Wednesday, April 01, 2015

..تو، غم ِ منو نبین و برو، نبینم اشک ِ چشمِ تورو

به نام خدا

نوشتن برای تو، بهانه ی همه ی شب های من است، که به یادت می نشینم زیر این نور سرخ،لحظه هایم را به یادِ تو، به ابتدای سحر پیوند می دهم و همان وقتی که چشم های تو، سنگین ِ رویاهایت می شود، آغاز ِ کابوس های من است که تو نیستی. که دست های تو نیست. که آغوش ِ تو نیست. که نفس های تو نیست. که حضور ِ امن ِ تو، در بی پروایی ِ خواب های آشفته ی من، نیست..

نوشتن برای تو -همین هر شب و هر لحظه- پُر کردن ِ تمام ِ غم ِ دلم است که ساده و بی آلایش، به خواستن ِ تن ِ تو، درد می کشد.. که من بغض می کنم. که این نور، این اتاق، این عطر، این نسیم، این تخت، این تنهایی، تقصیر ِ تمام ِ گناه ِ نکرده ی دست های من است که مادرت، سنگین و بی مهابا به صورتم سیلی می زند و من، در کُنج کُنج ِ این اتاق می شکنم و یادت هست که قول ِ ساختن ِ یک خانه، بدون ِ داشتن ِ کُنج را به من داده بودی؟ یادت هست که چقدر از کُنج ها می ترسیدم؟ یادت می آید که وقتی در کُنج می نشستم، تمام ِ هق هق های ندیده ی مرا می شنیدی که من در پناه ِ امن ِ دیوارها، آرام می گرفتم و هیچ کس، آغوشی به وسعت ِ دیوار ها، سرد و بی روج، به من نبخشیده بود و شانه های تو، شبیه ِ داغی ِ زمینی بود که روی آن می نشستم و نفس هایت، روح ِ دلنواز ِ صدای افتادن ِ اشک هایم می شد و من، بین دیوار و آغوش ِ تو، معتدل ترین آرامش ِ لحظه هایم را لمس می کردم.. 

باید بگذرند این شب ها. باید همه ی این گریه ها را تمام کنم. شاید آخر ِ همه ی اینها، تو آمده باشی و ایستاده باشی و من همه ی آن چیزی باشم که دوستش داری. شاید یک روز، همه ی این کابوس تمام شود و لحظه ی سنگین ِ خواب ِ شیرین ِ من، در خیال ِ تو نقش ببندد و شیطنتت، همه ی خستگی ِ مرا، بیدار کند که یادم بیاید ساعت چهار صبح، خاطره ی بی بدیل ِ زندگی ِ ماست...

باید بگذرد جان ِ شیرینم. باید بگذرد و کاش تو، ناگذرترین اتفاق ِ حوالی ِ انتهای ِ این دالان باشی.. که ماندنی شده است.. 
همین..

No comments:

Post a Comment