Saturday, December 06, 2014

..یه مرد بود، یه مَـــــرد

به نام خدا




توی آشپزخانه بودم. غذا مثل ِ همیشه روی گاز و من مثل ِ همیشه، پای سینک ِ ظرفشویی، تو، مثل ِ همیشه جلوی بخاری و پای لپ تاپ و کارهایت. نگاهت میکردم. ظرف می شستم و نگاهت میکردم. آهنگ گذاشته بودی. همراهیش میکردی. من، نگاهت میکردم.. آرام و بی دغدغه، گیج و گنگ از زمان ِ مبهمی که بین ِ من و تو را پُر میکرد. نگاهت میکردم و "وقتی حواست نیست.."، زیباترینی بودی که حواسش بود.. که من فکر می کردم بوی غذا بیشتر است یا عطر ِ اسپری ِ مورد ِ علاقه ی تو. که فکر می کردم خیسی ِ آب ِ ظرفها زودتر خشک می شود، یا اشک های من. که سردی ِ زمین زودتر بی احساس می شود یا من یادم می رود که سردم است و دست های ِ گرم ِ تو، روی ِ پهلوهای من نیست..


توی آشپزخانه بودم. تو نبودی. عطر بود. اشک بود. سرما بود. تو، نبودی.. تو، نیستی..

توی آشپزخانه.. نبودم . . 




مرگ،
بود.
سیاهی بود.
تابوت بود.
خاموشی بود.
خاک بود.
بود،
نبود.

No comments:

Post a Comment