Saturday, June 30, 2012

P a i n t i n g . . .

به نام خدا

این نوت های اول ِ آهنگ ِ اینجا، مثل ِ همین بوی خوب ِ پوشال خیس است که وقتی کولر را روشن می کنی، می آید از آن بالای در، می نشیند اینجا، روی دکمه های لپ  تاپ و تو را و مرا و همه ی این اتاق ِ خاک گرفته را، مست ِ خنکای تابستانی اش می کند و من، یادم می آید از امروز تا 20 تیر، ده روز بیشتر نمانده و تیر که می شود، دهمش که می آید، من بوی رنگ را حس می کنم توی اتاقم و به آن بوم های نقاشی که حالا سرنوشتشان، چیزی شبیه ِ سرنوشت ِ من است -هر دو دور انداخته شدیم- فکر می کنم و همه ی آرزویم می شود اینکه کاش آن بوم ها را به خودم می داد بجای دور انداختنشان و کاش هیچوقت آن نقاشی ها را نکشیده بودم..






پی نوشت: گذاشتن ِ بوم های نقاشی توی ویلای شمال، یعنی دور انداختن. بوم ِ نقاشی جایش روی دیوار بود. جایش روی دیوار هست. جلوی چشم. آنها توی شمال دور انداخته شده اند، من اینجا، توی شمال ِ شرق.

C Through..

به نام خدا

توی همین لحظه، دلم برای مصطفی تنگ شد. نوشتم تا یادم بماند. 

Thursday, June 28, 2012

Ode To Simplicity

به نام خدا

یک نفر لطفا بیاید همه ی مرا، از این آهنگ، از این صفحه ای که رویش نوشته
 "کاربر گرامی وبلاگ مورد نظر شما پیدا نشد. شما می توانید برای ثبت این وبلاگ اقدام کنید."، 
از این آرشیو نصفه و نیمه، از این همه دلتنگی، از هق هق هایی که سر داده ام، دور کند.. 

یک نفر لطفا بیاید مرا بغل کند، بگوید عیبی ندارد، درست می شود یک روز.. یک روز می روی وبلاگت را پس میگیری، یک روز او بالاخره اس ام اس می زند که بروی پیشش، یک روز بالاخره صبا را می بینی، یک روز بالاخره می روی می نشینی پشت ِ پیانو ات، همه ی این آهنگ وبلاگت را می نوازی، یک روز او می فهمد اشتباه کرده است، یک روز آن دیگر او می فهمد که چقدر دوستش داشتی، یک روز آن او ی دیگر می گذارد بروی دنبال ِ سرنوشتت... 


صبا، می دانم اینجا را هنوز و هر روز میخوانی، می دانم می نشینی اینجا روبروی دست های من، همه ی غربتم را میخوانی.. می دانم.. خواستم بگویم، برای نامه هایت، دلتنگم.. برای خودت، برای خودم، برای همه ی قبل از شهریور پارسال، برای همه ی این سالهایی که تو را از من گرفته اند، دلتنگم و امروز، حتی برای یک دقیقه، از فکرت، در نمی آیم.. 


























وبلاگ مورد نظر بافت نشد.. وبلاگ مورد نظر یافت نشد.. وبلاگ مورد نظر یافت نشد.. یافت نشد.. یافت نشد.. یافت..

"میخوام حرف ِ دل بزنم"

به نام خدا


دیدن ِ mail های قدیمی ِ Inbox  ِ لعنتی، همیشه درد ندارد.. گاهی یک چیزهایی پیدا می کنی که دقیقه های زیادی، تو را خیره می کند به رنگ و واژه و اسم ِ آخرش.. این را، هشت سال ِ پیش بنفشه برایم نوشته.. امروز، باز هم و باز هم خواندمش.. 

..تاب بازی می کنم در خاطرات بی تاب

به نام خدا


 شوخی ِ احمقانه ای ست بازی ِ ابرها با من،
وقتی از پس ِ این پنجره،
تمام ِ لبخندت،
تاب می خورد در آسمان ِ ذهن ِ من..


شوخی ِ احمقانه ای ست این هوای ابری، این تکه تکه های ابر،
وقتی دیگر "آبیاش مال ِ من" ای در کار نیست و 
تویی در کار نیست و 
همه اش
بی تابی و 
بی تابی و 
بی تابی...












