Thursday, July 26, 2012

..نمیدونی چه آشوبم

به نام خدا

الهه که از ماشین پیاده شد، پیچیدم سمت ِ راست. نمی توانستم رانندگی کنم. چیزی توی گلویم، همانکه وقتی با الهه حرف میزدم آمده بود و داشت خفه ام میکرد، فشار می آورد به نفسم. ایستاده بودم توی ایستگاه تاکسی و انگار چند ساعت بغض را هق هق میکردم.

الهه که از ماشین پیاده شد، خم شدم و کیفم را از عقب برداشتم، آن بند ِ زرد را در آوردم. چنان توی دستم گرفته بودم که انگار دستان ِ کسی را گرفته ام.. دستانش، حس ِ دستانش، روی آن بند بود. آن تیکه نخ را درآوردم و کاری که گفته بود را تکرار کردم. دستم باید قوی میشد. دستم، قوی بود. دستم دو دقیقه و سی ثانیه دوام آورده بود امروز. دستم..

الهه که از ماشین پیاده شد، دلم میخواست پیاده نشده باشد. بیاید مرا بغل کند، من تا چند ساعت، به اندازه ی این چهارماه گریه کنم.. من فقط گریه کنم نه از کبودی ِ روی دستم. نه از فرط ِ بغضی که ساعت ها تحمل کرده بود. نه از دلتنگی. من گریه کنم. از همان گریه هایی که وقتی دستم را چرخاند و خودش هم چرخید، اشک آمد توی چشمم و او هم دید. دید که دردم گرفته. دید که گریه ام گرفته. 

دلم میخواست گریه کنم از همان گریه هایی که وقتی توی گوشم چیزی گفت و قهقهه زد، وقتی کتک  کاری و دعوا میکردیم، وقتی "بیا دوست باشیم" گفت باز، وقتی نشسته بود کنارم و حلیم میخوردیم، وقتی داشت بند ِ کفش میبست روی جورابم، وقتی موقع خداحافظی "مراقب خودت باش" گفت، آمده بود توی گلویم..




هیچ کس امشب حال ِ ما دونفر را نمیفهمید. هیچ کس حالا حال  ِ مرا نمی فهمد.

No comments:

Post a Comment