Thursday, January 30, 2014

..آینه ای در برابر آینه ات می گذارم

به نام خدا


دلتنگی ِ عجیبی،
همه ی وجودم را مچاله می کند هربار که روبروی آینه ها،
"تو"یی، 
کنار ِ لبخندهای غریب ِ من،
 پیدا نمی شوی..
دلتنگی ِ عجیبی، 
می تَرَکاند تمام ِ زلال ِ آینه ها را، 
هربار که دست های تو، 
پناه ِ شانه های من نمی شود..

به عکس ها و 
خاطره ها و 
عطرها و 
تمام اَشکال ِ محجوم در ذهن،
دست درازی می کنم
شاید که
صفحه ای،
نقطه ای،
خطی،
شبیه ِ چشم های تو کشیده شده باشد..


Wednesday, January 29, 2014

..این التماس ِ آخرم، از خنده دورم می کنه

به نام خدا
















تلفن را که قطع کردم،
نفس هایم به شماره افتاده بود. 
نفس هایم به شماره افتاده بود و مثل ِ تمام ِ وقتهایی که تنهایی ِ این خانه، به کنج ِ ریه هایم هجوم می آورد، به انتهایی ترین نقطه ی اتاق می رسیدم و در، باز نمی شد..
نفس هایم به شماره افتاده بود و تمام واج های نام ِ تو، برای پاف های اسپری ِ لعنتی ام، کم می آمد و من، هراسان، خودم را درگیر سوز ِ سینه ام می کردم و پله ها را، می شماردم و هیچ کس دری را برای من، نمی گشود..

تلفن را که قطع کردم، ملحفه ی سپیدت، غرق ِ خون بود و 
پیشانی ام، غرقه ی ضربات ِ بی امان ِ پرستاری که چشم هایش، 
شبیه ترین واژه ی سرد به پایان ِ آن زندگی:
تاریک.





Another Happy Day..

به نام خدا


به اتفاق محتاج شده ام.
به تمام بادهایی که بی رونق ترین زخم های ریشه دوانده ام را،
به زمین پیوند می دهند.
به اتفاق محتاج شده ام و 
به تمام لحظه های رفتن
که اسارت مبهم برگها،
برزخ عشق را به پاییز
تاوان می دهند..

به اتفاق درنوردیده شده است
نقطه ی سرگردان رهایی برگ از
باد.
مثل ِ من.
مثل ِ ...
تو.

مهدیه،
هشتم بهمن ماه نود و دو.





Thursday, January 23, 2014

...بی تو این خونه برام دلگیره

به نام خدا


دلم تنگ است. 
دلم تنگ است و هربار که روبروی این عکس می نشینم، برق ِ چشم هایت را، روبروی خودم، آن طرف ِ سفره، میبینم و دلم، برای خانه ی کوچکمان، پر می کِشد..
دلم تنگ است و هربار فکر می کنم آنجا، اولین جایی است که توانسته ام دیوار هایش را رنگ کنم، تمیزش کنم، روی شومینه اش گلدان بگذارم، روی در ِ یخچالش عکس هایمان را بچسبانم..
دلم تنگ است و هربار، وقتی روبروی این عکس مینشینم، شب های خوب و سرخ و سرد ِ این جا یادم می آید که با همیشه داغ بودن ِ تو، جانی تازه می گیرد..

دلم تنگ است.
دلم تنگ است و می دانم هیچوقت، هیچ کجای دنیا، برای من، خانه ی خوب ِ خاطره هایمان نمی شود و می توانم از حالا، تا همیشه، دل تنگ ِ این خانه و این فضا و این فرش و این بخاری و این پنجره ها و این شومینه و این گلدان و این نور ِ سرخ و این سفره و این بالش و این "تو" بمانم..

دلم تنگ است و 
صدایت،
آرام ترین نُت های نواخته شده در شب ِ تاریک ِ من است که
رنگ می بازد.


