Friday, April 24, 2015

When I Dream At Night..

به نام خدا
حادثه ی تلخ ِ جدایی، تراژدی ِ مرگ ِ همه ی آرزوهای ساده و بی تکلف ِ "زنده گی" میان ِ واژگان ِ عمیق ِ چشم های تو بود برای منی که تمام قد، در تلاش برای ساختن ِ رویاهایم، غوطه ور در منجلاب ِ نخواستن های دیگران، به دست های تو دل بسته بودم.
 که جدایی از دست های تو، غرق شدن در پهنه ی وسیع ِ سیاهی ِ تنهایی، زیر ِ سلطه ی شیطانی ِ مرگ بود. که برای من، آرزو، تکرّر ِ طولانی خیابان هایی بود که عطر ِ تو را با من راه می بردند. که برای من، عطر ِ تو، طعم ِ خیال ِ خوشبختی ِ لمس ِ اقاقیا بود که  در اردی بهشت ِ آغوش ِ عشق، سرود ِ نوازش می خواند..







صد و 
شصت و 
هفت
روز،
بی تویی.




Wednesday, April 01, 2015

..تو، غم ِ منو نبین و برو، نبینم اشک ِ چشمِ تورو

به نام خدا

نوشتن برای تو، بهانه ی همه ی شب های من است، که به یادت می نشینم زیر این نور سرخ،لحظه هایم را به یادِ تو، به ابتدای سحر پیوند می دهم و همان وقتی که چشم های تو، سنگین ِ رویاهایت می شود، آغاز ِ کابوس های من است که تو نیستی. که دست های تو نیست. که آغوش ِ تو نیست. که نفس های تو نیست. که حضور ِ امن ِ تو، در بی پروایی ِ خواب های آشفته ی من، نیست..

نوشتن برای تو -همین هر شب و هر لحظه- پُر کردن ِ تمام ِ غم ِ دلم است که ساده و بی آلایش، به خواستن ِ تن ِ تو، درد می کشد.. که من بغض می کنم. که این نور، این اتاق، این عطر، این نسیم، این تخت، این تنهایی، تقصیر ِ تمام ِ گناه ِ نکرده ی دست های من است که مادرت، سنگین و بی مهابا به صورتم سیلی می زند و من، در کُنج کُنج ِ این اتاق می شکنم و یادت هست که قول ِ ساختن ِ یک خانه، بدون ِ داشتن ِ کُنج را به من داده بودی؟ یادت هست که چقدر از کُنج ها می ترسیدم؟ یادت می آید که وقتی در کُنج می نشستم، تمام ِ هق هق های ندیده ی مرا می شنیدی که من در پناه ِ امن ِ دیوارها، آرام می گرفتم و هیچ کس، آغوشی به وسعت ِ دیوار ها، سرد و بی روج، به من نبخشیده بود و شانه های تو، شبیه ِ داغی ِ زمینی بود که روی آن می نشستم و نفس هایت، روح ِ دلنواز ِ صدای افتادن ِ اشک هایم می شد و من، بین دیوار و آغوش ِ تو، معتدل ترین آرامش ِ لحظه هایم را لمس می کردم.. 

باید بگذرند این شب ها. باید همه ی این گریه ها را تمام کنم. شاید آخر ِ همه ی اینها، تو آمده باشی و ایستاده باشی و من همه ی آن چیزی باشم که دوستش داری. شاید یک روز، همه ی این کابوس تمام شود و لحظه ی سنگین ِ خواب ِ شیرین ِ من، در خیال ِ تو نقش ببندد و شیطنتت، همه ی خستگی ِ مرا، بیدار کند که یادم بیاید ساعت چهار صبح، خاطره ی بی بدیل ِ زندگی ِ ماست...

باید بگذرد جان ِ شیرینم. باید بگذرد و کاش تو، ناگذرترین اتفاق ِ حوالی ِ انتهای ِ این دالان باشی.. که ماندنی شده است.. 
همین..

