Monday, July 30, 2012

هشت مُرداد نود و یک

به نام خدا

دلم میخواست همین حالا، به او مسیج بزنم و بگویم "مرسی واسه امشب و کیک و بازی و خیلی چیزای دیگه.."
سکوت می کنم و خاطرات ِ امشب را، حبس توی دلم.

Saturday, July 28, 2012

Y O U Raise M E Up..

به نام خدا


اینرا برای خودت خوانده اند. برای خود ِ خودت.

The F i r s t, The L a s t ...

به نام خدا

گوش دادن به یک آهنگ هایی، جرات میخواهد. مثل ِ نگاه کردن به عکس ِ او. مثل ِ اینکه آنقدر استرس میگیرم وقتی میبینم هست، که فکر می کنم هرلحظه ممکن است بیاید فاتحه ی مرا بخواند توی چند جمله و برود.. 

گوش دادن به یک آهنگ هایی، مثل ِ مرور ِ یک سری خاطره ها، جرات میخواهد. مثل ِ شنیدن ِ صدای او. مثل ِ انتظار برای آمدنش. مثل ِ بیدار شدن ِ سر ِ صبح برای رفتن پیشش. همه ی اینها جرات میخواهد..

همه ی اینها، مثل ِ زندگی کردن (که گاها برعکسش اتفاق می افتد..)، جرات میخواهد.. مثل ِ سکس برای بار ِ اول. مثل ِ آغوش گرفتن برای بار ِ آخر..







من ترسو ترین انسان ِ روی زمینم این روزها. نه آهنگی گوش می دهم، نه عکسش را میبینم، نه خاطراتی را مرور می کنم، نه صدایش را می شنوم، نه می آید و نه می روم. کاش مجبور نشوم برای اولین سکس، بار ِ آخر در آغوش بگیرمش.

Thursday, July 26, 2012

..نمیدونی چه آشوبم

به نام خدا

الهه که از ماشین پیاده شد، پیچیدم سمت ِ راست. نمی توانستم رانندگی کنم. چیزی توی گلویم، همانکه وقتی با الهه حرف میزدم آمده بود و داشت خفه ام میکرد، فشار می آورد به نفسم. ایستاده بودم توی ایستگاه تاکسی و انگار چند ساعت بغض را هق هق میکردم.

الهه که از ماشین پیاده شد، خم شدم و کیفم را از عقب برداشتم، آن بند ِ زرد را در آوردم. چنان توی دستم گرفته بودم که انگار دستان ِ کسی را گرفته ام.. دستانش، حس ِ دستانش، روی آن بند بود. آن تیکه نخ را درآوردم و کاری که گفته بود را تکرار کردم. دستم باید قوی میشد. دستم، قوی بود. دستم دو دقیقه و سی ثانیه دوام آورده بود امروز. دستم..

الهه که از ماشین پیاده شد، دلم میخواست پیاده نشده باشد. بیاید مرا بغل کند، من تا چند ساعت، به اندازه ی این چهارماه گریه کنم.. من فقط گریه کنم نه از کبودی ِ روی دستم. نه از فرط ِ بغضی که ساعت ها تحمل کرده بود. نه از دلتنگی. من گریه کنم. از همان گریه هایی که وقتی دستم را چرخاند و خودش هم چرخید، اشک آمد توی چشمم و او هم دید. دید که دردم گرفته. دید که گریه ام گرفته. 

دلم میخواست گریه کنم از همان گریه هایی که وقتی توی گوشم چیزی گفت و قهقهه زد، وقتی کتک  کاری و دعوا میکردیم، وقتی "بیا دوست باشیم" گفت باز، وقتی نشسته بود کنارم و حلیم میخوردیم، وقتی داشت بند ِ کفش میبست روی جورابم، وقتی موقع خداحافظی "مراقب خودت باش" گفت، آمده بود توی گلویم..




