Friday, December 28, 2012

..تو برای من خود ِ غرورمی، من غرورمو رها نمی کنم


به نام خدا

پاهایم دارد می لرزد از سرما. انگشتان ِ دستم درد می کنند. بابا می آید توی اتاق و باز دیوار ها و پرده ها را می بیند و ذوق می کند و یک "ماشالا و نوم ِ خدا" می گوید و می رود. سفارش می کنم که پالتویش را بپوشد. شالگردن بیندازد. کفش های نویش را پوشیده. حس ِ خوب می دهد این همه جنتلمن بودنش.

پاهایم دارد می لرزد از سرما و فکر می کنم تو آن دفعه ای که داشتی دست هایم را گرم می کردی، هوا، سرد نبود. آن وسط، من از هیجان ِ دیدار ِ تو، یخ زده بودم. مثل ِ آن دفعه ای که آسانسور خراب بود و آن 114 پله را آمدم بالا و نفسم بالا نمی آمد و بغلم کرده بودی و از ضربان ِ قلبم، خنده ات گرفته بود و من مثل ِ دختر بچه ها، خودم را چسبانده بودم به تو و خودم را لوس میکردم تا نفسم بالا بیاید. 

من، همیشه مثل ِ دختربچه ها خودم را می چسباندم به تو و خودم را لوس میکردم تا حرفهای نگفته ام، همان وسط، میان ِ آغوشمان دفن شود. من همیشه مثل ِ دختر بچه ها، آن پله ها را که می آمدم بالا، اسمت را تکرار میکردم که بدانی برای دیدنت، 114 بار ختم گرفته ام به نامت. که بدانی، تو مقدس ترین ذکر ِ دنیایی وقتی من به نفس نفس می افتم.. 

بابا دارد می رود بیرون. از من پرسیده که سردم است یا نه و من سرم را به نشانه ی تایید ِ اینکه "من سردم نیست" تکان داده ام و او مثل ِ یک جنتلمن، دارد می رود از اتاق بیرون که بر میگردد می گوید "این پیراهن به کت شلوارم میاد؟" و من برمیگردم نگاهش می کنم و می بینم چه خوب جا گرفته بین ِ لباس هایش و می گویم "آره بابا. ردیف باش" و می خندد و می رود و من نگاهم محو ِ همان نقطه می ماند و یادم می آید آن شبی که می خواستی بروی عروسی و دستم را گرفتی بردی سراغ ِ کمد ِ لباس هایت، از من پرسیدی "به نظرت این کت با چه شلواری میاد؟" و من هی همه ی شلوارهایت را گشتم و برایت لباس پیدا کردم و برایت شلوار پیدا کردم و وقتی پوشیدی، قبل از اینکه حرفی بزنی، خودم را مثل ِ دختربچه ها چسباندم به آغوشت و غرق ِ عطرت شدم و حتما تو آن زمان، خوب فهمیدی که یعنی "ماه شدی" و حتما خوب فهمیدی که تا کجای دنیا، دوستت دارم..







پاهایم دارد می لرزد از سرما. انگشتان ِ دستم.. . تو اما، حالا و هنوز، در آغوش ِ اویی.

Sunday, December 16, 2012

..تو، تمام ِ گرمای نفس های منی


به نام خدا



زمستان که نزدیک می شود، دلم میخواهد هرشب اینجا، تنها پناه ِ حرفهایم باشد و تو، تنها شنونده ی بی حضور ِ ظهور ِ این سرما..

زمستان که نزدیک می شود، می آیم این گوشه ی اتاق، خودم را و عشقت را در آغوش میگیرم و کِز می کنم زیر ِ پتو و این بالش رنگی رنگی را، بجای تمام ِ عطر رنگ چشم های تو، فشار می دهم که مباد، نفس هایت، لحظه ای مرا درنگ کند..

زمستان که نزدیک می شود، تو، بی انتها ترین خیابان ِ خیال ِ من می شوی و من هرشب، تنها، تمام ِ کوچه ی بن بست ِ دل ِ تو را، مسافر. زمستان که نزدیک می شود، تو بی عبور ترین شهر ِ برفی ِ دست های ِ من می شود و من، بی وزن ترین دانه های برف زیر ِ نور ِ چراغ ِ این بیابان.



زیبای من،
ترنم ِ ناز ِ اشک های تو، گرمای تمام ِ این بستر می شود وقتی مرا، در سکوت ِ لرزان ِ نبودنت، فریاد می زنی.. سخاوت ِ سخت ِ دست های تو، تمام ِ نازکی ِ دل ِ بیقرار ِ می می شود وقتی شعر را، در تب ِ نمناک ِ تنم، بوسه می زنی..






سخت، آسانم کن.