..من و ایـــــــــن بی زبانی.. به راهــــــــــی بی نشانی.. فرضم کن؛ ستاره ای بر بام ِ ترانه گفتن.. فرضم کن؛ جوانه ای بیزار از خزان ِ خفتن

به نام خدا

بعضی آهنگها، باید فقط برای تو ساخته و نواخته و شنیده شوند. برای تو، و به یاد ِ تو. که تنها تو، می توانی مفهوم ِ واج واج ِ کلمات را، بی دریغ در حصول ِ خاطره ای، متصور شوی. که واژه ها، بی سرانجام ترین جاده ی رهایی ِ اشک های منند. که حال ِ خوب ِ تازه شدن، کنار ِ کهنگی ِ ریل های قطار را، تنها تو چشیده ای و من، همان نقش ِ نابخشوده ی طرح نزده بر تمام ِ آسمان های پاک ِ سرزمین ِ کویری ِ توام، که زندگی، مرا به ستاره ای بدل می کرد، در شبِ چشم های تو..

من به روح ِ آینه ها پیوند خوردم. زیر ِ سقف ِ آسمانی که تو، پایه های عروجش را نهاده بودی و فکر می کردم همه ی طعم ِ ملایم ِ آفتاب ِ ابتدای طلوع، همان خیال ِ خوش ِ بوسیدن ِ لب های توست که صراحت ِ چشم های بسته ی تو، زوال ِ بی منتهای فرسودن ِ آرزوهایم بود.. که راه ِ رفتن ِ من، از میان ِ خطوط ِ ابروهای تو میگذشت که پیوسته و آهسته، همه ی دلم را، عاشق کرده بود..


که آرزوهای من، مسافر ِ همیشه دیر رسیده، به پای روزهای جوانی ِ تو بود. که من، سالخورده ترین فرض ِ همه ی شب های تو بودم که ناگهان، در سحر ِ داغ ِ تیرماه، گره خورده بودم به عطر ِ جاری ِ جاده های بی روح ِ شهری که تو تمام ِ روح ِ نیلی ِ آن بودی..

که من، مسافر ِ جا مانده ی آن قطارم، که حالا آرزویش، ماندن در لحظه ای است که تو رفته ای، قطار رفته است، تمام ِ ایستگاه رفته است و " من چقدر ساده ام که سالهای سال، در انتظار تو، کنار این قطار رفته ایستاده ام.."

Wednesday, March 04, 2015

می بندی و ... می خندی و ... مجبوری؛

به نام خدا


می پرسد "در چه حالی" و با کمی تاخیر،  حالم را پیدا می کنم و جواب می دهم "تردید". می خندد. مثل همیشه می خندد و من در ذهنم، همه ی تردید هایم را، روی صفحه هایی که رد می کنم، مرور می کنم. رد می کنم و فکر می کنم زمان تا کجا می تواند تردید هایم را تاب بیاورد. تا کجا می شود در سکوت، به لبخند ایمان داشت و در گریه های باران، زنده ماند؟ تا کجا می توان از همه ی افکار ِ سخت ِ پیچ خورده در همهمه ی صدای افرادی که همه ی زندگی ام را، پر کرده اند، فرار کرد؟ تا کجا می توان خود را دوست نداشت و همه چیز را، در پرده ی دید ِ او، که آمده بود که بماند، و حالا، ساده، نیست، به نمایش گذاشت؟

سوال ساده اش، مرا به یاد ِ دوست ِ مهربانی که دوشنبه ی خوب ِ پیش را، در کنارش با اشک، طعم ِ خوب ِ شکلات داغ را مزه می کردم، می اندازد. به یاد ِ افکار ِ همه ی این روزهایم. به یادِ همه ی ترسهایم. و همه ی تردید هایم. و فکر می کنم که تردید های من، همیشه برای او، خنده دار بود. و چیزی نیست که حالا، نشود از آن گذشت و محکم نماند.