هیچ کس امشب حال ِ ما دونفر را نمیفهمید. هیچ کس حالا حال  ِ مرا نمی فهمد.

Wednesday, July 25, 2012

..کسی رو حتی یه لحظه، بجای تو


به نام خدا

چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید. خوابیدم توی تختم. آهنگ پلِی کردم. همان دو اس ام اس ِ اول کافی بود. چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید تا بلرزم زیر ِ پتو و صورتم را فشار دهم توی بالش.. چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید تا تمام ِ این چهار ماه را مرور کنم، بغض کنم و بغضم خالی شود..

می توانستم تصورش کنم که آن طرف، نشسته روی صندلی اش، پشت ِ میز ِ شلوغش، حوله ی زردش همان دور و اطراف است، پتویش نامرتب روی تخت است، خودش، مثل ِ همیشه مرتب، دارد دیوانه می شود از حرفهایم. می توانستم تصور کنم تمام ِ حالت های صورتش را.. می توانستم به یاد بیاورم که آن دفعه ای آنطور بغضم جلویش پاره شد، چطور نگاهم می کرد.. 

همه چیز تمام شد. یک تراژدی ِ غم انگیز بود تمام ِ لحظه های دیشب تا صبح. نمی فهمیدم دارم چه می گویم. نمیفهمیدم دارد چه می گوید. بین ِ حسّ ِ خوب ِ خوشبختی از شنیدن ِ "کاش می فهمیدی تکیه گاهم بودی" و حسّ ِ تلخ ِ "باید از ... انرژی بگیرم نه از تو"، دست و پا می زدم. نمی دانستم دعا جواب می دهد این وسط، خواهش یا بی تفاوتی. نمی دانستم دارد چه می شود. نمی دانستم چطور جلوی خراب شدن ِ چهارماه را بگیرم. نمیدانستم چطور می شود اینجا نشست و برای خداحافظی ِ آخر برنامه ریخت.. نمیدانستم چطور این جمله ی "کاش میفهمیدی بخاطر ِ خودتم هست" را باید درک کرد..

همه چیز تمام شد. یک زندگی ِ شیرین بود برای من. یک زندگی ِ خیلی خیلی شیرین. که کسی دوستت داشته باشد همانطور که میخواهی. که کسی طوری صدایت بزند که دوست داری. یک زندگی ِ شیرین بود برای من همه ی این چهارماه خوب کردنش. خوب بودنش. خندیدنش. بغضش. یک زندگی ِ شیرین بود همه ی آن لحظات ِ کنارش بودن. یک زندگی ِ شیرین بود امید دادنش، امید دادنم به او. یک زندگی ِ خوب بود انرژی دادن و گرفتن. یک زندگی ِ خوب بود تکیه گاه شدن و بودن. همه ی این زندگی ِ خوب، توی چند جمله که آخرش دیگه نایی برای دعوا نمانده بود، تمام شد. و چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید تمام ِ این جمله ها را هضم کردن..

تمام ِ این چهارماه را، خواهم نوشت. جایی که کسی خلوتش را بر هم نزند.





کاش نقش ِ چشم هایش را فراموش کنم.

Sunday, July 22, 2012

..حس می کنم تورو

به نام خدا

یادش بخیر. ماه عسل، پارسال. یادش بخیر. ماه رمضان شده بود. من می نشستم سر ِ میز ِ کوچکم، آن طرف آن آهنگ ِ خوب پخش می شد، این طرف، من شانه هایم بی صدا میلرزید.. آن طرف این آهنگ ِ خوب پخش می شد، آن طرف ِ دیگر، آهنگ ِ هق هق ِ من. بی صدا و آرام. یک گوشه، برای خودم، هر روز، با اشک افطار کردم.. یک ماه رمضان، با اشک افطار کنی و با بغض، سحری بخوری...


یادش بخیر. "ماه عسل"، پارسال. همین امروز بود که من دیگر اینجا نبودم. همین امروز بود که تو هم دیگر هرگز نبودی.