Thursday, January 09, 2014

...همین چند لحظه برای یه عُمر

به نام خدا



دلم میخواست عکس ِ چشم هایت را، قاب کنم، همین جا، کنار ِ نوشته هایم.. کنار ِ دست هایم، کنار ِ اشک هایم، کنار ِ این سردرد ِ لعنتی بگذارم و بمانم و بنویسم و بخوانم و نفس بکشم و امیدی باشد، دلی باشد، احساسی باشد، تویی.. باشی..

حالا اما، یک آهنگ، از صبح، مُدام و مُدام، تکرار می شود و یک هق هق، تمام ِ سکوت ِ جمع شده روبروی شومینه را، لحظه به لحظه، وامدار ِ نبودن ِ شانه ات می کند..

حالا، تمام ِ این پنج ماه و نوزده روز را، مرور می کنم و سرم را آرام، کنار ِ خاطراتت می گذارم و این زندگی، جان می دهد.. این خاطرات، جان می دهد.. این گریه ها، جان می دهد.. این نبودنت، جان می دهد.. این من، جان، می دهـد. . . 

"باور؟ آخه عزیز من، نفس من، خانومم:) اگه نداشتم که زنم نبودی که."


بغضم می ترکد. حالا و همیشه.



Tuesday, January 07, 2014

..توی آخرین وداع، وقتی دورم از همه.. چه صبورم ای خدا، دیگه وقت رفتنه

+ هروقت هرکسی هرچی که گفت همراهیش کن. فقط یک نفر تو زندگی آدم میتونه همراه باشه. همه بلدند مقابله کنند.
- هرکسی؟
+ آره هرکسی. چون هرکسی هرچیزی از آدم نمیخواد.
- مامانم همیشه میگه: دوست گفت میخواستم نگم، گفتم. دشمن گفت میخواستم بگم، نگفتم. فک کنم باید بهش فکر کنیم.
+ زندگی زناشویی فرای ادبیات ِ . با ادبیات نمیشه زندگی کرد.
- با فلسفه چی؟
+ فلسفه ابزار ِ .
- از ابزارت به جا استفاده کن؛
+ اونشو دیگه من تشخیص میدم.
- حرفی ندارم.
+ اگه بلد بودی کجا حرف بزنی، کجا سکوت کنی خیلی اوضاع فرق می کرد.
- تو منو به خاطر همین کسی که هستم پذیرفتی، نه به خاطر کسی که تو از من میخوای باشم..
+ یه معادله ست اینجای ماجرا. اگر کسی لطفی بهت کرد، جوابشو بده.
- این معامله ست، نه معادله.. من برا منفعت نیومدم جلو که به خاطر ضرر پا پس بکشم..
+ نظر من معادله ست. نتونستی موازنش کنی. نتونستی.
- تو علم من، یه معادله با دو مجهول، یا دو معادله با سه مجهول، جواب نداره.. همیشه یه مجهولو به نسبت اون یکی میسنجن. یکی باید قربانی شه تو سنجیده شدن تا اون یکی مقدار پیدا کنه..
+ باش تا صبح دولتت بدمد.
- تو اومده بودی معامله؛ خودتم میدونی.. بیشتر جمله هات همینو نشون میدن.. لطف و محبت و انتظار براورده کردن و ...هایی با ارزشه که بی چشم داشت ِ برگشت باشه؛ وگرنه همه ی آدما میتونن تا جایی که به نفعشونه و پاسخ میگیرن از این کارا بکنن برای هم..
+همه زن و شوهرا یه چیزایی رو فدا می کنند تا چیزی بدست بیارند. نخواستی خانوم جان، نخواستی.
- این جواب حرف من نبود؛ جواب این حرفت رو لزومی نمیبینم که بگم.. چون هرکار که کردم برات، منتنی نذاشتم سرت و نمیخوام با تکرار گفتنشون، منتی بذارم سرت. آدم خوبه یه ذره قدرشناس باشه.. و با بی رحمی به کسی که همیشه تلاششو کرده تا هرطور شده رابطشو حفظ کنه، نگه چیزی فدا نکردی.
+ باشه من قدرنشناس. امیدوارم یه نفری پیدا بشه که به سلیقه تو رفتار کنه.
- من کسی رو که میخواستم، داشتم. و پیدا کرده بودم. اما اون با من به آرزوهاش و انتظاراتش نمیرسه. دیشب بهم گفت.
+ خوبه که جمله فعل داشت. البته الان دیگه مهم نیست.
- خودتم میدونی منظورت چی بود. منم میدونم که اون فعل دقیقا یه اشتباه تایپی بود.. برات Bold کردم و فرستادم تیکه ایش رو که فعل رو غیر مهم میکرد؛ و البته که من قبلش جمله ای زدم که توش از انتظار نوشته بودم. "من همه انتظاراتمو می کشم از این به بعد چون انتظاراتمو براورده نکرد." از کدوم به بعد؟ از بعد اسمس من؟ از بعد ِ اینکه گفتم انتظار نداشته باش؟
+ گفتم مهم نیست. اما به دستام که تایپ می کنه و چشام که میبینه ایمان دارم.
- بازی می کنی.. هروقت به نفعت نیست بازی می کنی..
+ بازی یا جدی، فکر نکنم دیگه کاری با هم داشته باشیم و ادامه ارتباط معنی دار نیست واسم.