شاید این روزها، مهم ترین روزهای همه ی این سال باشد، که در کِشاکش ِ صحنه ی این ماه، مرا به هوای بهار، دلگرم می کند.. که شکوفه ها، معطرترین معجزه ی پاک ِ روح ِ سبز ِ زندگی ِ مَنند.

همین:)



Saturday, February 21, 2015

..رفتی از ذهن این خیابون، تو گریه های بارون، من میمردم

به نام خدا

 
راه پیاده رو را در پیش میگیرم و توی گوشم، بوق ِ ممتد ماشین های ایستاده پشت ِ چراغ قرمز، نجوا می شود و من، غرق در سرخی چراغ، همه ی ایستادن های زندگی در برابرم را تا سبز شدن ِ لبخند ِ تو، مرور می کنم. 
هوا سرد است و بی امان، دست های تنهایم، پناهگاه ِ امن ِ سرمای نبودنت، همه ی اشک هایم را پاک می کند و فکر می کنم که این پارک، یک سال ِ پیش، شکستن ِ من و تو را، در خود دیده بود و ما، همان شب، ازدواج کرده بودیم تا تمام ِ دنیا، یک بار ِ دیگر، شادی ِ همراهی ِ خنده هایمان را، به خود ببیند و اجبار، در برابر ِ ما، دل سپرده بود و حال ِ آن شب، صدای قطاری بود که هربار با آمدنم، تمام ِ آن شهر را پر می کرد..

هوا سرد است و چراغ های سبز، سرخ ترین ایست ِ همه ی خیابان های این حوالی را در برابر ِ من سد کرده اند تا بمانم و ببینم، بمانم و بمیرم، بمانم و ...

                                                                                                                              

فرزاد فرزین، دارد بی امان می خواند و فکر می کنم که هیچ شعری، هیچ احساسی نمی توانست همه ی حال ِ بد ِ امشب ِ مرا، تا اینجا، به اشک برساند که بنشینم و روبروی عکس آنهایی که دوستشان دارم، کنار ِ عطر ِ تویی که بی دغدغه ترین دلتنگی ِ این روزهای منی، اشک بریزم که خسته ام. که از تلاش برای زنده ماندن و خوب بودن، خسته ام. که دلم می خواهد همه ی دردهای ریز و درشتم را، قربانی ِ همه ی وقتهایی که فکر میکنم دیگر راهی برای زنده ماندن نیست، کنم، و گم شوم در دوردستی که این روزها، دست نیافتنی ترین مامن این شهر است..


وقتی من رسیدم قطار رفته بود، تو مه و دود، جا موندم..
هرچی تو دلم بود نشد که بگم، من پشت غم، جا موندم..
هرجایی که میرم یادت با منه، بارون میزنه، تو  اونجایی..
میترسم اسمم یه روز از یادت بره، با فاصله، تنهایی..


تو نمیدونی که دلتنگی چیه، سهم کیه، این دوری..
چشماتو رو خاطره میبندی و.. میخندی و.. مجبوری..
وقتی میسوزم من، تو آتیش و تب، حالمو شب، میفهمه..
هنوزم میترسم از صدای قطار، این روزگار، بی رحمه...

Tuesday, February 17, 2015

..روبروی من کسیه که دلش با منه و تمام زندگیش منم، روبروت کسیه که توی وجودش میگردی دنبال عطر ِ تنم

به نام خدا


دلم میخواهد آهنگ روی همان جمله ی اول بماند... "زندگی من کنار این غریبه بی تو مثل روز روشنه". دلم میخواهد همینجا، کنار ِ همین غریبه، بمانم تا تمام ِ لحظه هایی را که کنارش می گذرانم، به حسادت روزهای خوش ِ کنار تو، بترسم.. دلم میخواهد همینجا، روی همین عذاب، توی سینه ام، تمام ِ زندگی ام را به قتل برسانم.. که عطر ِ تو، همه ی همه ی صدای ساز ِ شب ِ دلتنگی هایم را، پر کند از اشک.. که چشم های تو، روی صورت ِ غریبه ی قلبش بنشیند.. که سادگی ِ هق هق هایم را، "دیدن ِ دوباره ت آرزوم شده" ، بخواند و من روبروی تو نباشم و تو در دست های دیگری، به دنبال عطر ِ تن ِ من باشی و من برای همیشه، از پیش ِ تو رفته باشم.. 

