Wednesday, January 29, 2014

..این التماس ِ آخرم، از خنده دورم می کنه

به نام خدا
















تلفن را که قطع کردم،
نفس هایم به شماره افتاده بود. 
نفس هایم به شماره افتاده بود و مثل ِ تمام ِ وقتهایی که تنهایی ِ این خانه، به کنج ِ ریه هایم هجوم می آورد، به انتهایی ترین نقطه ی اتاق می رسیدم و در، باز نمی شد..
نفس هایم به شماره افتاده بود و تمام واج های نام ِ تو، برای پاف های اسپری ِ لعنتی ام، کم می آمد و من، هراسان، خودم را درگیر سوز ِ سینه ام می کردم و پله ها را، می شماردم و هیچ کس دری را برای من، نمی گشود..

تلفن را که قطع کردم، ملحفه ی سپیدت، غرق ِ خون بود و 
پیشانی ام، غرقه ی ضربات ِ بی امان ِ پرستاری که چشم هایش، 
شبیه ترین واژه ی سرد به پایان ِ آن زندگی:
تاریک.





No comments:

Post a Comment