به نام خدا
به طرز ِ دردناکی توی ترافیک گیر افتاده بودم. راه ِ پس و پیشی نداشت. خسته بودم. پاهایم درد میکرد. سعی میکردم از چراغانی ها، شیرینی و شربت دادن ها، از آهنگ های شاد، خوشحال شوم.. سعی می کردم بوی باغ ِ ملک آباد، همه ی خستگی را از تنم در کند.. ساعت هی میرفت جلو و من هی، درجا ایستاده بودم، به دقیقه دقیقه جلو رفتنش، نگاه می کردم.. مبادا 00:00 شود و تو باز نگویی "تولدت مبارک" ؟
به طرز ِ دردناکی توی ترافیک گیر افتاده بودم و دردم، از همان سر ِ شب، توی تاریکی ِ آن پیاده رو، توی ماشین، که سرم را گذاشته بودم روی فرمان و بغضم آرام آرام خالی شده بود، از همان وقتی که توی آینه نگاه کردم و ریمل هایم چشم هایم را سیاه کرده بود، از همان وقتی که آنها داشتند بهترین شب ِ زندگیشان را می گذراندند و من عکاس ِ آنها بودم، از همان وقتی که داغ نشسته بود روی دلم وقتی احساس کرده بودم این همه تنهایی، امشب، بار ِ سنگینی روی دلم گذاشته.. دردم از همان سر ِ شب توی تاریکی شروع شده بود و این ترافیک و خستگی و اینها بهانه بود..
اینها همه بهانه ی شیرینی بود برای تلخ کردن ِ شبم. بهانه ی شیرینی بود برای شور ِ چشم هایم. بهانه ی شیرینی بود که از ماشین پیاده شوم، صوفی را صدا بزنم، خودم را طبیعی جلوه دهم، بروم باز سلام کنم، بخندم، دلقک بازی در بیاورم و یکهو سردرد ِ لعنتی نگذارد سرم را بالا بگیرم و کسی از آن طرف ِ میز ببیند و برایم قرص پیدا کند از توی کیفش و من حالم، ... اینها همه بهانه ی شیرینی بود که حالا، توی ترافیک، بعد از آن جشن، بتوانم راحت گریه سر دهم و ساعت هی برود جلو و بدانم امشب، حواسش، به تولد ِ من هست..
بدانم که امشب، هرجا که اسمم را ببیند، هرجا که شیرینی بدهند، مولودی بگذارند، شربت بدهند، دم ِ هر "مهدیه" و توی هر شهری که حتما "مهدیه" دارد، برای یک ثانیه هم که شده، از ذهنش می گذرم.. امشب، برای یک بار هم که شده، من، از ذهنش می گذرم و نمی دانم احساس ِ آن لحظه اش را. نفرت؟ دلتنگی؟ عشق؟ دوست داشتن، یا بی تفاوتی؟...
دیشب، همه برای کسی جشن گرفته بودند که نام ِ مرا، در ذهن ِ تو، پر رنگ می کرد و من برای تویی می گریستم که نامت از ذهن، باید پاک می شد.
پی نوشت: عکس را دیشب، ساعت 11:17 دقیقه شب گرفتم. توی ترافیک.
به طرز ِ دردناکی توی ترافیک گیر افتاده بودم. راه ِ پس و پیشی نداشت. خسته بودم. پاهایم درد میکرد. سعی میکردم از چراغانی ها، شیرینی و شربت دادن ها، از آهنگ های شاد، خوشحال شوم.. سعی می کردم بوی باغ ِ ملک آباد، همه ی خستگی را از تنم در کند.. ساعت هی میرفت جلو و من هی، درجا ایستاده بودم، به دقیقه دقیقه جلو رفتنش، نگاه می کردم.. مبادا 00:00 شود و تو باز نگویی "تولدت مبارک" ؟
به طرز ِ دردناکی توی ترافیک گیر افتاده بودم و دردم، از همان سر ِ شب، توی تاریکی ِ آن پیاده رو، توی ماشین، که سرم را گذاشته بودم روی فرمان و بغضم آرام آرام خالی شده بود، از همان وقتی که توی آینه نگاه کردم و ریمل هایم چشم هایم را سیاه کرده بود، از همان وقتی که آنها داشتند بهترین شب ِ زندگیشان را می گذراندند و من عکاس ِ آنها بودم، از همان وقتی که داغ نشسته بود روی دلم وقتی احساس کرده بودم این همه تنهایی، امشب، بار ِ سنگینی روی دلم گذاشته.. دردم از همان سر ِ شب توی تاریکی شروع شده بود و این ترافیک و خستگی و اینها بهانه بود..
اینها همه بهانه ی شیرینی بود برای تلخ کردن ِ شبم. بهانه ی شیرینی بود برای شور ِ چشم هایم. بهانه ی شیرینی بود که از ماشین پیاده شوم، صوفی را صدا بزنم، خودم را طبیعی جلوه دهم، بروم باز سلام کنم، بخندم، دلقک بازی در بیاورم و یکهو سردرد ِ لعنتی نگذارد سرم را بالا بگیرم و کسی از آن طرف ِ میز ببیند و برایم قرص پیدا کند از توی کیفش و من حالم، ... اینها همه بهانه ی شیرینی بود که حالا، توی ترافیک، بعد از آن جشن، بتوانم راحت گریه سر دهم و ساعت هی برود جلو و بدانم امشب، حواسش، به تولد ِ من هست..
بدانم که امشب، هرجا که اسمم را ببیند، هرجا که شیرینی بدهند، مولودی بگذارند، شربت بدهند، دم ِ هر "مهدیه" و توی هر شهری که حتما "مهدیه" دارد، برای یک ثانیه هم که شده، از ذهنش می گذرم.. امشب، برای یک بار هم که شده، من، از ذهنش می گذرم و نمی دانم احساس ِ آن لحظه اش را. نفرت؟ دلتنگی؟ عشق؟ دوست داشتن، یا بی تفاوتی؟...
دیشب، همه برای کسی جشن گرفته بودند که نام ِ مرا، در ذهن ِ تو، پر رنگ می کرد و من برای تویی می گریستم که نامت از ذهن، باید پاک می شد.
پی نوشت: عکس را دیشب، ساعت 11:17 دقیقه شب گرفتم. توی ترافیک.
No comments:
Post a Comment