امروز، خیابان های سرد ِ این شهر را، با رنگ های گرم ِ شال گردن ِ هم رنگمان، زیر و زِبَر، دلخوشانه، دست در دست ِ باد، راه می رفتم.. که طعم ِ آن بستنی، عطر ِ آن لحظه های مانده به عید را، در ذهنم مرور کند.. تا بخندم به صورت ِ نا آشنای همراهی ِ لحظه هایم.. که من، روبروی او، خندان ترین دخترک ِ بهار نباشم که به شوق ِ شهر ِ خوب ِ تو، همه ی نفس های آجرهای پل ِ خواجو را، در دیوارهای انتهایی ِ این کوچه، به گرمی نفس می کشد..


آینه ها، تمام قد ایستاده اند، که رد پای رفتنت را، برایم به وضوح ِ همه ی گریه های عذاب ِ فریادهایم، طرح  بزنند تا تنهایی ِ آغوشم، خلوص ِ بی پرده ی دست هایم را، به بی نهایت ِ تکرار ِ آینه ی پشتِ سر ِ تو، تداعی کنند و من، در تکان های این قطار، خطوط ِ موازی ِ ریل گونه ی مسیر را، باور کنم.

Sunday, February 15, 2015

..صبوری می کنم تا مَدار، مُدارا، مَرگ

به نام خدا

شبیه یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام. که هرگاه کسی در آن پا می گذارد، تنها به زیبایی های به جا مانده از گذشته های دورش نگاه می کند که نتیجه ی همه ی ماندگاری ِ عشق، در بستر ِ زمان است و هیچگاه به تعادلی پویا، برای بازماندن در حال، نرسیده است. که حضور، تنها زخمی بوده است بر دیوارهای عمیق ِ ترک خورده اش.. 

شبیه یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام که هیچگاه، کسی، شهامت ِ سرزدن به زیرمین های در هم فرو ریخته اش را پیدا نکرده است. که کسی، قدم هایش را، بر پله های انتهایی ِ اتاق ِ در هم شکسته اش، تاب نیاورده است. که سالهاست، در انتظار ِ نوازش ِ دست ِ کسی، بر شیشه های شکسته اش، مجال ناپذیر، نشسته است..


شبیه ِ آینه ی بجا مانده ی سالهای دور ِ یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام، که آرزویش، تنها، لبخندی است بر چشم های تنها ساکن ِ فرورفته در غربت ِ انتهایی ِ پیچ ِ یک کوچه ی تاریک.. که تنها امیدش، چراغ ِ روشن ِ خانه ی کوچک ِ همسایه ی دیوار به دیوار ِ آن سوی خیال است، که پرچین ِ مهربانی اش، تا دوردست ِ حضور، در دلش، زنده است..

                                                                                                                                  




دلم تتگ شده است. دلم برای روزهای دور ِ خوب بودن های بی مهابا، برای شمردن روزهای مانده به 9 صبح 1 فروردین، تنگ شده است. هربار که بی اشتیاق، به نام ِ حک شده اش روی دیوار نگاه می کنم، فکر می کنم که نباید به حضور ِ ابتدایی یک لبخند، تا به اینجا، امیدوار می شدم. هربار که فکر می کنم که او هم، کسی بود مثل ِ همه ی آنهایی که آمدند، رفتند، و تنها عکسی به یادگار ماند در ذهن ِ دوربین هایی که پر می شوند از بهانه های زندگی، و خطوطی که نقش بست بر نگاره های بجا مانده بر دلم، بغض می کنم و آرام، چراغ های همه ی کوچه های منتهی به این خانه را خاموش می کنم که غرق شوم در خیال ِ همان روزهای خوب ِ فروردین ِ دوست داشتنی ِ همه ی عمر، که نفس می کشیدم در بوسه های باران، که کسی، همه ی مرا، استوار می کرد در برابر همه حوادث ِ تکراری این زندگی، که یادم بماند این روزها، می شود با تکرار ِ خیال ِ چند حرف، نفس کشید و زنده ماند، که زندگی، همه ی همان نیمه ی سیبی بود که سیزدهمین روز ِ بهار، به دل نشست و همه ی همان شکلات های روی کیک ِ تولدی بود که در لحظه های مانده به اذان صبح، همه ی خنده های از ته ِ دل ِ مرا، شیرین می کرد.. 