..خودت میدونی عادت نیست

به نام خدا


هنوز نتوانسته ام عادت کنم. نتوانسته ام یاد بگیرم، وقتی می نشینم توی ماشین، نباید دستم را ببرم از شیشه بیرون. هنوز نتوانسته ام فراموش کنم همه ی لذت ِ "یخ کردن" از آن بادی که می آید میخورد توی صورتت، دستت را، گرم ِ خاطره ها می کند.. 
هنوز نتوانسته ام عادتشان دهم به نبودنت. دستانم را می گویم.


هنوز و هنوز، توی همه ی جاده ها، من، مرطوب ترین دختر ِ روی زمینم، که خشکی ِ نبودنت را، چنگ می زند به آبی ِ آسمان. هنوز. هنوز و هنوز، من، مشرقی ترین انحنای دستانم را، در غروب ِ چشمانت، به دار می آویزم. شاید یک بار ِ دیگر، کسی، مرا عفو کند. 








پی نوشت: عکس، من، 24 تیر 90، جاده ی بابل-آمل.

..الله اکبر و اللـــــــــــــــــــــــــــه اکبر

به نام خدا


یک بار برای این اذان چیزی نوشتم. توی آن وبلاگ بود. پاک شد. حالا، فقط گوش می دهمش و بغض می کنم. همه اش توی ذهنم می چرخد. همه اش. یک بار ِ دیگر، می نویسمش.







پی نوشت: ماه رمضان، سی و یک ِ تیر، پارسال این موقع سبزوار را هم رد کرده بودم.

Friday, July 20, 2012

..تویی از جفت ِ هم پرواز ِ خود تا جاودان مهجور

به نام خدا

 هوای گرم از شیشه ی ماشین می آید تو، بوی دود از آن بدتر، سر و صدای بوق ِ ماشین های پشت ِ سر ِ ماشین عروس، بدتر از همه ی قبلی ها. 
می اندازم توی لاین ِ سرعت و نمیفهمم چطور می رسد به صد و چهل سرعتم. نمیفهمم چطور سر از آن بزرگراه در می آورم. نمی فهمم چطور می شود که سی دی می رسد روی این آهنگ. 
شیشه ها را می دهم بالا. کولر را می زنم. یک نفس ِ عمیق، به عمق ِ عطرش، میهمان ِ تنم می شود و سرعتم را کم می کنم و می کشم کنار.. 


یکهو انگار، همه ی سنگینی ِ وزن ِ نبودنش، آمده نشسته روی ماشین، هرچه میخواهم بروم، نمی شود. هرچه می خواهم پایم را بردارم از روی کلاج، انگار، زورم نمی رسد.. هرچه می خواهم دستم را فشار دهم روی دنده، نمی شود.. 


نفسم گیر می کند. کلاج گیر می کند. دنده گیر می کند.  فرمان گیر می کند. من گیر می کنم. تمام ِ نگاهت لای این نورها گیر می کند. تمام ِ عطرت لای نفس هایم. نبودنت لای انگشتانم.. گیر می کند، گیر می کند، گیر می کند..







صدایم که می زنی، این کابوس، تمام می شود. بیدار می شوم. نفسم راه می افتاد. کلاج پایین می رود. دنده جا می خورد. فرمان می چرخد.. من، راه می افتم.. نگاهت، سوسو می زند، عطرت پرواز می کند،... نبودنت لای انگشتانم میمیرد.

Thursday, July 19, 2012

چجوری بهم میگفتی که مثل ِ قدیما عاشقت میشم؟

به نام خدا


+بیا با هم دوست باشیم..
-بیا با هم دوست نباشیم کِیفش بیشتره.. 

[صدای خنده ی از ته ِ دل،...]

-غلط کردم غلط کردم.. 
+حالا شدی دختر ِ خوب.. دوست باشیم یا نباشیم؟
-دوست نباشیم.. 

