Tuesday, July 03, 2012

..خلاصم کن

به نام خدا


نشسته ایم سر ِ میز ِ ناهار. قاشق ِ اول را می گذارم توی دهانم. آی فیلم شروع می کند به گذاشتن ِ خلاصم کن. کلیپ خلاصم کن. برمیگردم سمت ِ تلویزیون. بغض می کنم. بابا صدای احسان را دوست دارد. بلندش می کنم. یک قطره اشک می آید توی چشم ِ چپم. برنج ها توی گلویم گیر کرده. پایین نمی رود. بابا نمک پاش می خواهد. بلند می شوم میروم از دورترین نقطه ی ممکن نمک پاش را بیاورم که اشکم را نبیند بابا. می شود دو تا. می شود سه تا. سرم را می اندازم پایین. اشک هایم می ریزد روی شیشه ی میز عسلی. نمک پاش را برمیدارم برمیگردم سر ِ میز. یک لیوان آب.. فایده ندارد. یک سکوت، فایده ای ندارد. شانه هایم می لرزد. می لرزد. می لرزد.. 


تمام ِ سه چهار قاشق ِ بعدی را می ریزم توی دهنم. گیر می کند به بغض ِ توی گلو. قورت می دهم. غذا را. بغض را. صدا را. تو را. خاطراتت را. خودم را. آن تابستان را. آن شب ها را. آن روزها را. آن روزه ها را. همه چیز را قورت می دهم. غذایم تمام نشده، خودم را پرت می کنم توی اتاقم. آهنگش تمام شده. من اینجا آهنگ را بلند می کنم. می نشینم روبروی عکست. عکس هایت. سخت پیدایشان می کنم توی فایل هایم. حتی آهنگ را هم سخت پیدا می کنم. صدایم بلند می شود.. صدای هق هق هایم بلند می شود.. صدای صدا زدنم بلند می شود.. صدایت می زنم.. صدایم می زنی.. یک خلاصم کنش را تو می گویی، یکی ش را من.. یک "که گاهی هست و " و یک "گاهی نیست" و صورتم غرق ِ تو می شود. غرق ِ خیسی. غرق ِ عطرت. 


صورتم، چشمهایم، زندگی ام، دستانم، غرق ِ تو می شود، من غرق ِ اشکهایم. نفسم غرق ِ تو می شود و انگار که دو سال نگذشته است.. انگار که یک سال نشده از رفتنت.. انگار که اسمت را ممنوع کرده اند بر لبانم.. انگار که زندگی را ممنوع کرده اند برای این دل ِ نا ماندگار ِ بی درمان..
























"غروبم مرگ ِ رو دوشم، طلوعم کن، تو میتونی.. تمومم! سایه می پوشم.. شروعم کن تو میتونی.." نمی توانی. نمی توانی. نمی توانی. نمی توانی.. نـ ِ میـ تـَ ـوا نـــــــــــــــــــــــــــ ـی.

No comments:

Post a Comment