با فاصله ی کمتر از یک متر، روبروی من، روی صفحه ی لمس تن هایمان، نشسته ای.. به موهای دست هایت خیره شده ام.. به خواب ِ موهای دست هایت خیره شده ام که همیشه دوستشان داشتم.. در ذهنم اولین باری که دستت را در دست گرفتم مرور می کنم و صدایت، کم و زیاد، چیزهایی از نبودن را، در گوشم زمزمه می کند و نگاهم را که بالاتر می آورم، موهای سینه ات، آرام و با لبخند، تمام وقتهایی را که توی آغوش ِ تو آرام به خواب می رفتم و متولد می شدم در عطر ِ کوتاه ِ لحظه ی بوسیدنت، به یادم می آورند..
صدای افتادن قطره ی اشکم، روی سپیدی ِ دستم، همه ی خیره شدن در حرفهایت را، متهم می کند به آه های ممتد ِ نگاه ِ بعد از عشق.. که ویران می شدم با تو، در تو، کنار ِ تو، که "تو" تفسیر ِ بزرگ ِ خبر ِ موج ِ شادی ِ دریای نگاهم بودی.. که "تو"، همه ی حس ِ لمس ِ خوشبختی بودی، در سرسرای اجبار ِ آهنگ ِ همراهی ِ زندگی، که ساخته شده بود در کوتاهی ِ دسته گل ِ کوچکی که شب ِ اول، کنار ِ هم آغوشی ِ ما، نفس می کشید..
در ذهنم، همه ی "ما به هم محکومیم مثه، مثه ما دو تا بهم مثه، مثه دوتا بی گناه مثه، مثه دو تا متهم.. ما به هم محکومیم مثه، مثه آه بعد ِ گناه، مثه این جرم ِ عزیز مثه، مثه عشق تو یه نگاه.." مرور می شود و تو، بی آغوشِ آخر، همه ی رفتن را همراهی می کنی و من، بی مهابا، پشت ِ در ِ خانه ی تو، بی خانمان ترین دختر ِ این شهر می شوم..
شنیدن صدایت، چیزی است شبیه آوار ِ لحظه هایی که مرگ، زندگی را به زانو در می آورد و همه ی حجم ِ تهی ِ دلتنگی را، در من تکرار می کند.. شنیدن ِ صدایت، مثل ِ صدای ِ پای ِ آمدنت، توی پله ها، و سرخی ِ گونه هایم از شادی ِ دیدن ِ عطر ِ تو، اهتمام ِ رد شدن از راهروهای بی تویی و غرق شدن در آغوش ِ تو بود..
بی امان و بی مهابا، یک نفر، از راهروهایی که من در غم می پیمودم، رد شده بود و عطر ِ من، تو را به لمس دست های من رسانیده بود که دلتنگی، شور ِ خالی ِ تصور ِ چشم هایم بود، روبروی تو..
آرامم. به اندازه ی واژه ای که از لب های تو، به شکستگی ِ ارتفاع ِ پر خطرِ دل ِ من، پژواک شده بود. آرامم، به مثابه ی کودکی که بعد از روزها دوری، عطر ِ مادرش، آرامش ِ نفس هایش می شود که باز یافته است.. که تو، تمام ِ آرامش ِ منی، که نبود.. که کاش باشد، بماند.. بیاید، بخواهد، ...
دلم یک نشستن ِ طولانی، کنار ِ تو، مثل ِ انتظار برای آمدن هایت، می خواهد. مثل ِ وقتهایی که با تمام ِ وجود بر من، خواب بودن ِ رفتن هایت را تفسیر میکردی. مثل ِ تمام ِ وقتهایی که درهای دنیا، به روی فراموشی های جهان ِ اطرافمان، بسته می شد..
دلم یک نشستن ِ طولانی می خواهد، کنار ِ تنهایی ِ تو، تنهایی ِ خودم، تنهایی ِ "ما" ی نبودن هایم که سنگین می گذشت زمان و تلخ ِ شیرینی ِ غم ِ عذاب ِ ادامه ی راه، نشدن های متمادی را ممکن می ساخت..
به جایی رسیده ام که کمبود ِ خالی شدن ِ زمین ِ زیر پایم، دود می شود در چشم هایت، بی امان و تازه، مثل ِ داغ ِ گذشته هایی که تلاش می کردم اثر بپذیرد در حدّ ِ مطلق ِ بی نهایت روی صفر های رویای شاد ِ نشستن هایم، پیش ِ تو...