امروز، تمام ِ ابرهای دنیا، آمده اند پشت ِ پنجره ی خیال ِ من، بی تویی ِ مرا تاب می دهند.. امروز،...

Wednesday, June 27, 2012

سیلی

به نام خدا

هی برای ننوشتن می آیم اینجا، هی بیقراری آن خط ِ یکی مانده به آخرت، داغ می گذارد روی دستانم که بنویس.. بنویس.. بنویس و من هی می نویسم و پاک می کنم و می شود مثل ِ همین حسّ ِ سردرگم ِ یک جوراب ِ خیس توی پای راستم و یک جوراب خشک توی پای چپ..

من هی می آیم ننویسم، می بینم این همه نوشتن، تنها تو را کافر به چشم های من می کند و دل ِ مرا مومن ِ رفتنت. 







بگذار همه ی دنیا بدانند سمفونی ِ بی واسطه ی آن همه درد نواختن ِ تو، همین سیلی های پی در پی ِ دل ِ من بود.

Tuesday, June 26, 2012

میم ح میم دال

به نام خدا
محمّد ِ عزیزم، همراه ِ همیشه ی دغدغه های ِ بی امان ِ من، سلام..از اینجا که من نشسته ام تا تو، راهی ست به اندازه ی همین زمین و آسمانی که من و تو را، از هم دور کرده است.. از اینجا که من نشسته ام، تا چشم های تو، تا "پرواز را بخاطر بسپار، پرنده رفتنی ست"، راهیست به اندازه ی هزاربار دویدن ِ آن فاصله ای که تو را از من گرفت..

از اینجا که من نشسته ام، تا تو، فاصله ای ست اندازه ی همین پنج شمع ِ سپید ِ توی کیف ِ من، و آن کتاب دعا. از اینجا، تا سیاهی ِ سنگ ِ مزار ِ تو، همین چند قدم نور، فاصله است و من، مسافر ِ بهشت ِ پاک ِ مزار ِ تو ام..

من امروز، امروز.. همین اولین پنج شنبه ی یکمین روز ِ ماه ِ شعبان، پانزده روز مانده به تولدم، میهمان ِ دست های خوب ِ توام.. میهمان ِ گرمای سنگ ِ همیشه گرم ِ مزار ِ تو ام.. امروز، پانزده روز مانده تا تولدم، من، مسافر ِ بد قول ِ حرفهای توام.. شاید، دوباره، امشب، به دیدنم بیایی.. شاید بعد از این پنج ماه، که هرشبش را برای خواب دیدنت، پنج بار توحید زمزمه کردم، امشب، یک بار ِ دیگر، مرا میهمانِ تمام ِ آرامش ِ آغوشت کنی..

محمّد، پناه ِ همه ی  بیقراری های من،... محمّد، همنواز ِ اشک های همیشه بی گُدارِ من.. محمّد، مهربان ِ همیشه ی دل ِ نامهربانِ من.. نمی دانی این شوقِ دیدنت، تا کجا پروازم نمی دهد و باور کن، پرنده بودن، بال نمی خواهد و من همیشه و هر لحظه، کنار ِ چشم های تو، پرواز می کنم و تا آن آسمانی که تو را از من گرفت، اوج میگیرم و از آن بالا فاصله ی من تا تو، چیزی شبیه نرمی ِ دستان ِ معصومت می شود و هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز.. نه این دقیقه های بغض، نه این فاصله ی دور، نه این ترسی که همیشه وقتی پیشت می نشینم همه ی تنم را سرد می کند، نه صدای آن گلوله، نه آن میله های لعنتی.. هیچ چیز، هیچ چیز هیچ چیز، مرا از دستان ِ تو جدا نمی کند و قسم می خورم به تمام ِ آن لحظه ای که در من دمیده شدی، من، مومن به چشم های توام رفیق..
من مومن به آن التماس ِ آخر، مومن به این نوری که روی دستانم می افتد  وقتی از تو می نویسم، من مومن به آن خواب، من مومن به بازوان ِ همیشه گرم ِ توام که تمام ِ آن روزهای بدقولی ام، تکیه گاه ِ گریه هایم بود و تو، دیگر، نگاهم نمی کردی..

