Thursday, February 20, 2014

Call My Name..

به نام خدا

آدمهایی که زاده نمی شوند. اتفاقهایی که زاییده نمی شوند. افکاری که مُدام و مُدام، مرا به سِقط می رسانند و تمام ِ خودم را در دیوار ِ روبرو خرد می کنند. 




خوب.
خوب.
خوب.
خوب.

اِوانسنس فریاد می زند، من، داد می زنم، درگیر ِ این بیداد، تلفن هایی که جواب داده نمی شوند، خونهایی که اهدا نمی شوند، مرگهایی که فراری نمی شوند.



خوب..
خوب...
خوب....
خوب.....



Bring me back to life
Bring me back to life
Bring me back to life
Bring
me
back
to 
DAMN
..life

Monday, February 17, 2014

..تکرار ِ بی فرجام

به نام خدا















"این روزها که می گذرد، شادم. شادم که می گذرد این روزها. شادم که می گذرد" و این حرف، چیزی شبیه تکرار است و من تمام ِ شیب های آن خیابان را از بَر شده ام و جنس دست های خسته ی تو را، که رفته اند و آمده اند تا بی قراری های مرا، آرام ِ جان باشند و دلواپسی ِ آن خیابان را، پایان ِ راه.

این روزها که می گذرد، از وصال دور می شوم و به وصل، نزدیک. این روزها که می گذرد، تمام ِ دغدغه ام شده است یک لحظه مالکیت ، بی تصاحب. تمام ِ خواسته ام شده است یک رویای بی کابوس. یک راه ِ بی پایان. یک جاده ی بی انتها. یک ریل ِ بی فرجام. یک فرجام ِ بی موازات و من، تمام ِ آرزوهایم را، بی دلیل و بی اغراق، کنارِ چشم های تو، جا گذاشته ام و تنها، تمام ِ این هوس را، به شیرینی ِ یک عشق، نفس می کشم..

ساده تر از تمام ِ افکارم، یک بار ِ دیگر، با چیزی روبرو شده ام که در اوایل ِ خوب ِ بیست سالگی ام، همین دست هایی که حالا قلم را خم می کند در انحنای کاغذ، طراوت ِ یک زندگی را رقم زده بود و من کودکانه، آبی ترین راههای آسمان را، کنار ِ سبزی ِ بی امان ِ سادگی اش، راه می رفتم و حالا، بین ِ تمام ِ رنگهای خوب ِ این زندگی، بی رنگی ِ پاک ِ آیینه ی چشمان ِ تو، زنگار ِ تمام ِ بیست و شش سالگی ِ تانخورده ی من شده است و می توانم انگشت ِ اعتماد به حلقه ی اشک ِ تو، اشاره کنم و نفسم، بند بیاید..

ساده تر از تمام ِ دلدادگی ِ بیست سالگی ام، حالا، من، نارنجی ترین دلباخته ی باران خورده ی این حوالی ام، که بی امان، لاحوردی و بنفش و سرخابی و آجری و زرد و دگرگون ِ این بافته های افکارم می شوم و تو، بر من تاب می خوری و آرام و باوقار، نیلی ِ پر شور ِ تمام ِ زندگی ام، نقش می بندی..


تو که مانده باشی، تمام ِ نرسیدن های دنیا، یک بار ِ دیگر، مرا به ناقوس ِ زندگی، بانگ می دهند. رنگین ِ کمان ِ این دِلی. باز بمان.

28 بهمن 92
جاده ی سراسر ابری ِ مشهد.

Monday, February 10, 2014

..از من بخواه، آغاز را

به نام خدا




به  همه ی این زندگی، شبیه ِ تکرار ِ بی نهایت ِ پرواز، نگاه کرده بودم و تو، شوق ِ رهایی ِ بعد از پرواز ِ من، شده بودی. 
به همه ی این زندگی، با تو، یک بار ِ دیگر، قول داده بودم و نفسم میانِ دست های تو حبس شده بود و تمام ِ شبهایی که بانی ِ خوشبختی های من شده بودی، رویای من رقم خورده بودی..

در همه ی این زندگی، وقتی تو بودی، هست شده بودم و پیش ِ تو، عشق یاری کرده بود.. آن همه احساس ِ زیبا، مهمان نوازی های مالکیت ِ دستهایمان، تنها و تنها، برای امروزمان، نقاشی نشده بود.. 


امروز، که پله های آن ساختمان را پایین می آمدم، تمام ِ امیدهایم توی آن اتاق، مُرده بود. تمام ِ امیدم را کشته بودند. تمام ِ زندگی ام را. تمام ِ پروازم، ساده و آرام، به سقوط رسیده بود و تو، توی دست هایم، جان داده بودی..
امروز، که پله های آن ساختمان، سهمگین تر از همه ی نزول های زندگی شده بود، دل کندن از تو را، تمرین کرده بودم..

حالا،
به آهنگی که فرستاده ای گوش می دهم و اشک، تمام ِ این صبوری هایم را نوازش می دهد و  "وقتی تو هستی، لبریز میشم از ترانه.. محو نگاتم، کوک ِ کوکم، عاشقانه.."