دلم، یک نشستن ِ طولانی کنار ِ تو را می خواهد.. و تمام ِ وجود ِ تو، تسکین ِ نداشته ی دست هایم می شود، که نیست.
And what if I never kiss your lips again..
Or feel the touch of your sweet embrace
How would I ever go on
Without you there's no place to belong..
Well someday love is gonna lead you back to me..
But 'til it does I'll have an empty heart
So I'll just have to believe
Somewhere out there you thinking of me..
You'd think I'd be strong enough to make it through
And rise above when the rain falls down
But it's so hard to be strong
When you've been missin' somebody so long Until the day I'll let you go..
Until we say our next hello It's not goodbye 'Til I see you again I'll be right here rememberin' when And if time is on our side There will be no tears to cry On down the road There is one thing I can't deny It's not goodbye..
It's just a matter of time I'm sure
But time takes time and I can't hold on
So won't you try as hard as you can..
To put my broken heart together again ..
توی آشپزخانه بودم. غذا مثل ِ همیشه روی گاز و من مثل ِ همیشه، پای سینک ِ ظرفشویی، تو، مثل ِ همیشه جلوی بخاری و پای لپ تاپ و کارهایت. نگاهت میکردم. ظرف می شستم و نگاهت میکردم. آهنگ گذاشته بودی. همراهیش میکردی. من، نگاهت میکردم.. آرام و بی دغدغه، گیج و گنگ از زمان ِ مبهمی که بین ِ من و تو را پُر میکرد. نگاهت میکردم و "وقتی حواست نیست.."، زیباترینی بودی که حواسش بود.. که من فکر می کردم بوی غذا بیشتر است یا عطر ِ اسپری ِ مورد ِ علاقه ی تو. که فکر می کردم خیسی ِ آب ِ ظرفها زودتر خشک می شود، یا اشک های من. که سردی ِ زمین زودتر بی احساس می شود یا من یادم می رود که سردم است و دست های ِ گرم ِ تو، روی ِ پهلوهای من نیست.. توی آشپزخانه بودم. تو نبودی. عطر بود. اشک بود. سرما بود. تو، نبودی.. تو، نیستی.. توی آشپزخانه.. نبودم . . مرگ، بود. سیاهی بود. تابوت بود. خاموشی بود. خاک بود. بود، نبود.
دلم می خواهد چشم هایم را ببندم، آرزو کنم، و وقتی بیدار می شوم، یک ماه ِ پیش باشد. دلم میخواهد چشم هایم را ببندم، آرزو کنم، و وقتی بیدار می شوم، یک هفته ی پیش باشد.. یک روز ِ پیش باشد، یک ساعت ِ پیش باشد، یک دقیقه ی پیش باشد، یک ثانیه ِ پیش..
دلم می خواهد جایی میان ِ بی زمانی ِ چشم هایم،لحظه، تا همیشه گُم شود. محو شود. پنهان شود. تمام شود. رنگ ببازد. آنقَدَر که گرمای ِ نفست، یک بار ِ دیگر، روی صورتم حس شود. گرمای دست هایت، از انگشت هایت، تمام ِ صداقت ِ نیلی ِ سنگین ِ تسبیحت را، تا خود ِ زندگی، بر من اشاره رود و "تا اشارت ِ نظر" همه ی همه ی صبوری ِ من، مادرانه تاب بیاورد که دروغ نباشد تصویر ِ خیالی ِ لبخندهایت..
دلم می خواهد حرف ِ هیچ کس، مصداق ِ اخم های ِ تازه ی پنهانی ِ تو نباشد، که تو، آرام باشی، که سهمگین بر من، فریاد نرانی، که دلت نیاید، من را، در سرمای ِ بی امان ِ بادها، رها کنی، که برود رفتنت در چشم هایم و خیس شوم بی مهابا، زیر ِ باران ِ بی منتهای قدم هایت.. که من، منتظر ترین ِ اسم ِ سوت و کور ِ این حوالی ام، که بُرده می شود در بَردگی ِ نیستی ِ دلت..
