به نام خدا
این یک تراژدی ِ احمقانه است. این یک تراژدی ِ خیلی غم انگیز است که من، لابلای این خوابها، آرزوهایم را دنبال کنم. که من هرشب در آرزوی خیلی چیزها بخوابم و هرشب، خواب ِ ماهی قرمزها، دست از سرم بر ندارد..
این یک تراژدی ِ بی رحمانه است که لابلای آرزوهای همه ی این زندگی ِ نکبت بار، دست و پا بزنم هرشب و هرشب همه ی موانع را بردارم و صبح که بیدار می شوم، نه از آرزویی خبری باشد، نه از اتفاقی، نه از کسی، نه از چیزی، نه از تـ ـو یـ ـی.
تو. تو. تو. تو. تو. تو. تو یک کلمه ی دو حرفیست که همه ی چهار حرف ِ زندگی ِ مرا پوشش می دهد. تو، یک آرزوی مسخره است که هر روز و هر روز، به تعداد ِ ت و واو هایش اضافه می شود و هر روز، یک بخش از زندگی ِ من، کم. تو، بی اغراق ترین واژه ی تمام ِ شعرهای من است که هر روز پوچ تر و بی انتها تر می شود..
تو، تو، تو، تو، تو،... دایره وار تمام ِ تو را توی ذهنم مرور می کنم و دایره وار، تمام ِ خودم را. می رسم از تو به خودم و از خودم به تو. از تو به من، از من به تو. از تو به او، از او به تو. از همه به تو، از تو به همه و من هی خودم را می رسانم به نقطه ی پایان که تمام ِ تو تمام شود و آنجا، چیزی جز آغاز ِ تو نیست.
تو.. تو.. تو.. تو.. تو، کثیف ترین تراژدی ِ دنیایی که بی رحمانه تمام ِ توییّت ِ مرا، بین ِ تمام ِ منیتت، قربانی ِ همه ی زخم های دشنه ی ندیدن هایت کردی. تو، تمام ِ ناتمام ِ مرا، ...
تو! تو! تو!... خود ِ همین تو تکرار ِ سه گانه ی خواب های همه ی این شب هایم بودی وقتی تمام ِ آن سیب ها را هراسان از تنگ ِ ماهی ها در می آوردم و من، فقط یک آرزوی بزرگ دارم..
تو... تو....... صدای ِ بوق ِ پایان ِ بازی ِ این زندگی، همین جا، توی خواب های ِ من بودی..
تو، دیگر، آرزوی من نیستی.
این یک تراژدی ِ احمقانه است. این یک تراژدی ِ خیلی غم انگیز است که من، لابلای این خوابها، آرزوهایم را دنبال کنم. که من هرشب در آرزوی خیلی چیزها بخوابم و هرشب، خواب ِ ماهی قرمزها، دست از سرم بر ندارد..
این یک تراژدی ِ بی رحمانه است که لابلای آرزوهای همه ی این زندگی ِ نکبت بار، دست و پا بزنم هرشب و هرشب همه ی موانع را بردارم و صبح که بیدار می شوم، نه از آرزویی خبری باشد، نه از اتفاقی، نه از کسی، نه از چیزی، نه از تـ ـو یـ ـی.
تو. تو. تو. تو. تو. تو. تو یک کلمه ی دو حرفیست که همه ی چهار حرف ِ زندگی ِ مرا پوشش می دهد. تو، یک آرزوی مسخره است که هر روز و هر روز، به تعداد ِ ت و واو هایش اضافه می شود و هر روز، یک بخش از زندگی ِ من، کم. تو، بی اغراق ترین واژه ی تمام ِ شعرهای من است که هر روز پوچ تر و بی انتها تر می شود..
تو، تو، تو، تو، تو،... دایره وار تمام ِ تو را توی ذهنم مرور می کنم و دایره وار، تمام ِ خودم را. می رسم از تو به خودم و از خودم به تو. از تو به من، از من به تو. از تو به او، از او به تو. از همه به تو، از تو به همه و من هی خودم را می رسانم به نقطه ی پایان که تمام ِ تو تمام شود و آنجا، چیزی جز آغاز ِ تو نیست.
تو.. تو.. تو.. تو.. تو، کثیف ترین تراژدی ِ دنیایی که بی رحمانه تمام ِ توییّت ِ مرا، بین ِ تمام ِ منیتت، قربانی ِ همه ی زخم های دشنه ی ندیدن هایت کردی. تو، تمام ِ ناتمام ِ مرا، ...
تو! تو! تو!... خود ِ همین تو تکرار ِ سه گانه ی خواب های همه ی این شب هایم بودی وقتی تمام ِ آن سیب ها را هراسان از تنگ ِ ماهی ها در می آوردم و من، فقط یک آرزوی بزرگ دارم..
تو... تو....... صدای ِ بوق ِ پایان ِ بازی ِ این زندگی، همین جا، توی خواب های ِ من بودی..
تو، دیگر، آرزوی من نیستی.
No comments:
Post a Comment