به نام خدا
از حمام در آمده، نشسته ام پشت ِ لپ تاپ، هوله ی نارنجی ام روی سرم، صدای مداحی بلند کرده ام بی دلیل و بی دلیل تر، اشک هایم، گره می خورند به آب ِ موهایم و لباس ِ لیمویی ِ تنم و آن کفش دوزک های روی شلوارم، خیس می شوند و صدای جوشن خواندن ِ او می آید توی گوشم یا حتی آن فایل ِ ریکورد شده ی روضه خواندنش، بی درنگ، یاد ِ سوریه می افتم و آن روز ِ آخر و آن تلفن ِ خوبش و آن اس ام اس های خوب ترش و آن مسجد و آن حرم و می دانم دارد محرّم می آید و فردا عید است و برای من هیچوقت، این عید شادی نداشته است و یاد ِ روز ِ زن می افتم و یادم می آید دیگر هیچ عیدی بی "عیدت مبارک" گفتن های میثم، برایم عید نیست و فکر می کنم چقدر عمیق آمده بود توی زندگی ام و چقدر عمیق تر همه ی اینها داشت زیر ِ دوش، وقتی موهایم را شانه می زدم، مرور می شد و آن "زدین تو کار سلف پرتره ها" و هی فکر می کنم چه می رفت بر ناصح وقتی آن ها می دید و اصلا می دید؟
حالم خوب نیست و هی دارم فکر می کنم چرا باید دستم می خورد روی این تِرَک ِ لعنتی توی گوشم که همه ی حمیدیه یادم بیاید و همه ی دوست داشتنش و آن قسم ِ روز ِ آخرش و آن بیابانی که نشسته بودم تویش و آن جاده که مرا پرت می کرد به شهر ِ لعنتی اش و آن اتوبوس و مسافرانش که هیچ نمی پرسیدند از دلیل گریه های دخترکی که آخر ِ اتوبوس نشسته بود و آن ترمینال و تلفن ِ صابر و آن بیمارستان و اورژانسش و لبخند ِ من توی خواب و اینها را هیچوقت میثم نفهمید و خبردار نشد و آن شب، چه آرام سرم را گذاشتم روی شانه ی صابر و توی تاکسی، خوابم برد فاصله ی ولیعصر تا آریاشهر را و ای خدا که کاش همان شب همه چیز تمام می شد و فردا صبحش قرار نبود علیرضایی به دنیا بیاید و حالا که فکر می کنم می بینم همه ی اینها را انگار شش ماه است نگه داشته ام توی گلویم و دارم فکر می کنم کاش هیچوقت تلفن ِ دوباره ی شب ِ عیدش را جواب نداده بودم و کاش خیلی کاش های دیگر و کاش امروز لیلا را زودتر ببینم و سرم را بگذارم روی شانه اش بی احتیاط و همه ی این حرفها، آرام شود و ای کاش که این برف ادامه داشت و همه ی شهر سپید پوش می شد و ای کاش که آذر ، نیاید..