[صدای خنده بلندتر از قبل.. صدای همدیگه رو زدن روی کاناپه.. صدای قهقهه..]

-بسه بسه گُ ه خوردم.. [با خنده ی بلند]
+آفرین پس دوست باشیم..

[صدای سکوت ِ توی بغل ِ هم خوابیدن روی کاناپه و آروم شدن با لبخند..]







زندگی به سادگی ِ همین لحظه های خوب ِ دیروز بود. زندگی، به سادگی ِ همین خنده ها بود.. بعد از یک سال.. زندگی، ... 

When it feels like the day is closing in, Somehow I find the faith To make it through..


به نام خدا

هنوز  از راه نرسیده، انگار این دستان ِ همیشه بیقرارم، تمام ِ قرار ِ تورا، می جوید.. هنوز از راه نرسیده، به تقویم ِ همیشه فراری ام نگاه می کنم، روزهای بعد از تولدش را یک به یک می شمارم.. بیست و یک. بیست و دو. بیست و سه. بیست و چهار. بیست و پنج. بیست و شش. امروز، بیست و شش ِ تیر است. امروز یعنی شش روز از تولدش گذشته، امروز یعنی پنج روز از سالگرد ِ ازدواجش گذشته، امروز یعنی پنج روز مانده به تاریخ ِ آمدنش.. 

هنوز از راه نرسیده، خسته و حیران، نشسته ام اینجا توی اتاق، کتانی هایم آن طرف پرت شده، لباس هایم را انداخته ام روی تخت، عکس ها را ریخته ام روی زمین، خودم را گذاشته ام بین ِ همه ی این ها و به "از لج تو" فکر می کنم و می خندم و می خندم و می خندم و آن "درفک" ِ پایینش را نمی بینم و مگر می شود اینقدر احمق بود؟

مگر می شود نفهمید همه ی این بی تفاوتی های ِ مرا؟ مگر می شود باور کرد که من بروم عباس آباد ِ بهشهر، بنشینم همانجایی که او نشسته بود و خوانده بود برایمان؟ مگر می شود باور کرد که از من بروم از "گز" رد شوم و بخندم و بخندم.. بروم از جلوی بیمارستان ِ توی گرگان رد شوم، بروم فرح آباد ِ ساری، بروم از خیلی جاها رد شوم و انگار نه انگار؟

مگر می شود نفهمد برای ِ من همه چیز همان یک سال ِ پیش، پنج شهریور، بعد از آن تلفن، تمام شد؟ مگر می شود نفهمد که او برای ِ من دیگر فقط یک خاطره ست و نه بیشتر؟ نمی فهمد؟ نمی فهمد که روز تولدش غرق ِ کارهایم بودم و او تنها گوشه ای از ذهنم بود؟ نمی فهمد که بیست و یک ِ تیر داشتم پروژه تحویل می دادم مثل ِ هرسال و او مثل ِ هرسال مشغول ِ خوشی هایش بود؟
عکس های توی دریا شنا کردنم را نگاه می کنم.. دیگر برایم مهم نیست که او با جت اسکی افتاده بود توی آب. من هم افتادم. من هم شنا بلد نبودم و افتادم توی آب. چشم هایم نمی دید. ترسیده بودم. داشتم خفه می شدم. من هم همه ی آن سنگینی که او می گفت را حس می کردم.. من هم..

اما دیگر چه فرقی می کند؟ چه فرقی می کند؟ ...

می روم عکاسی دو حلقه فیلمی که داده ام برای چاپ بگیرم. فردا می روم کلاس تنیس ثبت نام کنم. بعدش هم خیلی چیزهای دیگر. ماه رمضان نزدیک است. همین.

..منم مثل ِ تو، مات ِ این قصّه ام


به نام خدا

امروز، گریه امانم نمی دهد. گاه و بیگاه می نشینم توی این اتاق، یخ می کنم از سرمای درون و بیرون، پتو را میپیچم دور ِ خودم، روی تخت و بی امان این اشک ها صورتم را خیس می کند..

