Saturday, December 20, 2014

..از این راهرو یک نفر رد شده

به نام خدا













شنیدن صدایت، چیزی است شبیه آوار ِ لحظه هایی که مرگ، زندگی را به زانو در می آورد و همه ی حجم ِ تهی ِ دلتنگی را، در من تکرار می کند.. شنیدن ِ صدایت، مثل ِ صدای ِ پای ِ آمدنت، توی پله ها، و سرخی ِ گونه هایم از شادی ِ دیدن ِ عطر ِ تو، اهتمام ِ رد شدن از راهروهای بی تویی و غرق شدن در آغوش ِ تو بود..

بی امان و بی مهابا، یک نفر، از راهروهایی که من در غم می پیمودم، رد شده بود و عطر ِ من، تو را به لمس دست های من رسانیده بود که دلتنگی، شور ِ خالی ِ تصور ِ چشم هایم بود، روبروی تو..

آرامم. به اندازه ی واژه ای که از لب های تو، به شکستگی ِ ارتفاع ِ پر خطرِ دل ِ من، پژواک شده بود. آرامم، به مثابه ی کودکی که بعد از روزها دوری، عطر ِ مادرش، آرامش ِ نفس هایش می شود که باز یافته است.. که تو، تمام ِ آرامش ِ منی، که نبود.. که کاش باشد، بماند.. بیاید، بخواهد، ...

No comments:

Post a Comment