Wednesday, November 21, 2012

..نمیدونی چه آشوبم


به نام خدا

از یک جایی به بعد، دیگر فرقی نمی کند آخرش چه می شود. از همان جا به بعد، دیگر فرقی هم نمی کند که تا بحال چه شده است. می ایستی روی نقطه های ممتد و بی وقفه ادامه می دهی مسیری را که شامل هزار نقطه مثل ِ اینست و تنها، نقطه ی آغازش، پیداست..

یک ِ فروردین بود. نقطه ی آغاز ِ همه ی این مسیر، درست 9 ماه ِ پیش، درست اولین روز ِ سال بود و من از آنروز، اول ِ هرماه، یک نقطه ی دیگر، به تعداد ِ روزهای سال، به نقطه ی آغازش اضافه می کنم و نفسم هر اول ِ ماه، حوالی ِ ساعت ِ 9 صبح، توی سینه حبس می شود و چشم هایم را می بندم و فکر می کنم می شود هنوز به پاکی ِ همان لحظات، نفس کشید..

246 روز، یعنی 246 بار بیشتر عاشق ِ تو شدن.. یعنی 246 بار بیشتر تو را دیدن.. یعنی 246 بار بیشتر زنده بودن و من 246 روز است که عاشقت شده ام..

Tuesday, November 20, 2012

..دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم

به نام خدا

دارم صدای خسرو شکیبایی را گوش می دهم و هی میگوید "حال ِ همه ی ما خوب است" و من به عکس ِ آش رشته ی فرشته نگاه می کنم و به تنها دفعه ای که از قطار جا ماندم فکر می کنم و احساس می کنم مدت هاست که از قطار، جا مانده ام و روزها گذشته است و آن قطار رفته است و بازآمده است و رفته است و باز آمده است و من گیج و گنگ دویده ام یواشکی سوار ِ قطار ِ دیگری شده ام و همه ی سرما را به جان خریده ام و کز کرده ام توی رستوران و بی پناه، همه ی نگاه ها را تحمل کرده ام و آن قطار رفته است و باز آمده است و من کوبیده شده ام به مقصدی که نباید راهش را با این قطار می آمدم..

حالم خوب نیست. کاش باور می کردی.

Friday, October 19, 2012

بی تو می ریزم..

به نام خدا


 یکهو انگار، بغض ِ همه ی نبودن ِ میثم، همین آخرهای مهر، امروز قصد ِ شکستن کرده.. مثل ِ انگشت ِ لعنتی ِ دستم.. مثل ِ همه ی خستگی هایم.. و من یک دستی نشسته ام اینجا، می نویسم و هی یاد ِ "یه دستی تایپ کردن سخته" ای که 9 سال پیش برای آتنا نوشته بودم، می افتم و دردم میگیرد..

یکهو انگار، امشب، این بار ِ تنهایی بیمارستان رفتم و عکس گرفتن و داروخانه رفتن و رانندگی کردن، آمده نشسته توی گلویم و بغض شده و حالم را بد می کند.. بد می کند.. بد می کند.. 




این آهنگ ِ محمد اصفهانی را بلند کرده ام امشب. ساده اشک می ریزم. ساده دلم می خواهد کسی تنهایی ام را برهم نزند.. من هی بخوانم "با تو تنها، با تو هستم.. ای پناه ِ خستگی ها.. در هوایت دل گسستم، از همه دلبستگی ها.."















برگ ِ پاییزم، بی تو میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ریـــــــــــ زمـــــ .

Wednesday, October 17, 2012

..یکی هست

به نام خدا
پتو کشیده ام روی پاهایم، روی این صندلی ِ چرخدار، کمی نور ِ پاییز را می سپارم به چشم هایم و دست هایم پنهان شده اند زیر آستین های خوب ِ صورتی ام و موهایم، گم شده اند زیر این کلاه.. انگار که یک صبح ِ زمستان است. انگار که پاییز ِ 87 است.

نشسته ام روی این صندلی ِ انگشتانم هنوز درد می کنند. نشسته ام اینجا و سر ِ صبح، اس ام اس های لیلا، حالم را بهم ریخته. دردم آمده. حرفهایم را گفته ام. زده است به آن در که انگار کاری نکرده. با یک ":دی" همه چیز را تمام کرده. میگرن ِ من اما شروع شده. کاش میشد امروز علی را دید..

سردم است. خیلی وقت است که دارم با سرما میخوابم. خوب که حساب کنی از صبح 30 شهریور است. می شود بیست و هشت روز. هنوز یک چیزی دارد میخواند اینجا. با همین صدای ریز. زیر ترین صدای ریز. من خودم را ولو می کنم روی صندلی. باید یک ساعتی بگذرد از این قرص تا چیزی مرا گرم کند.

