به نام خدا
"این روزها که می گذرد، شادم. شادم که می گذرد این روزها. شادم که می
گذرد" و این حرف، چیزی شبیه تکرار است و من تمام ِ شیب های آن خیابان را از
بَر شده ام و جنس دست های خسته ی تو را، که رفته اند و آمده اند تا بی قراری های
مرا، آرام ِ جان باشند و دلواپسی ِ آن خیابان را، پایان ِ راه.
این روزها که می گذرد، از وصال دور می شوم و به وصل، نزدیک. این روزها که می
گذرد، تمام ِ دغدغه ام شده است یک لحظه مالکیت ، بی تصاحب. تمام ِ خواسته ام شده
است یک رویای بی کابوس. یک راه ِ بی پایان. یک جاده ی بی انتها. یک ریل ِ بی
فرجام. یک فرجام ِ بی موازات و من، تمام ِ آرزوهایم را، بی دلیل و بی اغراق، کنارِ چشم های تو، جا گذاشته ام و تنها، تمام ِ این هوس را، به شیرینی ِ یک عشق، نفس
می کشم..
ساده تر از تمام ِ افکارم، یک بار ِ دیگر، با چیزی روبرو شده ام که در اوایل ِ
خوب ِ بیست سالگی ام، همین دست هایی که حالا قلم را خم می کند در انحنای کاغذ،
طراوت ِ یک زندگی را رقم زده بود و من کودکانه، آبی ترین راههای آسمان را، کنار ِ
سبزی ِ بی امان ِ سادگی اش، راه می رفتم و حالا، بین ِ تمام ِ رنگهای خوب ِ این
زندگی، بی رنگی ِ پاک ِ آیینه ی چشمان ِ تو، زنگار ِ تمام ِ بیست و شش سالگی ِ
تانخورده ی من شده است و می توانم انگشت ِ اعتماد به حلقه ی اشک ِ تو، اشاره کنم و
نفسم، بند بیاید..
ساده تر از تمام ِ دلدادگی ِ بیست سالگی ام، حالا، من، نارنجی ترین دلباخته ی
باران خورده ی این حوالی ام، که بی امان، لاحوردی و بنفش و سرخابی و آجری و زرد و
دگرگون ِ این بافته های افکارم می شوم و تو، بر من تاب می خوری و آرام و باوقار،
نیلی ِ پر شور ِ تمام ِ زندگی ام، نقش می بندی..
تو که مانده باشی، تمام ِ نرسیدن های دنیا، یک بار ِ دیگر، مرا به ناقوس ِ
زندگی، بانگ می دهند. رنگین ِ کمان ِ این دِلی. باز بمان.
28 بهمن 92
جاده ی سراسر ابری ِ مشهد.