محمّد، همین میم ِ پایدار ِ اسم ِ تو، همین ح زنده ی نامِ تو، تمام ِ دال ِ دنیای من است... همین بودنت، همه ی همه ی همه ی بی پروا بودن ِ دوست داشتن ِ من است و من تو را، دوست دارم.. من، تو را بجای همه ی روزهایی که دوست نمی داشته ام، دوست می دارم.. تو را بجای تمام ِ آن گریه های بعد از رفتنت، دوست می دارم.. تو را از پس ِ همه ی برفهای سرد ِ روزهای رفتنت، دوست می دارم.. تو را بجای همه ی کسانی که دوست نمی داشته اند، دوست می دارم.. تو را بجای خودت، بجای خودم، بجای همه ی قول و قرار ِ بینمان، دوست می دارم.. من، تو را، بجای همه ی روزهای مانده از زندگی، دوست می دا رم..

محمّد، شمع هایت را محکم گرفته ام در دستم و کاش مادرت را ببینم.. کاش بتوانم یک بار، او را ببینم و برایش از تو بگویم.. کاش بتوانم مادرت را ببینم و بگویم دیگر برایت شمع ِ سیاه روشن نکند.. مادرت را ببینم و بگویم، تو، خوبی.. تو خوبی و پنج شنبه هایی را که اولین روز ِ ماه است، دوست داری.. 

محمّد، برای دیدنت، بوسیدنت، آغوشت، برای همه ی همه ی همه ی دوباره خواب دیدنت، بی تابم. منتظرم نگذار..

مهدیه،
1 تیر 1391،
1 شعبان 1432

Sunday, June 24, 2012

..منم مثه تو مات ِ این قصّه ام

به نام خدا


درست توی همین ساعت و ثانیه، که بال های روی شانه ام را گذاشته ام کنار و دست ِ دنیا را گرفته ام، ... درست توی همین ساعت و ثانیه ای که میهمان ِ چشمان ِ تو ام، ... درست توی همین ساعت و ثانیه ای که لحظه های هم صحبت ِ دستان ِ تو ام، بیا برای یک بار هم که شده.. بیا توی این حس و حال ِ عجیب و غریب، برای یک بار هم که شده، برای یک بار هم که شده.. برای یک بار.. هم.. که شده.. غربت ِ بی انتهای چشمان ِ مرا، ببین..

Wednesday, June 20, 2012

.آرزوی بی تو

به نام خدا


این یک تراژدی ِ احمقانه است. این یک تراژدی ِ خیلی غم انگیز است که من، لابلای این خوابها، آرزوهایم را دنبال کنم. که من هرشب در آرزوی خیلی چیزها بخوابم و هرشب، خواب ِ ماهی قرمزها، دست از سرم بر ندارد..

این یک تراژدی ِ بی رحمانه است که لابلای آرزوهای همه ی این زندگی ِ نکبت بار، دست و پا بزنم هرشب و هرشب همه ی موانع را بردارم و صبح که بیدار می شوم، نه از آرزویی خبری باشد، نه از اتفاقی، نه از کسی، نه از چیزی، نه از تـ ـو یـ ـی.

تو. تو. تو. تو. تو. تو. تو یک کلمه ی دو حرفیست که همه ی چهار حرف ِ زندگی ِ مرا پوشش می دهد. تو، یک آرزوی مسخره است که هر روز و هر روز، به تعداد ِ ت و واو هایش اضافه می شود و هر روز، یک بخش از زندگی ِ من، کم. تو، بی اغراق ترین واژه ی تمام ِ شعرهای من است که هر روز پوچ تر و بی انتها تر می شود..

تو، تو، تو، تو، تو،... دایره وار تمام ِ تو را توی ذهنم مرور می کنم و دایره وار، تمام ِ خودم را. می رسم از تو به خودم و از خودم به تو. از تو به من، از من به تو. از تو به او، از او به تو. از همه به تو، از تو به همه و من هی خودم را می رسانم به نقطه ی پایان که تمام ِ تو تمام شود و آنجا، چیزی جز آغاز ِ تو نیست.