باید یادم بماند، که زندگی، همه ی رقصیدن پیش ِ چشم های او بود و شنیدن ِ صدای گاه و بیگاه ِ نفس هایش، در نیمه های شب، که همه ی دلتنگی های مرا، به عشق ِ یک روز ِ خوب ِ دیگر، بیدار می کرد، که شاید، کسی، از حوالی ِ کوچه های اردی بهشت بیاید، و شاخه ای اقاقیا، در بلندای گیسوان ِ همیشه تاب دار ِ من، بکارد، که آن بهار، بهــــــــــار شود در آغوش ِ او. 

حالم خوب نیست. بازی ِ واژه های بی دریغ ِ اشک های من، در پس ِ همه ی دلواپسی های این زندگی، به نبض های آخر ِ رگ ِ پاره شده ای می ماند، که خستگی ِ چشم ها را، به سپیدی ِ مرگ، پیوند می دهد.. 
حالم خوب نیست و فکر می کنم دیگر هیچگاه، چشم هایم، از پشت ِ پلک هایت، خبردار نمی شود که تو، روزهاست، مرا رها کرده ای و درب ِ این خانه، تا ابد، گشوده مانده است..

همین..


                                                                                                                               


 


دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!


هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!


حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!

Sunday, January 04, 2015

...همیشه لحظه ی آخر، یکی راهو نشون میده

به نام خدا

می خواهم بنشینم و فکر کنم، به تمام ِ وقتهایی که دوستت داشتم. به تمام ِ لحظاتی که در دوست داشتنت، در نگاهت، در عشقی که در دلم ساخته بودم، فکر کنم. دلم می خواهد بنشینم روبروی عکست، و ساعتها در چشمهایت خیره شوم، تا یادم بیاید تو برای من مقدس ترین عشق ِ همه ی این دنیا بودی. تو برای من مقدس ترین واژه ی شبیه ِ دوست داشتن بودی. تو، برای من، تمام ِ خود ِ زندگی بودی که می توانستم لمسش کنم. می توانستم در کنارش، بهترین باشم. که در کنارش بهترین باشیم. 



آرین. مهربان ِ خوب ِ همه ی این زندگی. تو بی توصیف ترین اتفاق ِ همه ی این حوالی بودی که می توانست به اتفاق برسد. به لمس برسد. به بودن برسد. تو برای من، واقعیت ِ خیال ِ مبهم ِ همه ی این سالهایی بودی که در تنهایی، به امنیت ِ آغوشش، دچار شده بودم. تو برای من، سهم ِ بزرگ ِ این زندگی بودی که حالا، شکست خورده ام در حراج ِ احساسی که تو چوبش را بر من راندی..

آرین. نوشتن ِ نامت، برایم معادل است با تمام ِ دوراهی های این زندگی که نون و واوش، سوار ِ نشانه های آبان ماهی ِ حجت تمام شده بر من بود و فکر می کردم آمده ای که زندگی، کنار ِ تو، برایم خط خطی های خوب ِ رنگی را، به انتها برساند.. 