ماشین را که روشن می کنم، صدای تو در گوشم می پیچد. بی توجه به چیزی که می شنوم، راهم را در پیش می گیرم. مسیر ِ سخت ِ باکری ِ شمال، و سمتی که به تو ختم نمی شود، نفسم را فشار می دهد. خروجی ِ آبشناسان، و گرمی ِ دست های تو، که بود. که می خندید. که تولدت، که شب ِ تولدت، من و تو، خیابان های این شهر را، بالا و پایین می رفتیم و خنده، هم آغوش ِ خاطره هایمان می شد..
نیایش را پیدا می کنم. باران شدید می شود. آرام نشسته ام و فکر می کنم می شود که ترافیک، اینبار، تو را به من بدهد؟ بجای تمام ِ وقتهایی که این شهر، تو را از من ربوده بود.. ترافیک. ترافیک های سنگین و آن ماشینی که سوار شده بودیم برای رفتن به پارک ملت. که می خندیدیم. که به همه ی خیابان و آدمها و ماشین ها و این شهر، بی دغدغه، می خندیدیم و هیچ چیز، آغوش ِ تو را از من دریغ نمی کرد.
دوربین ِ نداشته، توی نداشته، راه ِ نداشته، زمان ِ نداشته، و همه ی بارانی که داشتنی ترین حضور ِ من می شود. مرتضی پاشایی ای که می خواند. بغضی که می آید توی صدایم. چشمهایی که خیس می شود. شیشه ی ماشینی که خیس می شود. نفسی که خیس می شود.. پیاده راه افتاده ام. ولیعصر را بالا و پایین می کنم. که شاید، کسی، جایی، چیزی از تو، برایم جا گذاشته باشد. که بیایی. که باشی. که نیستی. که نفسم حبس است. صدایم حبس است. چشم هایم حبس است. دست هایم حبس است و درگیر ِ حصر ِ حبس ِ زندگی شده ام و نمی توانم رها شوم بی وثیقه ی چشم هایت.. که وامدار ِ همه ی زندگی ِ من است "ک" ِ شیطنت ِ "چشم" ی به رویم چشمک می زد.. حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. حالم.. خوب.. نیست.. پی نوشت: عکس را دو روز ِ پیش، زیر باد و باران، حوالی پل همت در ولیعصر گرفتم. بماند در یاد.
دلم می خواهد تمام شهر، یک تو باشد و یک آغوش، تا من، رج به رج، نقش ِ عشق ِ تو را، روی سنگ فرش های خیس خیابان هایش، ببافم..
دلم می خواهد عریانی ِ خاطراتم، همه ی ذهن ِ انگاشته ی مفهوم را، شبیه ِ عمیق ترین خطوط ِ تیره ی قابی که از چشمانت بسته ام، آلوده ی گناه کنم، تا بل باز شود این گره ِ سهمگین ِ میان ِ ابروهایت..
من با تو بود که تجلی ِ خاک را به سفالینه ی قاصدک ها، نور بخشیدم. با تو بود که سردی ِ منفرد ِ سلول را، در داغ ترین فصل ِ سال، به اُمید، سپری کردم. که انحنای ِ مشرقی ترین طعم ِ گس ِ نچشیده ی لب هایت، شوق ِ انتظار ِ من بود. که من کاوش نشده ترین شعر ِ بی واژه ی زمان ِ افطار ِ تو بودم. که تو، حیثیت ِ ایستادگی ِ من بودی، که ربوده شد.. که من شکست خوردم.. که عصیان، جای ِ همه ی رام شدگی ِ گیسوانم را به قتل رساند و من، فریاد شدم.
سر پیچ، محکم و بی توقف، دور زد و من از سمتی، به سوی در، تاب خوردم. کسی در را برایم نگشوده بود هنوز. مثل ِ تمام ِ درهایی که تو برایم باز نکردی. مثل تمام درهایی که پشت سرم، محکم بستی.
سر پیچ، بی توقف و سریع، پیچید و من تمام ِ خودم را، آن طرف ِ شیشه می دیدم که نشسته بود، آرام، لبخند می زد، راه می رفت، می نوشید و چیزی شبیه مرگ، دست و پایش را نوازش می کرد..
توی گوشم، حرفهایت مرور می شد. بی اندازه فریاد می زدی. همیشه به ریشه می زدی توی عصبانیت و من همیشه، بی سیگار، آتش ِ روی خاکستر می شدم که دودش می کردی. همیشه صدایت را بلند می کردی و در را که محکم می بستی، بغضی در کودک ِ درونم، سرگردان می شد. به تمام ِ درهایی که او پشت ِ سرم نمی بست تا سوار آسانسور می شدم و می رفتم، فکر می کردم. به تمام ِ درهایی که پیش از طبقه ی ششم، با شیطنت پشت ِ در قایم شدن، برایم گشوده شده بود فکر می کردم.