تو.. تو.. تو.. تو.. تو، کثیف ترین تراژدی ِ دنیایی که بی رحمانه تمام ِ توییّت ِ مرا، بین ِ تمام ِ منیتت، قربانی ِ همه ی زخم های دشنه ی ندیدن هایت کردی. تو، تمام ِ ناتمام ِ مرا، ...

تو! تو! تو!... خود ِ همین تو تکرار ِ سه گانه ی خواب های همه ی این شب هایم بودی وقتی تمام ِ آن سیب ها را هراسان از تنگ ِ ماهی ها در می آوردم و من، فقط یک آرزوی بزرگ دارم..

تو... تو....... صدای ِ بوق ِ پایان ِ بازی ِ این زندگی، همین جا، توی خواب های ِ من بودی.. 





تو، دیگر، آرزوی من نیستی. 

Monday, June 18, 2012

حجم ِ تلخ

به نام خدا

داشتم خواب میدیدم. خواب نوشتن. خواب ِ با آهنگ ِ اینجا نوشتن. داشتم شعر می گفتم. شعر. اما حالا، کلمه ای هم یادم نمانده.. داشتم شعر می نوشتم و حالا که فکر می کنم، هیچ چیز جز آن رنگ سبز روشن و آبی، یادم نمی آید.. دستانم می لرزید، خطّم از همیشه بدتر شده بود، خودم، خوب نبودم..

داشتم خواب میدیدم. خواب ِ آشپزخانه ی خانه ی قبلی. خواب ِ میهمان های بابا. خواب ِ صفیه، شهرام، و یک نفر که یادم نیست که بود. داشتم خواب میدیدم و فکر می کردم چقدر دلم برای سنگ های آن آشپزخانه، برای کابینت های چوبی اش که همیشه سر ِ بستنشان، گیر داشتیم، تنگ شده..

داشتم خواب میدیدم و حالا اگر بخواهم بنشینم به آن خانه فکر کنم، بغضم میگیرد و سرم درد میگیرد و حالت تهوع میگیرم و دلم میخواهد سرم را بزنم لبه ی میز.. 

داشتم خواب میدیدم و بیدار که شدم، دیدم آن موقع، بیدار بوده. 5 ساعت ِ پیش. و من.. 



داشتم خواب میدیدم. خواب ِ نوشتن. و حالا نشسته ام و می نویسم. رفتم آنجا که ایمیلی، نشانه ای، چیزی پیدا کنم.. نداشت. کاش خودش یک نشانی از خودش می گذاشت. حالم خوب نیست و هی می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و ...
این زندگی، به هیچ چیز، نمی ارزد.

Saturday, June 16, 2012

.تب ِ سرد

به نام خدا

شیر ِ آب را تا ته باز می کنم، می گذارم روی درجه ی داغش، تا با شدت ِ تمام، بریزد روی سرم.. می نشینم کف ِ حمام و همه ی سردی ِ تنم را در آغوش میگیرم.. می نشینم و همه ی بی پروایی ِ خودم را در خودم، می فشارم که یعنی، تو، همینقدر تنهایی..

شیر ِ آب ِ داغ را تا ته باز می کنم و می نشینم روی کف ِ سرد ِ حمام، همه ی دیوانگی هایم را هق هق می کنم و از زیر بدنم، خون جاری می شود.. می نشینم همه ی دلتنگی هایم را زار می زنم و خون، با فشار ِ بیشتری، از رَحِمم خارج می شود که یعنی تو یک زنی..

شیر ِ آب ِ داغ را روی کف ِ سرد ِ حمام باز کرده ام و این وسط، تنها، تب ِ سرد ِ تن ِ من، به تعادل می رسد که یعنی، تو، مُرده ای.