 

Tuesday, October 16, 2012

..خرابم نکن

به نام خدا

انگشت های بانداژ شده، ماسک ِ روی صورتم، اسپری ِ لعنتی که هر دوساعت یک بار حالم را نجات می دهد، طعم ِ شربت ِ دوست نداشتنی، این همه غلط املایی که نمی توانم با این انگشت ها تایپ کنم و هی می نویسم و هی بک اسپیس به دادم می رسد...

انگشت های بانداژ شده که که نمی توانم لابلای انگشت های تو جا دهمشان. انگشت های بانداژ شده که درد می کنند، می سوزند، تیر می کِشَند، می کُشَند. سردم است.

..من و بارون

به نام خدا



خیلی قبل از ورودی ِ شهر، باران گرفته بود. تمام ِ جاده را در سکوت مطلق می گذراندیم. آهنگ هایش را هی تغییر میداد. انگار میخواست همین را پیدا کند. ورودی ِ شهر، دیگر شلوغ نبود.. شلوغ ِ انسان ها نبود و حالا، آب، همه جا را گرفته بود..

خیلی قبل از ورودی ِ شهر، باران گرفته بود. رسیده بودیم میدان آزادی. عینکم را زده بودم بالا روی موهایم. همه ی دنیا، بوکه های رنگی بود. بوکه های رنگی ِ خیس. هم او دوستش داشت هم من. رسیده بود به همین آهنگ. صدایش را بلند کرده بود. شیشه را داده بودیم پایین.. دستم را گذاشته بودم لب ِ پنجره.. صورتم را سپرده بودم به باران، دلم را به تو.

میخواندش. میخواندمش. هق هق شده بود صدایم. سکوت شده بود صدایش. می دانست همه ی حسم را انگار. قطع نمیکرد آهنگ را. میخواندیمش..




حالا، دو سه هفته ای می گذرد از آن شب. هنوز آن سکوت، همانجا مانده، توی میدان آزادی، لابلای چشمان ِ خیس ِ من، لابلای آن بوکه ها.. و من هر شب، حالا، باران که می بارد یک تیکه اش را بلند می خوانم "باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود.. سخت شده بود تحملش، عشقت به من کم شده بود.." و من هی میخوانم بلند بلند که "بازم دلم گرفته، تو این نم نم ِ بارون.. چشام خیره به نور چراغ تو خیابون.. خاطرات گذشته منو میکشه آروم.. چه حالی داریم امشب، به یاد ِ تو، من و بارون.."

Sunday, September 23, 2012

ارتفاع ِ پست


به نام خدا

ملحفه را میپیچم دور ِ خودم و بلند می شوم از روی تخت. پایم یک راست می رود روی کاتر. داد می زنم. خون می زند بیرون از پایم. راه میفتم. باید خودم را برسانم به حمام.  سرفه هایم شدید شده. باید خودم را پرت کنم توی وان. باید سرم را فرو کنم لای دستهای تو. 

باید یک بار ِ دیگر، دست هایت را لابلای موهایم جا دهی و سرم را تکان دهی و من بلند تر گریه کنم و بگویی که همه چیز درست می شود. باید یک بار ِ دیگر بین ِ آغوش ِ تو، داغ شوم و بگویی که همه چیز درست می شود. باید یک بار ِ دیگر، لای دست های تو، غرق شوم و بگویی، یک روز ِ خوب می آید و مرا به دست های کسی می سپاری و یک روز ِ خوب می آید و مرا به آغوش ِ کسی می سپاری و یک روز ِ خوب می آید و مرا به قلب ِ کسی... و خودت هربار بدانی، هیچگاه به آن روز نمی رسم و خودت هربار بدانی، هنوز درگیر ِ تمام ِ چشم های توام و خودت هربار بدانی، صدای بوسه هایت که از توی اتاق می آمد، انگار تیغ به گوشهایم می زدند و جلوی من که در آغوش می گرفتی اش، انگار، چشم هایم تیره ی تمام ِ آن صندلی های چوبی می شد و وقتی از خیلی چیزها می گفت، تنم، زخمی ِ تندی ِ لب های تو..

ملحفه می افتد روی زمین. پایم گیر می کند به مقواهای روی زمین.خیلی قبل از حمام به زمین می افتم. خیلی قبل از رسیدن به کمی آب، خون بالا می آورم. خیلی قبل از رسیدن ِ تو، می میرم..

