به نام خدا
درگیر ِ احساس ِ مبهم ِ بی حسّی شده ام. نه می توانم برای چیزی شادی ِ واقعی
کنم، نه می توانم از چیزی تا جایی که می شود ناراحت باشم. مثل ِ شومینه ای که تورا
گرم می کند و شومینه نیست.. مثل ِ چوب هایش که سرخ می شوند و نمی سوزند. مثل ِ
سرخی هایی که خاکستر نمی شود و روز ِ بعد، دوباره سرد شده اند و دوباره، خود را
برای یک شب ِ دیگر، و روشن ماندن، آماده می کنند..
درگیر ِ احساس ِ مبهم ِ بی احساسی شده ام و نمی دانم می توانم یک روز ِ دیگر،
یک بار ِ دیگر، تا سر حدّ ِ توانستن "خوب" یا "بد" باشم یا
نه.. می توانم دست آویزی پیدا کنم برای قه قَه ِ یا هق هق کردن؟
امروز دومین روزی ست که تنهایی را انتخاب کرده ام. که تنها نشسته ام و درس می
خوانم، می نویسم، میوه می خورم، راه می روم، می خوابم، ... امروز دومین روزی ست که
در بی خبری ِ مطلق از خیلی ها می گذرانم و خودم، خوب می دانم همه ی این فاصله
انداختن ها، روزی که بازگردم، حالم را خیلی خوب می کند..
به تکرار ِ مکرر ِ سلام ها و خداخافظی ها، حساسیت پیدا کرده ام. به اینکه
آدمهایی مُدام هستند و نیستند، چیزهایی مُدام هست و نیست، زندگی ای مُدام هست و
نیست می شود، منی، مُدام، بود و نبود.
خوب می گذرد روز و روزگار ِ من. من روز را دوست دارم ولی از روزگار، می ترسم..
No comments:
Post a Comment