Friday, June 15, 2012

.غرق ِ بی صبری

به نام خدا

 چند روز ِ دیگر، همین دو گیگ حجم ِ خالی ِ هاردم هم پر می شود. به همین سادگی و من هرگز نمی توانم چیزی از چشم های تو را فراموش کنم. من هرگز نمی توانم چیزی از نوشته هایم را پاک کنم. چند روز ِ دیگر، همین دو گیگ حجم ِ خالی ِ هاردم هم پر می شود بی اینکه تو مرا پُر کرده باشی ذره ای و من غرق ِ لذت ِ تاب خوردن می مانم و لیلا می دانست من چقد آن لحظه های تاب خوردن را دوست داشتم که آن همه خوب تابم می داد؟

چند روز ِ دیگر، همه ی این زندگی، من، تو، او، ما، شما، ایشان، به "گا" می رویم و تنها یک سایه می ماند از این همه حرف ِ نگفته.. یک سایه که وقتی آفتاب غروب کند، رد کارش را میگیرد می رود خانه اش، نقابش را در می آورد، می تمرگد روی تخت، زنگ می زند کسی بیاید همه ی مردانگی اش را بخورد تمام شود برود خانه اش و فردا باز و باز و باز سایه هایی بی لک و می رود دنبال ِ حرفهایی که سایه می شوند و هرشب، تنهایی اش را با جسم ِ پوچ ِ توخالی ِ دست هایش، در آغوش می کشد و می کُشد و من ویار گرفته ام به این آهنگ و عق می زنم این روزها از خودم، از این آهنگ، از این عطر، از این تنهایی.. من به تنهایی ویار گرفته ام و تو را آبستن شده ام انگار که اینچنین چنگ می زنی بر روحم..

تاب، تاب، تاب..  حال ِ بدی که دارم را تاب نمی آورم و حاشا نمی کنم همه ی این درد را و فکر می کنم این همه سر کوبیدن به دیوار، بی رحمانه ترین تکرار ِ راضی ِ ارضا شدن ِ روح است و نسبت به اسمش، بی حس می شود لبانم و سرم را که لبه ی میز می زنم، انگار، فراموشی ِ محض، همه ی خون ِ پاشیده شده روی دیوار را زیر ِ پایم می آورد و من خیلی زود دیده می شوم در جدیت همه ی سردی ِ نگاه ِ تو.

تمام.





پی نوشت؛ عکس را دیروز گرفتم. روی تاب.

..همین امشب از غصه ها میمیرم


به نام خدا


روی دسکتاپم دارد پر می شود از New Microsoft Word Document هایی که هی به شماره هایشان اضافه می شود و آن وسط، فقط یکی شان، اسم دارد. “...”

روی دسکتاپم حتی دارد پر می شود از عکسهایی که هیچ کدام هیچ معنای خاصی ندارد و هیچ کدام هیچوقت پست نمی شود و هیچکدام هیچوقت ادیت نمی شود و من امشب، قلبم درد می کند، دلم درد می کند، سرم درد می کند و تو هیچوقت نمی فهمی این همه پریود شدن ِ من، یعنی که خیلی چیزها و هیچکس نفهمید بعد از دی 88، چه بر سر ِ همه ی زنانگی ِ من آمده و تو هیچوقت باورت نشد آن تابستان های دور ِ 89، توی آن پیج ِ لعنتی، چه ساعت ها که غرق ِ خواندن ِ نقطه نقطه ی حرفهایت نمی شدم و حالا که دو سال می گذرد، انگار، ده سال از آن تابستان گذشته و من هنوز می روم پی ِ یک نشانه از خودم، توی همه ی آن ویرانی ها میگردم و فکر می کنم چه خوب که می دانم حالا حداقل یک نفر اینجا را می خواند و ...

حالا حداقل یک نفر اینجا را می خواند و راستی، من امشب، عکس ِ گریه های امیرحسین وقتی داشتم آن متن را توی جشن دانشگاه می خواندم، دیدم و دلم خواست بروم بغلش کنم بگویم حالا توی بغل ِ خودم گریه کند و او بگوید "عمّه.. خیلی دوسِت دارم.." و من باور کنم او بهترین برادرزاده ی دنیاست و باور کنم آن متن، این آهنگ، آن اشک های من، یا این اشکهای امیرحسین، بهترین اتفاق های دنیاست و من حالم خوب نیست امشب و ..

