به نام خدا
تلفن را که قطع کردم،
نفس هایم به شماره افتاده بود.
نفس هایم به شماره افتاده بود و مثل ِ تمام ِ وقتهایی که تنهایی ِ این خانه، به کنج ِ ریه هایم هجوم می آورد، به انتهایی ترین نقطه ی اتاق می رسیدم و در، باز نمی شد..
نفس هایم به شماره افتاده بود و تمام واج های نام ِ تو، برای پاف های اسپری ِ لعنتی ام، کم می آمد و من، هراسان، خودم را درگیر سوز ِ سینه ام می کردم و پله ها را، می شماردم و هیچ کس دری را برای من، نمی گشود..
تلفن را که قطع کردم، ملحفه ی سپیدت، غرق ِ خون بود و
پیشانی ام، غرقه ی ضربات ِ بی امان ِ پرستاری که چشم هایش،
شبیه ترین واژه ی سرد به پایان ِ آن زندگی:
تاریک.
تلفن را که قطع کردم،
نفس هایم به شماره افتاده بود.
نفس هایم به شماره افتاده بود و مثل ِ تمام ِ وقتهایی که تنهایی ِ این خانه، به کنج ِ ریه هایم هجوم می آورد، به انتهایی ترین نقطه ی اتاق می رسیدم و در، باز نمی شد..
نفس هایم به شماره افتاده بود و تمام واج های نام ِ تو، برای پاف های اسپری ِ لعنتی ام، کم می آمد و من، هراسان، خودم را درگیر سوز ِ سینه ام می کردم و پله ها را، می شماردم و هیچ کس دری را برای من، نمی گشود..
تلفن را که قطع کردم، ملحفه ی سپیدت، غرق ِ خون بود و
پیشانی ام، غرقه ی ضربات ِ بی امان ِ پرستاری که چشم هایش،
شبیه ترین واژه ی سرد به پایان ِ آن زندگی:
تاریک.
No comments:
Post a Comment