Wednesday, September 05, 2012

نُت ِ زندگی

به نام خدا

گوشی ام شروع می کند زنگ خوردن. رینگ تون ِ اوست. وسط ِ هوا و زمین می مانم چند لحظه. خواب ِ خواب است صدایم. مغزم. خودم حتی. جواب می دهم. صدایش انگار بیدارترین لحظه ی دنیاست.. شروع می کند حرف زدن. شروع می کنیم حرف زدن. دارد از صبح می گوید. می فهمد توی دلم چیزی تکان می خورد. ربطش می دهم به لیلی. زود می فهمد دروغ می گویم. می خواهد خوب شوم. ادامه می دهیم.. یکهو میگویم: "من این لباستو بهت نمیدما".. میخندد. می دانم چقدر این لباسش را دوست دارد. می دانم حتی چقدر شـ. هم این لباس را دوست دارد. می گوید "برات یه لباس زرد میخرم خب" و من توی خودم مچاله می شوم که حس ِ تنش را داشته باشم بی امان توی این لباس و یک چیزی میگوید که هردو قهقهه می زنیم و (به واسطه اش، تا تلفن را قطع می کنم میروم در می آورم لباس را.) من فکر می کنم این چند دقیقه حرف زدنش، بهترین حس ِ دنیا بود که می شد به من برسد امروز و وقتی رسیده نزدیک ِ خانه و میخواهد قطع کند یک "مباظبت کن از خودت" می گویم و او هم "مواظب زردک باش" می گوید و می گویم "هستم" و می گوید "خودتو گفتم نه لباسو!" و من یاد ِ پرتقال می افتم و خنده ام میگیرد و تلفن را با "بوس بوس" و "بوس بوس بک" قطع می کنم و بلند می شوم لباس را زود در می آورم و فکر می کنم می شود شب ها در آغوش بگیرمش و بخوابم.. 

می شود مثل ِ همه ی این ده روز، که هر روز دیدمش، حس ِ خوبش را درگیر ِ نفس هایم کنم و صورتم را فراری دهم از لبانش و دنبال کند رد ِ فرارم را و بچسباند لبهایش را بی امان به صورتم و دستانش همه ی مرا محکم بگیرد.. می شود مثل ِ آن یک هفته ی پیش، که از طناب آمدم پایین و دستش را گرفته بود که بزنیم بهَم و اثبات کنیم که "من میتونم" باشم و باشیم و من باور کنم که بودنش، همه ی مرا هست می کند.. همه ی آرزوهای مرا "هست" می کند.. همه ی خنده های مرا "هست" می کند.. همه ی دلتنگی را "هست" می کند.. همه ی زنده بودن را، "هست" می کند..





باید بنشینم همه ی این ده روز را بنویسم. هر لحظه اش را. دوسِت دارم.
 

Friday, August 24, 2012

R e s t . . .

به نام خدا


به طرز ِ دردآوری دارم از صبح این را گوش می دهم. علیرضا آن طرف اس ام اس می زند. کمی آرام می شوم. میگذارم به حساب ِ خیلی چیزها. 
به طرز ِ دردآوری میگرنم تمام نمی شود. شانه ی چپم دردش بیشتر شده. ساعد ِ دست ِ راستم درد می کند. انگشتانم تیر می کشند. یک ژلوفن باید همه اش را تمام میکرد. هنوز تمام نشده.

به طرز ِ جنون آوری امروز توی ماشین اینرا بلند کرده بودم. هوای شهریور ِ لعنتی ِ مشهد را قورت می دادم. شیشه ها پایین، سرعتم کم، راههای نرفته ی همه ی عمر را از روی تابلو ها دنبال میکردم. درد از چشمم بیرون می آمد، دلتنگی از گلویم. یک صدا بیشتر از همیشه ماشین را پر کرده بود. 




سرم درد می کند. دوست دارم هزار بار ِ دیگر اینجا بنویسم سرم درد می کند بی آنکه به کسی بگویم. بی آنکه میهمانی ِ عصر را خراب کنم. بی آنکه به روی کسی بیاورم. دلم می خواهد هزار بار ِ دیگر بنویسم سرم درد می کند و بروم عروسکم را بغل کنم شاید درد ِ دستم کم شود. دلم می خواهد برای یک بار ِ دیگر، مثل ِ آن شبی که با مصطفی کات کرده بودم و صفیه آمد در زد و در را باز کردم و گفت "بیا بغل خودم گریه کن سبک شی آباجی" و من جلوی مامان بغلش کرده بودم و هق هق میکردم، بغلش کنم و جلوی همه ی آنهایی که حال ِ بدم را نمی دانند، بی پروا گریه کنم. این گریه ها، آدم را سبک می کند. این که گریه کنی و کسی بداند چرا، آدم را سبک می کند. اینکه کسی بیاید بداند حالت بد است و نیاز به آغوش داری، بداند نباید هیچ چیز بگوید و فقط دستانش را باز کند، یعنی بهترین مرهم ِ دنیا.. 

کاش همین حالا، یا فردا صبح، کسی از راه می رسید و می گذاشت بی پروا، همه ی این درد را، گریه کنم. کاش سردردم تمام شود لااقل.