Sunday, July 22, 2012

..خودت میدونی عادت نیست

به نام خدا


هنوز نتوانسته ام عادت کنم. نتوانسته ام یاد بگیرم، وقتی می نشینم توی ماشین، نباید دستم را ببرم از شیشه بیرون. هنوز نتوانسته ام فراموش کنم همه ی لذت ِ "یخ کردن" از آن بادی که می آید میخورد توی صورتت، دستت را، گرم ِ خاطره ها می کند.. 
هنوز نتوانسته ام عادتشان دهم به نبودنت. دستانم را می گویم.


هنوز و هنوز، توی همه ی جاده ها، من، مرطوب ترین دختر ِ روی زمینم، که خشکی ِ نبودنت را، چنگ می زند به آبی ِ آسمان. هنوز. هنوز و هنوز، من، مشرقی ترین انحنای دستانم را، در غروب ِ چشمانت، به دار می آویزم. شاید یک بار ِ دیگر، کسی، مرا عفو کند. 








پی نوشت: عکس، من، 24 تیر 90، جاده ی بابل-آمل.

No comments:

Post a Comment