اما حالا که می نویسم، از تو، تنها نامی باقی مانده است و جسمت، در گوشه ای از این دنیا مدفون شده است و تمام ِ دل ِ من، روزهاست که خاک می خورد کنار ِ چشم های تو که بسته شده است به تمام ِ تعلق ِ لحظه ای که در من، حلقه ی مستانه ی اشک هایت را باریدی و آغوشت، هنوز، همان ِ عطر ِ خوب ِ خنده های شب ِ تولدت را دارد و ساعت انگار هنوز و هنوز، روی همان زمان می چرخد و مزه ی کیک ِ خوب ِ ازدوجمان، زیر ِ زبانم، به هق هق دچارم می کند..

آرین. عزیز ِ دل ِ بی قرار ِ من. نوشتن برای تو، به اتمام رسیده است و من، به اتمام رسیده ام و احساس، به اتمام رسیده است و زندگی، به اتمام رسیده است.
فکر می کنم که شاید باید جایی دیگر، در دنیایی دیگر، برایت حرف بزنم. شعر بنویسم. عکس بگیرم. بخندم. بخوانم. برقصم. و تو، تا همیشه، شانه هایت را پناه ِ بی کسی های من کنی که حلقه ات را بفشارم در انگشتم و یادم برود که مرگ، تو را از من، بی مهابا گرفت و من، در بی انتهای این زمستان، به خلأ ِ نبودن ِ نفس هایت، دچار شدم..




کاش یک بار ِ دیگر، بهاری از راه برسد که تو شروع و پایانش باشی و گرمای دست هایت، تیر ِ تابستان را، برایم به مُرداد ِ عشق، بدل کند..

Saturday, January 03, 2015

..همیشه قصه رفتن نیست، یه جایی خوبه برگردی

به نام خدا


سرم روی شانه ات، دستم در دستت، بغضم آرام گرفته بود و می باریدم.. هق هق هایم، همه ی تنم را تکان می داد. لحظات آخر بود. دقیقه های آخر. ساعتهای آخر. روز ِ ... آخر. و تو، همه ی بی کسی هایم را یاد آوری می کردی و نفسم بند بود به نفس هایت.. دست هایم وصل بود به دست هایت.. چشم هایم، محو بود در چشم هایت.. 

سرم روی شانه ات بود و همه ی تو را، در آغوشم جای داده بودم که در آغوشت، آرام بگیرم.. نفسم، هنوز، درگیر ِ یادآوری ِ نفس هایت می شود و فکر می کنم تا کجای آن جاده را تاب می آوردم که تو نباشی، که نمانی، که کـــــِش پیدا نکند همه ی اسیر بودنت.. که تو، بند بند ِ اسارتت را باز کرده بودی و روزها قبل، رفته بودی.. که دیگر، این همه کش و قوس دادن ِ صدایم، ذره ای در دلت نفوذ نمی کرد و گریه هایم، بی ارزش ترین اتفاق ِ همه ی آن حوالی بود.. که خوشحال بودی که نباشم.. که نمانم.. که نشوم.. که نروم.. که..

تکرار ِ همه ی بارهایی که بی اندازه، توی آن اتوبوس ها، به شوق ِ رسیدن به خانه، تمام ِ راه را جان کنده بودم و چراغ ِ جاده مان، ماه شده بود، نفسم را حبس می کرد میان ِ رضایت ِ خطر کردن ِ بازگشتن.. 

تکرار ِ خنده های تو، وقتی می رسیدیم و پله ها را دو تا یکی بالا می رفتیم که آن آخر ِ پله ها، لب هایمان، وصل را بگشایند به آغوش، دیگر لمس نمی شد.. که پله ها، آرام ترین راه ِ جدایی بودند و من، همه ی دوراهی ِ زندگی ام را باخته بودم به اطمینان ِ نخستین ِ چشم های تو.. که حالا نبود.. که داد می زدی همه چیز تغییر کرده است. که می گفتی خاطراتم را اشتباه گرفته ام. که تظاهر می کردی به نبودن و بیشتر در دلم، می نشستی..

کاش یک بار ِ دیگر، کسی، در آخرین ِ لحظات ِ آن پله ها، راه را نشانت می داد، که بازمی گشتی.. همین..