Monday, June 18, 2012

حجم ِ تلخ

به نام خدا

داشتم خواب میدیدم. خواب نوشتن. خواب ِ با آهنگ ِ اینجا نوشتن. داشتم شعر می گفتم. شعر. اما حالا، کلمه ای هم یادم نمانده.. داشتم شعر می نوشتم و حالا که فکر می کنم، هیچ چیز جز آن رنگ سبز روشن و آبی، یادم نمی آید.. دستانم می لرزید، خطّم از همیشه بدتر شده بود، خودم، خوب نبودم..

داشتم خواب میدیدم. خواب ِ آشپزخانه ی خانه ی قبلی. خواب ِ میهمان های بابا. خواب ِ صفیه، شهرام، و یک نفر که یادم نیست که بود. داشتم خواب میدیدم و فکر می کردم چقدر دلم برای سنگ های آن آشپزخانه، برای کابینت های چوبی اش که همیشه سر ِ بستنشان، گیر داشتیم، تنگ شده..

داشتم خواب میدیدم و حالا اگر بخواهم بنشینم به آن خانه فکر کنم، بغضم میگیرد و سرم درد میگیرد و حالت تهوع میگیرم و دلم میخواهد سرم را بزنم لبه ی میز.. 

داشتم خواب میدیدم و بیدار که شدم، دیدم آن موقع، بیدار بوده. 5 ساعت ِ پیش. و من.. 



داشتم خواب میدیدم. خواب ِ نوشتن. و حالا نشسته ام و می نویسم. رفتم آنجا که ایمیلی، نشانه ای، چیزی پیدا کنم.. نداشت. کاش خودش یک نشانی از خودش می گذاشت. حالم خوب نیست و هی می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و ...
این زندگی، به هیچ چیز، نمی ارزد.

1 comment:

  1. سلام
    مدت زياديه نوشته هات رو دنبال مي كنم
    خيلي دوس داشتم يه باب آشنايي باهات باز كنم
    ولي روم نمي شد
    امروز عيده گفتم هم بهت تبريك بگم و هم ازت بخوام اينقد غمگين نباشي
    يه كم مثبت تر ببين
    اگه دوس داشته باشي با هم در ارتباط باشيم خوشحال ميشم
    من محسن هستم 27 سالمه از كرمانشاه
    تو هم يه خورده در مورد خودت بنويس
    ايميل من
    mohsen_mk@gmail.com
    منتظرتم

    ReplyDelete