من حالم خوب نیست امشب و مثل ِ همه ی این سه سال که خوب نبوده ام، تشویش گرفته ام و فکر می کنم چرا او باید همین امشب میمرد که فردا همه ی آنهایی که قرار بود بیایند نیایند و اصلا چرا این آخر ِ هفته ها که می شود، یک چیز ِ تیزی فرو می رود توی چشم هایم که  یعنی "چشات درآد" و من چشم هایم را میگیرم میبرم فرسنگ ها دورتر، روی زمین میکِشم و از آن بالا، ابرها، سایه ی سرم می شوند وقتی باران ِ نگاه ِ تو نیست..


آری، گلم..دلم.. ورق بزن همه ی این روزهای بارانی ِ مرا که بی تو، تمام ِ سربالایی های دنیا، یک سراشیبی محض به نقطه ی سقوط ِ من به دره ی تنهایی است و من هی فکر می کنم، آن بالای جاده ها، همیشه کسی برای بدرقه ی خستگی های من، نفس ِ تازه دارد و باور کنم هیچکدام از اینها به این فایل های روی صفحه ی من ربط ندارد و من باید آن نوشته را تمام کنم و برای همیشه ببندمش و هی به شماره های این New Microsoft Word Document  ها، اضافه شود. شب بخیر.

Thursday, June 07, 2012

Pause.


به نام خدا

توی زندگی ِ همه ی آدمها، یک نقطه ی Pause وجود دارد. از همین نقطه هایی که وقتی موعدش می رسد، تو مینشینی روی زمین ِ اتاقت، تکیه می دهی به کمد هایت، پنکه هی برای خودش توی اتاق چرخ می خورد، تلفن را که قطع کرده ای برای خودش بوق آزاد می زند و بعد از چند دقیقه سوت می کشد،.. از همین نقطه هایی که وقتی به تو می رسد، با شلوار ِ آبی ِ راحتی ات، با تیشرت صورتی ات که اشک هایت را با آن پاک کرده ای، با موهایی که یک گیره حرام کرده ای برای بستنشان، با عینکی که از لابلای لحاف و بالشتت پیدایش کرده ای، می نشینی روی زمین اتاقت و موبایلت را می گذاری کنارت و فقط یک اس ام اس می زنی که "حالم بده. حالم خیلی بده. خیلی. خیلی" و بعد میگذاری برای خودش هی زنگ بخورد و هی آهنگ پخش کند و هی این باد ِ پنکه، به تو نخورد و کاغذهایت را توی همه ی اتاق پخش کند و تو اینجا روبروی انبوه ِ لباس های شسته شده ی روی صندوق اتاقت نشسته باشی و ترکیب ِ رنگ ِ لباسهایت را به سخره بگیری و ببینی که آنها هم به آن نقطه ی Pause رسیده اند و یکهو برق برود و پنکه ی اتاقت هم به Pause برسد و پلی لیستت را نگاه کنی ببینی کنارش نوشته شده Pause و سرت را که می آوری بالا، یک دنیا کاغذ معلق توی هوا، به Pause رسیده باشند و دستت را که می گذاری روی قلبت، دلت بخواهد دکمه ی Pause اش را پیدا کنی..

توی زندگی ِ همه ی آدمها، یک نقطه ی Pause وجود دارد. از همین نقطه هایی که وقتی به آنها می رسی، توان ِ شنیدن ِ صدای عزیزترین آدم هایت را هم نداری. تاب ِ دیدن ِ نزدیک ترین افرادت را هم نداری. از همین نقطه هایی که وقتی می رسی، خیلی زود دیر شده است. از همین نقطه هایی که وقتی می رسی احساس می کنی بیست و پنج سال نفس کشیدنت شوخی ِ مسخره ای بوده که اطرافیانت با تو کرده اند. احساس می کنی پاهایت را گچ گرفته اند و  رهایت کرده اند وسط کویر و اگر بخواهی بی عصا راه بروی، تعادلت بر هم می خورد و عصا را که فشار دهی، فرو می روی و "نه تو را مانده امیدی، نه مرا مانده پناهی" و باید بنشینی همان جا که هستی و بگذاری شاید بادی، طوفانی، عقربی، چیزی..بیاید و دکمه ی Pause ات را بزند و خلاص.. 