به یادگار بماند این شب ِ تلخ و سرد و سنگین،
که تو را از من گرفتند و دست هایت را تا همیشه، مال ِ من کردند..

پی نوشت: عکس را با تو و دست هایت، بُر زدم و گرفته شد در پشت ِ بام ِ خانه مان، یک روز ِ سرد ِ آبانی، دلنواز و دلگیر، کنار ِ بادها.

21 بهمن 92

Wednesday, February 05, 2014

Somewhere Only WE Know..

برای کسی که سالها، آرام ترین نگاه ِ تمام ِ جوانی ِ من بود..

به نام خدا













ساده تر از همه ی آنچه که به "آرامش" بها داده ام، نبودنت را ارزش گزاری کرده بودم. ساده تر از هر لحظه ای که می شد به تو گوش دهم، به فراموشی ِ شنیده هایم سهم داده ام. ساده تر از تمام ِ آرزوهایم، یک عمر را از خودم گرفته ام و مُدام و مُدام، آرزوهای نافرجامم را، توی تمام ِ شلوغی های این شهر، رانندگی می کنم..

ساده تر از تمام ِ خاطرات ننوشته ی آن روزها، راه ِ بی انگیزه ی میان بُرهای آن پارک، آن بستنی فروشی، آن کوچه، آن "اشترودل" ِ خیابان ِ دانشگاه، آن راه ِ باریک دانشگاه ِ تو تا خودم، آن درختهایی که حالا قد کشیده اند و دیگر نمی خواهد جایمان را عوض کنیم برای راه رفتن، آن حسّ ِ "دلم ریخت" ِ بعد از گرفتن دستت، آن خیابان ِ تلخ و طولانی ِ رسیدن به زیرگذر که روز ِ آخر، مرا به کُما رساند، همه ی همه ی آن درختهای پارک که می توانند نشانی از صدای تو را برای من زنده کنند، آن گلهای بنفشه، آن عطر ِ عجیب گلهای رنگی ِ انتهای در ِ ورودی، همه و همه، همه و همه ی آن خانه ها و کوچه ها و مغازه ها و آجرها و خط کشی ها و جدول ها و ماشین ها، همه  و همه، یک به یک، آرامشِ ندیدن ِ اشکهای مرا، به سلامتی ِ نبودن ِ تو - و حتی فرسنگ ها دور بودنت- به اندوه ِ مرگی، نوش می کنند و من حالا، ساده تر از هرچه که بود، ساده تر از تمام ِ خاطرات نا نوشته ی آن ساعتها، برای دقیقه های بسیار، گَز می کنم خیابان های چشم بسته از بَر را و آن پُل، بغضم را، در پیچ ِ گلویم، می شکافد..

روزهاست که بی قرار ترین اتفاق ِ این حوالی، همین لحظه های در آرزوی خواب ندیدن هایم شده که به چشم های تو و آغوشت و دست هایت و گونه هایت و تمام ِ تقدس ِ هم بستر نشدن با تو، بَدَل می کند و من، روبروی آینه ی کوچک و قدّی ِ این راهرو، با آن تاپ رنگی رنگی و شلوارک ِ قرمز، توی آغوش ِ تو، جان می دهم و کسی در گوشم "با من ازدواج می کنی؟" را زمزمه می کند و من، لبهایش را، ...

کاش آنروز که تمام قد در جانَت، به جان، جان می دادم، تن به تن، همه ی تنت را ثبت کرده بودم. همین و تمام..

16 بهمن 92


Sunday, February 02, 2014

...و شاید

به نام خدا

















روزهاست که می توانم میان این نبودن ها و نشدن ها و نداشتن ها، تن ها و تنها، کاغذها را هست کنم و به زندگی، مثل صدای برف، بی تفاوت باشم..

مثل ِ سکوت ِ بعد از برف، مثل ِ صدای خش خش راه رفتن روی برف، مثل صدای خرد شدن ِ استخوان هایی که بی رحمانه ترین سرمای این حوالی، به درونشان نفوذ کرده است.

روزهاست که وقتی بارش می گیرم، تمام خورشید را پس می زنم و سرد، تاریک، بی رونق ترین یخ زدگی های دنیا را، نشانه می روم که چه؟ شادی هراس از برخورد خندهای بعدش را، به تماشا بنشینم و شب که می شود، ماه، هرگز نمی داند که تابَش، قرار بی قراری های دست های من می شود و به آشوب، خاکسترنشینِ غمبارِ کولی نشین های این سرزمین می شوم و ...

خو گرفته ام به بوی ناهنجار خون، که تمام هنجارهای بسترم را، دامن می زند به سرفه هایی که سر ِ بی کسی، از میان ِ گریبان ِ من، به عدم سلام می کنند و رنگ چشم هایت، به عمد، هارمونی بی بدیل ِ رنگ هایش می شود که..

که بوم ِ بی فرجام ِ این زندگی، زیبا شود. که هی فلانی، زندگی شاید همین باشد..


  12 بهمن  92