به نام خدا
هنوز از راه نرسیده، انگار این دستان
ِ همیشه بیقرارم، تمام ِ قرار ِ تورا، می جوید.. هنوز از راه نرسیده، به تقویم ِ
همیشه فراری ام نگاه می کنم، روزهای بعد از تولدش را یک به یک می شمارم.. بیست و
یک. بیست و دو. بیست و سه. بیست و چهار. بیست و پنج. بیست و شش. امروز، بیست و شش
ِ تیر است. امروز یعنی شش روز از تولدش گذشته، امروز یعنی پنج روز از سالگرد ِ
ازدواجش گذشته، امروز یعنی پنج روز مانده به تاریخ ِ آمدنش..
هنوز از راه نرسیده، خسته و حیران، نشسته ام اینجا توی اتاق، کتانی هایم آن
طرف پرت شده، لباس هایم را انداخته ام روی تخت، عکس ها را ریخته ام روی زمین، خودم
را گذاشته ام بین ِ همه ی این ها و به "از لج تو" فکر می کنم و می خندم
و می خندم و می خندم و آن "درفک" ِ پایینش را نمی بینم و مگر می شود اینقدر
احمق بود؟
مگر می شود نفهمید همه ی این بی تفاوتی های ِ مرا؟ مگر می شود باور کرد که من
بروم عباس آباد ِ بهشهر، بنشینم همانجایی که او نشسته بود و خوانده بود برایمان؟
مگر می شود باور کرد که از من بروم از "گز" رد شوم و بخندم و بخندم..
بروم از جلوی بیمارستان ِ توی گرگان رد شوم، بروم فرح آباد ِ ساری، بروم از خیلی جاها
رد شوم و انگار نه انگار؟
مگر می شود نفهمد برای ِ من همه چیز همان یک سال ِ پیش، پنج شهریور، بعد از آن
تلفن، تمام شد؟ مگر می شود نفهمد که او برای ِ من دیگر فقط یک خاطره ست و نه
بیشتر؟ نمی فهمد؟ نمی فهمد که روز تولدش غرق ِ کارهایم بودم و او تنها گوشه ای از
ذهنم بود؟ نمی فهمد که بیست و یک ِ تیر داشتم پروژه تحویل می دادم مثل ِ هرسال و
او مثل ِ هرسال مشغول ِ خوشی هایش بود؟
عکس های توی دریا شنا کردنم را نگاه می کنم.. دیگر برایم مهم نیست که او با جت
اسکی افتاده بود توی آب. من هم افتادم. من هم شنا بلد نبودم و افتادم توی آب. چشم
هایم نمی دید. ترسیده بودم. داشتم خفه می شدم. من هم همه ی آن سنگینی که او می گفت
را حس می کردم.. من هم..
اما دیگر چه فرقی می کند؟ چه فرقی می کند؟ ...
می روم عکاسی دو حلقه فیلمی که داده ام برای چاپ بگیرم. فردا می روم کلاس تنیس
ثبت نام کنم. بعدش هم خیلی چیزهای دیگر. ماه رمضان نزدیک است. همین.