امروز، بغض، گاه و بیگاه می نشیند توی گلو و من هی فکر می کنم، Remember me... Remember me... ریممبر می، بهترین فیلم دنیاست.. بغض می نشیند توی گلو و هی چهار جمله ی آخرش را مرور می کنم و گلویم درد می گیرد و آهنگ ِ لعنتی اش، تمام می شود و من چیزی برای از دست دادن ندارم دیگر..

من سالهاست که چیزی برای از دست دادن ندارم و چیزی بدست نیاورده ام و فکر می کنم حتما همه چیز می توانست نزدیک تر از چیزی که هست، باشد و من چقدر دور شده ام از همه ی چیزهایی که می شد داشته باشم و ندارم.. از همه ی کسانی که میشد داشته باشم و ندارم.. از کسی که میشد داشته باشم و ندارم و سرم تیر می کشد و باید این بغض، امشب، جایی، بترکد و من دیگر به او هیچ چیز نمی گویم و خسته شده ام از این همه بی جوابی و خسته ام از همه ی این همه حرفی که زدم و سکوت سکوت سکوت، جواب ِ خاموش ِ همه ی حرفهایم بود..

امروز، من، تمام ِ نوشته هایی که برایم از غربت ِ صبا مانده بود خواندم و هی چشم هایم تار شد و هی فکر کردم هیچوقت این همه حجم ِ غربت را بر خودم محاط نکرده بودم و تو نمی دانی محیط ِ این بار بودن، چه دردی دارد..

تو، نه حالا و نه هرگز، نفهمیدی این همه غربتی را که من بر دوش میکشم، کمی مهربانی ِ تو را می خواهد برای سبک شدن.. تو هیچوقت نفهمیدی خنده های بغض آلود ِ من، چاشنی ِ صدای تو را می خواهد برای هندسی شدن..

حالم خوب نیست رفیق.. حالم روزهاست که خوب نیست و تو هرگز، این را نخواهی فهمید و هرگز، چیزی، سپیدی ِ میهمانی ِ تو را، بر هم نخواهد زد..





کمی دیگر که بگذرد، خودم را، به طناب ِ تنهایی، دار می زنم.

Friday, July 06, 2012

This pain is just too real..

به نام خدا

دلم میخواست امروز صبح، یک صدا، بیاید کمی این اضطراب را کم کند.. می دانم اشتباه کرده ام. اصلا انگار از عمد دست به این اشتباه زدم. اصلا دیشب از عمد خوابیدم. امروز از عمد هی سرم را می کردم زیر ِ بالش و میخوابیدم. همین حالا، از عمد آمده ام نشسته ام اینجا، می نویسم وقتی تنها 6 ساعت مانده به رفتنم و همه ی کارهایم مانده و برایم مهم نیست که چه می شود.. آدم که سر ِ لج می اندازد، دیگر فرقی نمی کند کسی باشد یا نباشد.. فرقی نمی کند کسی بتواند بیاید او را آرام کند یا نه.. فرقی نمی کند کسی که دوست داری باشد، بگوید نمی تواند باشد و کسی که دوست نداری باشد، هی باشد و هی باشد و هی باشد..

I've tried so hard to tell myself that you're gone..
But though you're still with me..
I've been alone all along.. .....

باور کن دیگر فرقی نمی کند که امروز و فردا چه می شود.. هیچ فرقی نمی کند حتی چهار روز ِ دیگر چه خواهد شد.. دو سال است که دیگر فرقی نمی کند وقتی نه من برای تو فرقی می کنم نه تو برای من و من تنها، روزی چند بار با خودم زمزمه می کنم

There's just too much that time cannot erase..
There's just too much that time cannot erase..
There's just too much that time cannot erase .....



