به نام خدا
ساعت از 3 صبح گذشته است. دوم اردی بهشت. هنوز دارد باران می بارد. هنوز بوی اقاقیا. هنوز دلتنگی ِ من. هنوز بغض های پی در پی ... دلم میخواهد همین حالا، پیاده راه بیفتم سمت ِ خانه اش. بروم پشت ِ آن پنجره ی خوب بایستم. باران را لمس کنم. دستهایش را هم.
دلم میخواهد همین حالا پایم را کوک کنم و تا سر ِ کوچه را بدوم و خودم را لای این همه خاک، بپیچم که مثلا "گِلی شده ام" و کسی بیاید بتکاند همه ی مرا از خیسی و من آبشار ِ نیاگارا باشم و خدایا، می شود بس کنی این باران را نصف ِ شبی که اینگونه به جنون نرسم؟
به آرش اس ام اس زدم. به او هم. به لیلا هم. هیچ فایده ای ندارد هیچ کدامش. باید تنها بوی باران را بچشم.
ساعت از 3 صبح گذشته است. دوم اردی بهشت. هنوز دارد باران می بارد. هنوز بوی اقاقیا. هنوز دلتنگی ِ من. هنوز بغض های پی در پی ... دلم میخواهد همین حالا، پیاده راه بیفتم سمت ِ خانه اش. بروم پشت ِ آن پنجره ی خوب بایستم. باران را لمس کنم. دستهایش را هم.
دلم میخواهد همین حالا پایم را کوک کنم و تا سر ِ کوچه را بدوم و خودم را لای این همه خاک، بپیچم که مثلا "گِلی شده ام" و کسی بیاید بتکاند همه ی مرا از خیسی و من آبشار ِ نیاگارا باشم و خدایا، می شود بس کنی این باران را نصف ِ شبی که اینگونه به جنون نرسم؟
به آرش اس ام اس زدم. به او هم. به لیلا هم. هیچ فایده ای ندارد هیچ کدامش. باید تنها بوی باران را بچشم.