توی زندگی ِ همه ی ما آدمها، یک نقطه ی Pause وجود دارد. از همین نقطه هایی که دکمه اش، گاهی در دست ِ کودکی چند ساله است و گاهی، مثلا کسی که سالها از تو بزرگتر است، می آید فشارش می دهد و اصلا فرقی هم نمی کند که به کدام نیت و قصد و هدف این کار را کرده و همین که فشارش می دهد، هرچه تلاش می کنی چرخ دنده های ضبط زندگی ات را بچرخانی که شکسته شود و راه بیفتد دوباره زندگی ات، نمی شود که نمی شود و می نشینی اینجا نگاه می کنی که چطور همه چیز و همه کس، دارند با سرعت از کنار تو رد می شوند و تو مانده ای در لابلای فشار ِ دست ِ آن نفر که همه ی تو را مسخ ِ آن دکمه ی مسخره کرده و یکهو می بینی آن نفر هم راه می افتد می رود و می ایستد آن طرف روبروی تو و می گوید حالا خودت دوباره Play شو و...تو..

 تو ساده چشم هایت را می بندی و یادت می آید کسی بود توی دنیا، که برای چشم هایت شعر می گفت و حالا نیست. یادت می آید کسی بود که آغوش ِ تو همیشه آرامش می کرد و حالا نیست. یادت می آید که کسی بود که برای لب هایت سرود ِ شادی می خواند و حالا نیست. یادت می آید که کسی خط ِ خنده ی تو را روی صورتت دوست داشت و حالا نیست. یادت می آید که کسی چال ِ چانه ی تو را دوست داشت و حالا نیست. یادت می آید که کسی گوشواره توی گوش های تو را دوست داشت و حالا نیست.. یادت می آید که کسی...موهای...تورا.. دوست داشت و حالا.. نیست..

تو ساده چشم هایت را می بندی و یادت می آید روزهای زیادی بود که تو برای خودت نبودی و حالا آن روزها، نیست.. یادت می آید صبح های زیادی، خیلی ها را بیدار کردی و حالا آن صبح ها، نیست.. یادت می آید ظهرهای زیادی را با خنده در کنار ِ کسانی بودی که دوستت داشتند و حالا آن ظهرها نیست.. یادت می آید عصرهای زیادی را با کسانی که دوستت داشتند گریستی تا آرام شوند و حالا آن عصرها نیست.. یادت می آید که شب های زیادی را.. شب های زیادی را با.. شب های زیادی را با یاد ِ همه ی آنهایی که بودند و نیستند و همه ی چیزهایی را که بودند و نیستند و همه ی شب هایی را که بودند و نیستند، سرت را توی بالش فرو کردی و هق هق کردی و حالا دیگر، آن شب ها، نیست..

توی زندگی ِ همه ی آدمها یک نقطه ی Pause وجود دارد که تو ساده چشم هایت را می بندی و فکر می کنی هیچوقت هیچ چیز سر ِ جای خودش نبوده و توی همیشه اشتباهی کس ِ دیگری بوده ای و هیچوقت هیچ چیز و هیچ کس، جای تو را برای کسی پر نکرده و دیگران، اشتباهی تو را دیده اند و تو، همیشه و همه جا، همین آدم ِ مهربانِ چاقِ خنگ ِ احساساتی ِ پر شر و شور بوده ای که تمام ِ تلاشش را برای تنها نماندن ِ دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای گریه نکردن ِ دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای موفقیت دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای خندیدن ِ دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای خوشحال کردن ِ دیگران کرده است و همه ی تلاشش را برای کمک به دیگران کرده است و حالا به نقطه ی Pause رسیده و فکر می کند هیچکس خودش را ندیده و هیچکس همه ی خودش را ندیده و حالا هرکسی دوست دارد از او آن چیزی را ببیند که همیشه دیده و دوست دارد او آن چیزی باشد که او می خواهد و حالا، اینجا، نقطه ی Pause همه ی این زندگی است...

توی زندگی ِ من، یک نقطه ی Pause وجود دارد که ساده چشم هایم را می بندم و فکر می کنم میان ِ دریای ِ آرام ِ آبی ِ بلند ِ دست های تو، به خودم رسیده ام و حالا، تو، تمام ِ جریان ِ زندگی ِ منی. تو، صبا!