 به حال ِ خودم می خندم.. می خندم.. می خندم و از عمد، بلند بلند این بغض را خالی می کنم.. از عمد به تنهایی ِ خودم چنگ می زنم.. از عمد سرم را می زنم به لبه ی میز.. از عمد گلدان ِ روی میز را که پر از گل های خشک ِ یادگاری ِ تو است، پرت می کنم.. از عمد، یک تیغ برمی دارم و روی رگم می زنم. تمام.

...

به نام خدا

باز هم بی تو، همه ی شمع های دنیا، خاموش می شوند.. باز هم بی تو، نیمه ی شعبان، ...

Thursday, July 05, 2012

..نیمه شعبان

به نام خدا
 بابا، با کیک آمد..











پی نوشت: عکس، همین امروز، یک ساعت پیش..

..آینه از نگاه ِ من، باز عبور می کند

به نام خدا

به طرز ِ دردناکی توی ترافیک گیر افتاده بودم. راه ِ پس و پیشی نداشت. خسته بودم. پاهایم درد میکرد. سعی میکردم از چراغانی ها، شیرینی و شربت دادن ها، از آهنگ های شاد، خوشحال شوم.. سعی می کردم بوی باغ ِ ملک آباد، همه ی خستگی را از تنم در کند.. ساعت هی میرفت جلو و من هی، درجا ایستاده بودم، به دقیقه دقیقه جلو رفتنش، نگاه می کردم.. مبادا 00:00 شود و تو باز نگویی "تولدت مبارک" ؟

به طرز ِ دردناکی توی ترافیک گیر افتاده بودم و دردم، از همان سر ِ شب، توی تاریکی ِ آن پیاده رو، توی ماشین، که سرم را گذاشته بودم روی فرمان و بغضم آرام آرام خالی شده بود، از همان وقتی که توی آینه نگاه کردم و ریمل هایم چشم هایم را سیاه کرده بود، از همان وقتی که آنها داشتند بهترین شب ِ زندگیشان را می گذراندند و من عکاس ِ آنها بودم، از همان وقتی که داغ نشسته بود روی دلم وقتی احساس کرده بودم این همه تنهایی، امشب، بار ِ سنگینی روی دلم گذاشته.. دردم از همان سر ِ شب توی تاریکی شروع شده بود و این ترافیک و خستگی و اینها بهانه بود..

اینها همه بهانه ی شیرینی بود برای تلخ کردن ِ شبم. بهانه ی شیرینی بود برای شور ِ چشم هایم. بهانه ی شیرینی بود که از ماشین پیاده شوم، صوفی را صدا بزنم، خودم را طبیعی جلوه دهم، بروم باز سلام کنم، بخندم، دلقک بازی در بیاورم و یکهو سردرد ِ لعنتی نگذارد سرم را بالا بگیرم و کسی از آن طرف ِ میز ببیند و برایم قرص پیدا کند از توی کیفش و من حالم، ... اینها همه بهانه ی شیرینی بود که حالا، توی ترافیک، بعد از آن جشن، بتوانم راحت گریه سر دهم و ساعت هی برود جلو و بدانم امشب، حواسش، به تولد ِ من هست..

بدانم که امشب، هرجا که اسمم را ببیند، هرجا که شیرینی بدهند، مولودی بگذارند، شربت بدهند، دم ِ هر "مهدیه" و توی هر شهری که حتما "مهدیه" دارد، برای یک ثانیه هم که شده، از ذهنش می گذرم.. امشب، برای یک بار هم که شده، من، از ذهنش می گذرم و نمی دانم احساس ِ آن لحظه اش را. نفرت؟ دلتنگی؟ عشق؟ دوست داشتن، یا بی تفاوتی؟...





دیشب، همه برای کسی جشن گرفته بودند که نام ِ مرا، در ذهن ِ تو، پر رنگ می کرد و من برای تویی می گریستم که نامت از ذهن، باید پاک می شد.












