به نام خدا
چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید. خوابیدم توی تختم. آهنگ پلِی کردم. همان دو
اس ام اس ِ اول کافی بود. چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید تا بلرزم زیر ِ پتو و
صورتم را فشار دهم توی بالش.. چیزی کمتر از بیست دقیقه طول کشید تا تمام ِ این
چهار ماه را مرور کنم، بغض کنم و بغضم خالی شود..
می توانستم تصورش کنم که آن طرف، نشسته روی صندلی اش، پشت ِ میز ِ شلوغش، حوله
ی زردش همان دور و اطراف است، پتویش نامرتب روی تخت است، خودش، مثل ِ همیشه مرتب،
دارد دیوانه می شود از حرفهایم. می توانستم تصور کنم تمام ِ حالت های صورتش را..
می توانستم به یاد بیاورم که آن دفعه ای آنطور بغضم جلویش پاره شد، چطور نگاهم می
کرد..
همه چیز تمام شد. یک تراژدی ِ غم انگیز بود تمام ِ لحظه های دیشب تا صبح. نمی
فهمیدم دارم چه می گویم. نمیفهمیدم دارد چه می گوید. بین ِ حسّ ِ خوب ِ خوشبختی از
شنیدن ِ "کاش می فهمیدی تکیه گاهم بودی" و حسّ ِ تلخ ِ "باید از
... انرژی بگیرم نه از تو"، دست و پا می زدم. نمی دانستم دعا جواب می دهد این
وسط، خواهش یا بی تفاوتی. نمی دانستم دارد چه می شود. نمی دانستم چطور جلوی خراب
شدن ِ چهارماه را بگیرم. نمیدانستم چطور می شود اینجا نشست و برای خداحافظی ِ آخر
برنامه ریخت.. نمیدانستم چطور این جمله ی "کاش میفهمیدی بخاطر ِ خودتم
هست" را باید درک کرد..
همه چیز تمام شد. یک زندگی ِ شیرین بود برای من. یک زندگی ِ خیلی خیلی شیرین.
که کسی دوستت داشته باشد همانطور که میخواهی. که کسی طوری صدایت بزند که دوست
داری. یک زندگی ِ شیرین بود برای من همه ی این چهارماه خوب کردنش. خوب بودنش.
خندیدنش. بغضش. یک زندگی ِ شیرین بود همه ی آن لحظات ِ کنارش بودن. یک زندگی ِ
شیرین بود امید دادنش، امید دادنم به او. یک زندگی ِ خوب بود انرژی دادن و گرفتن.
یک زندگی ِ خوب بود تکیه گاه شدن و بودن. همه ی این زندگی ِ خوب، توی چند جمله که
آخرش دیگه نایی برای دعوا نمانده بود، تمام شد. و چیزی کمتر از بیست دقیقه طول
کشید تمام ِ این جمله ها را هضم کردن..
تمام ِ این چهارماه را، خواهم نوشت. جایی که کسی خلوتش را بر هم نزند.
کاش نقش ِ چشم هایش را فراموش کنم.
No comments:
Post a Comment