...


...به پهنای صورت

به نام خدا




همه اش، همین است و 
هیچ نیست.

اشک می ریزم و تکرار می کنم
...You accepted for who I am, Not for you wanted me to be



Monday, January 06, 2014

...شب، شب که میشه تو کوچه ی غم

به نام خدا
درگیر ِ احساس ِ مبهم ِ بی حسّی شده ام. نه می توانم برای چیزی شادی ِ واقعی کنم، نه می توانم از چیزی تا جایی که می شود ناراحت باشم. مثل ِ شومینه ای که تورا گرم می کند و شومینه نیست.. مثل ِ چوب هایش که سرخ می شوند و نمی سوزند. مثل ِ سرخی هایی که خاکستر نمی شود و روز ِ بعد، دوباره سرد شده اند و دوباره، خود را برای یک شب ِ دیگر، و روشن ماندن، آماده می کنند..

درگیر ِ احساس ِ مبهم ِ بی احساسی شده ام و نمی دانم می توانم یک روز ِ دیگر، یک بار ِ دیگر، تا سر حدّ ِ توانستن "خوب" یا "بد" باشم یا نه.. می توانم دست آویزی پیدا کنم برای قه قَه ِ یا هق هق کردن؟

امروز دومین روزی ست که تنهایی را انتخاب کرده ام. که تنها نشسته ام و درس می خوانم، می نویسم، میوه می خورم، راه می روم، می خوابم، ... امروز دومین روزی ست که در بی خبری ِ مطلق از خیلی ها می گذرانم و خودم، خوب می دانم همه ی این فاصله انداختن ها، روزی که بازگردم، حالم را خیلی خوب می کند..

به تکرار ِ مکرر ِ سلام ها و خداخافظی ها، حساسیت پیدا کرده ام. به اینکه آدمهایی مُدام هستند و نیستند، چیزهایی مُدام هست و نیست، زندگی ای مُدام هست و نیست می شود، منی، مُدام، بود و نبود.

خوب می گذرد روز و روزگار ِ من. من روز را دوست دارم ولی از روزگار، می ترسم..


Sunday, January 05, 2014

Deep in my heart..

به نام خدا

باورم نمیشد که دوباره، روزی، اینجا پیدایم شود.. که بیایم، که بنشینم یک بار همه ی این نوشته ها را بخوانم، که یک بار ِ دیگر، شجاعت ِ روبرو شدن با همه ی این ماههایی را که بوده و نبودم را داشته باشم، که که که..

حالا که اینها را می نویسم، آنقدری همه چیز متفاوت شده که ندانم از کجا می شود دوباره آغاز کرد. آنقدری همه چیز به سختی تغییر کرده که نتوانم باور کنم از اردی بهشت تا امروز، نه اینجا، نه هیچ جای دیگر، "نبود"ه ام. بودنم به نبود مبدل شد، بودنش به نبودن.

نوشتن، همه ی زندگی ِ من است. که یک بار ِ دیگر، برایش تلاش خواهم کرد.. ساده و بی پروا.



صبح روز پانزدهم ِ دی ماه نود و دو، مشهد.