به نام خدا
امروز، گریه امانم نمی دهد. گاه و بیگاه می نشینم توی این اتاق، یخ می کنم از
سرمای درون و بیرون، پتو را میپیچم دور ِ خودم، روی تخت و بی امان این اشک ها
صورتم را خیس می کند..
امروز، بغض، گاه و بیگاه می نشیند توی گلو و من هی فکر می کنم، Remember
me... Remember me... ریممبر می، بهترین فیلم دنیاست.. بغض می
نشیند توی گلو و هی چهار جمله ی آخرش را مرور می کنم و گلویم درد می گیرد و آهنگ ِ
لعنتی اش، تمام می شود و من چیزی برای از دست دادن ندارم دیگر..
من سالهاست که چیزی برای از دست دادن ندارم و چیزی بدست نیاورده ام و فکر می
کنم حتما همه چیز می توانست نزدیک تر از چیزی که هست، باشد و من چقدر دور شده ام
از همه ی چیزهایی که می شد داشته باشم و ندارم.. از همه ی کسانی که میشد داشته
باشم و ندارم.. از کسی که میشد داشته باشم و ندارم و سرم تیر می کشد و باید این
بغض، امشب، جایی، بترکد و من دیگر به او هیچ چیز نمی گویم و خسته شده ام از این
همه بی جوابی و خسته ام از همه ی این همه حرفی که زدم و سکوت سکوت سکوت، جواب ِ
خاموش ِ همه ی حرفهایم بود..
امروز، من، تمام ِ نوشته هایی که برایم از غربت ِ صبا مانده بود خواندم و هی
چشم هایم تار شد و هی فکر کردم هیچوقت این همه حجم ِ غربت را بر خودم محاط نکرده
بودم و تو نمی دانی محیط ِ این بار بودن، چه دردی دارد..
تو، نه حالا و نه هرگز، نفهمیدی این همه غربتی را که من بر دوش میکشم، کمی
مهربانی ِ تو را می خواهد برای سبک شدن.. تو هیچوقت نفهمیدی خنده های بغض آلود ِ
من، چاشنی ِ صدای تو را می خواهد برای هندسی شدن..
حالم خوب نیست رفیق.. حالم روزهاست که خوب نیست و تو هرگز، این را نخواهی
فهمید و هرگز، چیزی، سپیدی ِ میهمانی ِ تو را، بر هم نخواهد زد..
کمی دیگر که بگذرد، خودم را، به طناب ِ تنهایی، دار می زنم.
No comments:
Post a Comment