Saturday, November 12, 2011

..رو به تاراجم

به نام خدا

  اینکه هنوز "آد تو سیمپلیسیتی" را می گذارم بخواند حرفهای بی حرفی ام، و فکر می کنم و می نویسم بی دغدغه ی این دقیقه هایی که نبایند بگذرند و عکسی که برای چاپ پیدا نمی کنم، یعنی هنوز اینجا، آن جایی نیست که باید و او، آن کسی نیست که شاید..

اینکه هنوز دلم برای کسی تنگ می شود که نباید و هنوز فال های ورق، لای زر ورق، غرق ِ عَرَق می شوند و من هی تند و تند نفس می کشم و سرمای نبودنش لای موهایم ذوب می شود، یعنی آن نوشته های صبا که پرده ها را کنار زده و آن آفتابی که خوب می تابد و یعنی من، و سروش و یعنی تو و پیام، و یعنی همه ی این دست نوشته های بی ربط و آن آهنگی که به انتهایش می رسد و یعنی، تمام ِ حال ِ من، بی تو.. و تمام ِ اینها، یعنی همین گریه های ویولون و یعنی دست های من که تند تر از همیشه، می نوازند این برگ های ریخته شده را و خش.. خش.. لِه می شوم.

No comments:

Post a Comment