توی گوشم، حرفهایت مرور می شد و روبرویم، دختر بیست و هفت ساله ای را می دیدم که جان میداد. که سرش را گذاشته بود روی پای او و بی آنکه توضیح بدهد که چرا، بلند بلند، همه ی بغضش را خالی می کرد. توی گوشم حرفهای تو بود و من، دختری بودم که به مرگ دلبسته بودم و زندگی، میان ِ دست های او جریان پیدا می کرد. که او هرگز در را پشت ِ سر ِ من نبسته بود، که همیشه چشم هایش، نگران ترین عنصر ِ نا محلول در دلم بود، که دست هایش، با حرفهایش، یکی بود و یکی می نواخت. که او، بی عشق، اسیر ِ دلواپسی های من بود، که می فهمید، که توی گوشم حرفهایت را داد می زدی. که"اگر برگردی، تهش س.ک.س و بغل و خواب، همین" و من فکر می کردم مگر چقدر از رفتنم گذشته بود که همین مانده بود از قداست ِ دوست داشتنم؟ که مگر چقدر بی تو مانده بودم که فروخته شده بودم به داغی ِ یک چای، و نبودن ِ یک حبه قند که شیرینی ِ عریانی ِ خاطراتم را درگیر جسم ِ دیگری کرده بودی؟
کاغذ را گذاشته بودم لای در. رفته بودم. به انتهای کوچه نرسیده، صدایم کرده بود. بازگشته بودم. در را زودتر باز کرده بود. پشت ِ در ایستاده بود. با لباسی که دوستش داشتم. با موهای بلند. من را در آغوش گرفته بود و پناه ِ تمام ِ روزهای بودنت شده بود. که من گرمای نفس هایش را کنار ِ گوشم، زمزمه می کرد. که می توانست اگر می خواستم. که موهایم را شانه زده بود. که کودکی شده بودم در آغوش ِ او. که لب هایش را از من، فراری می داد. که دود شده بودم روی لب های او. که باد شده بودم میان ِ بازوانش. که من، بی مهابا ترین ترس ِ زندگیِ او بودم. که نفسم را گره زده بود به خنده هایش. به صدایش. به چشم هایش. که تو آمدی.
که تو آمدی و من عروسک ترین خیمه شب باز ِ این حوالی شدم، که واژگانت، سر ِ یک پیچ ِ تند، میان ِ خاطره هایم، توی گوشم فریاد شد و هیچ کس در را به رویم نگشود..
کوچه را
آب و جارو کرده ام تا وقتی یارم می آید
گرد و خاک نباشد طوری بیاید و برود که هیچ حرف و حدیثی
در میان نماند. سماور را آتش کرده ام. قند در استکان
انداخته ام. یارم رفته و من تنها
مانده ام چه قدر خاطر یار عزیز
است. چه قدر خاطر یار
شیرین است. کوچه را آب و جارو
کرده ام تا وقتی یارم می آید
گرد و خاک نباشد طوری بیاید و برود که هیچ بگو مگو یی
میان ما در نگیرد..
چمدانم را آورده بودم. بی اینکه پی خودفروشی باشم. گاه و بیگاه، پنجره های روبرویم را نگاه می کردم و دست های رنگی ِ تو، که غم انگیز ترین حالت ِ بی آغوشی را برایم تداعی میکرد، عریانی ِاشک هایم را پاک می کرد.. چمدانم را آورده بودم و پتیاره ی پاییز، وسوسه انگیزترین شب ِ تهران را در چشم هایم سوداگری می کرد.. دود سیگار و داد زدن هایت، همه ی رفتن هایم را آب میکرد و مرا از ریشه، می سوزانید.. آتش می گرفتم و باغ ِ سبز ِ خنده های تو، راه را برایم تنگ و تنگ تر می کرد.. "من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند ِ توام، آزادم.." پریدم. از همه ی دلهره ی بدون تو گم شدن، به خوبی ِ دیروز و امروز ِ نادیدنت، پریدم. دلم را به دستت دادم و سرمای پاییز، کافی بود برای بدرقه ام.. پریدم و مرگ، خاطراتم را پشت سرم، ورق ورق به خیابان نشانه گرفت.