پی نوشت: عکس را دیشب، ساعت 11:17 دقیقه شب گرفتم. توی ترافیک.

Tuesday, July 03, 2012

..خلاصم کن

به نام خدا


نشسته ایم سر ِ میز ِ ناهار. قاشق ِ اول را می گذارم توی دهانم. آی فیلم شروع می کند به گذاشتن ِ خلاصم کن. کلیپ خلاصم کن. برمیگردم سمت ِ تلویزیون. بغض می کنم. بابا صدای احسان را دوست دارد. بلندش می کنم. یک قطره اشک می آید توی چشم ِ چپم. برنج ها توی گلویم گیر کرده. پایین نمی رود. بابا نمک پاش می خواهد. بلند می شوم میروم از دورترین نقطه ی ممکن نمک پاش را بیاورم که اشکم را نبیند بابا. می شود دو تا. می شود سه تا. سرم را می اندازم پایین. اشک هایم می ریزد روی شیشه ی میز عسلی. نمک پاش را برمیدارم برمیگردم سر ِ میز. یک لیوان آب.. فایده ندارد. یک سکوت، فایده ای ندارد. شانه هایم می لرزد. می لرزد. می لرزد.. 


تمام ِ سه چهار قاشق ِ بعدی را می ریزم توی دهنم. گیر می کند به بغض ِ توی گلو. قورت می دهم. غذا را. بغض را. صدا را. تو را. خاطراتت را. خودم را. آن تابستان را. آن شب ها را. آن روزها را. آن روزه ها را. همه چیز را قورت می دهم. غذایم تمام نشده، خودم را پرت می کنم توی اتاقم. آهنگش تمام شده. من اینجا آهنگ را بلند می کنم. می نشینم روبروی عکست. عکس هایت. سخت پیدایشان می کنم توی فایل هایم. حتی آهنگ را هم سخت پیدا می کنم. صدایم بلند می شود.. صدای هق هق هایم بلند می شود.. صدای صدا زدنم بلند می شود.. صدایت می زنم.. صدایم می زنی.. یک خلاصم کنش را تو می گویی، یکی ش را من.. یک "که گاهی هست و " و یک "گاهی نیست" و صورتم غرق ِ تو می شود. غرق ِ خیسی. غرق ِ عطرت. 


صورتم، چشمهایم، زندگی ام، دستانم، غرق ِ تو می شود، من غرق ِ اشکهایم. نفسم غرق ِ تو می شود و انگار که دو سال نگذشته است.. انگار که یک سال نشده از رفتنت.. انگار که اسمت را ممنوع کرده اند بر لبانم.. انگار که زندگی را ممنوع کرده اند برای این دل ِ نا ماندگار ِ بی درمان..
























"غروبم مرگ ِ رو دوشم، طلوعم کن، تو میتونی.. تمومم! سایه می پوشم.. شروعم کن تو میتونی.." نمی توانی. نمی توانی. نمی توانی. نمی توانی.. نـ ِ میـ تـَ ـوا نـــــــــــــــــــــــــــ ـی.

Sunday, July 01, 2012

P e r i o d

به نام خدا

این دردهای گاه و بیگاه ِ زیر ِ دلم، این تیر کشیدن هایی که نفسم را حبس می کند توی مرور ِ صدای تو، این همه خون.. این خوابیدن و خیره ماندن به پاهایم، وقتی پتو را می گیرم دور ِ خودم که شاید گرمای دست های تو را یادم بیاورم،... این سکوت ِ سرشار از نگاه ِ تو،... همه اش چیزی فراتر از یک بار در ماه، "زن" بودن است.


من، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، غرق ِ خون ِ ردپای رفتنت، سجده سجده، مومن به "زن" بودنم می شوم وقتی تیر ی از خاطره هایم جدا می کنی..

...

به نام خدا

Ye Habbe Ghand- A Cube Of Sugar By Mohammadreza Aligholi



تاب.. تاب..