به نام خدا
چند روز ِ دیگر، همین دو گیگ حجم ِ خالی ِ هاردم هم پر می شود. به همین سادگی
و من هرگز نمی توانم چیزی از چشم های تو را فراموش کنم. من هرگز نمی توانم چیزی از
نوشته هایم را پاک کنم. چند روز ِ دیگر، همین دو گیگ حجم ِ خالی ِ هاردم هم پر می
شود بی اینکه تو مرا پُر کرده باشی ذره ای و من غرق ِ لذت ِ تاب خوردن می مانم و
لیلا می دانست من چقد آن لحظه های تاب خوردن را دوست داشتم که آن همه خوب تابم می
داد؟
چند روز ِ دیگر، همه ی این زندگی، من، تو، او، ما، شما، ایشان، به
"گا" می رویم و تنها یک سایه می ماند از این همه حرف ِ نگفته.. یک سایه
که وقتی آفتاب غروب کند، رد کارش را میگیرد می رود خانه اش، نقابش را در می آورد،
می تمرگد روی تخت، زنگ می زند کسی بیاید همه ی مردانگی اش را بخورد تمام شود برود
خانه اش و فردا باز و باز و باز سایه هایی بی لک و می رود دنبال ِ حرفهایی که سایه
می شوند و هرشب، تنهایی اش را با جسم ِ پوچ ِ توخالی ِ دست هایش، در آغوش می کشد و
می کُشد و من ویار گرفته ام به این آهنگ و عق می زنم این روزها از خودم، از این
آهنگ، از این عطر، از این تنهایی.. من به تنهایی ویار گرفته ام و تو را آبستن شده
ام انگار که اینچنین چنگ می زنی بر روحم..
تاب، تاب، تاب.. حال ِ بدی که دارم را
تاب نمی آورم و حاشا نمی کنم همه ی این درد را و فکر می کنم این همه سر کوبیدن به
دیوار، بی رحمانه ترین تکرار ِ راضی ِ ارضا شدن ِ روح است و نسبت به اسمش، بی حس
می شود لبانم و سرم را که لبه ی میز می زنم، انگار، فراموشی ِ محض، همه ی خون ِ
پاشیده شده روی دیوار را زیر ِ پایم می آورد و من خیلی زود دیده می شوم در جدیت
همه ی سردی ِ نگاه ِ تو.
تمام.
پی نوشت؛ عکس را دیروز گرفتم. روی تاب.
No comments:
Post a Comment