به نام خدا
این نوت های اول ِ آهنگ ِ اینجا، مثل ِ همین بوی خوب ِ پوشال خیس است که وقتی کولر را روشن می کنی، می آید از آن بالای در، می نشیند اینجا، روی دکمه های لپ تاپ و تو را و مرا و همه ی این اتاق ِ خاک گرفته را، مست ِ خنکای تابستانی اش می کند و من، یادم می آید از امروز تا 20 تیر، ده روز بیشتر نمانده و تیر که می شود، دهمش که می آید، من بوی رنگ را حس می کنم توی اتاقم و به آن بوم های نقاشی که حالا سرنوشتشان، چیزی شبیه ِ سرنوشت ِ من است -هر دو دور انداخته شدیم- فکر می کنم و همه ی آرزویم می شود اینکه کاش آن بوم ها را به خودم می داد بجای دور انداختنشان و کاش هیچوقت آن نقاشی ها را نکشیده بودم..
پی نوشت: گذاشتن ِ بوم های نقاشی توی ویلای شمال، یعنی دور انداختن. بوم ِ نقاشی جایش روی دیوار بود. جایش روی دیوار هست. جلوی چشم. آنها توی شمال دور انداخته شده اند، من اینجا، توی شمال ِ شرق.
این نوت های اول ِ آهنگ ِ اینجا، مثل ِ همین بوی خوب ِ پوشال خیس است که وقتی کولر را روشن می کنی، می آید از آن بالای در، می نشیند اینجا، روی دکمه های لپ تاپ و تو را و مرا و همه ی این اتاق ِ خاک گرفته را، مست ِ خنکای تابستانی اش می کند و من، یادم می آید از امروز تا 20 تیر، ده روز بیشتر نمانده و تیر که می شود، دهمش که می آید، من بوی رنگ را حس می کنم توی اتاقم و به آن بوم های نقاشی که حالا سرنوشتشان، چیزی شبیه ِ سرنوشت ِ من است -هر دو دور انداخته شدیم- فکر می کنم و همه ی آرزویم می شود اینکه کاش آن بوم ها را به خودم می داد بجای دور انداختنشان و کاش هیچوقت آن نقاشی ها را نکشیده بودم..
پی نوشت: گذاشتن ِ بوم های نقاشی توی ویلای شمال، یعنی دور انداختن. بوم ِ نقاشی جایش روی دیوار بود. جایش روی دیوار هست. جلوی چشم. آنها توی شمال دور انداخته شده اند، من اینجا، توی شمال ِ شرق.