر و کاش امروز لیلا را زودتر ببینم و سرم را بگذارم روی شانه اش بی احتیاط و همه ی این حرفها، آرام شود و ای کاش که این برف ادامه داشت  و همه ی شهر سپید پوش می شد و ای کاش که آذر ، نیاید..

Saturday, November 12, 2011

..رو به تاراجم

به نام خدا

  اینکه هنوز "آد تو سیمپلیسیتی" را می گذارم بخواند حرفهای بی حرفی ام، و فکر می کنم و می نویسم بی دغدغه ی این دقیقه هایی که نبایند بگذرند و عکسی که برای چاپ پیدا نمی کنم، یعنی هنوز اینجا، آن جایی نیست که باید و او، آن کسی نیست که شاید..

اینکه هنوز دلم برای کسی تنگ می شود که نباید و هنوز فال های ورق، لای زر ورق، غرق ِ عَرَق می شوند و من هی تند و تند نفس می کشم و سرمای نبودنش لای موهایم ذوب می شود، یعنی آن نوشته های صبا که پرده ها را کنار زده و آن آفتابی که خوب می تابد و یعنی من، و سروش و یعنی تو و پیام، و یعنی همه ی این دست نوشته های بی ربط و آن آهنگی که به انتهایش می رسد و یعنی، تمام ِ حال ِ من، بی تو.. و تمام ِ اینها، یعنی همین گریه های ویولون و یعنی دست های من که تند تر از همیشه، می نوازند این برگ های ریخته شده را و خش.. خش.. لِه می شوم.