به نام خدا
سر پیچ، محکم و بی توقف، دور زد و من از سمتی، به سوی در، تاب خوردم. کسی در را برایم نگشوده بود هنوز. مثل ِ تمام ِ درهایی که تو برایم باز نکردی. مثل تمام درهایی که پشت سرم، محکم بستی.
سر پیچ، بی توقف و سریع، پیچید و من تمام ِ خودم را، آن طرف ِ شیشه می دیدم که نشسته بود، آرام، لبخند می زد، راه می رفت، می نوشید و چیزی شبیه مرگ، دست و پایش را نوازش می کرد..
توی گوشم، حرفهایت مرور می شد. بی اندازه فریاد می زدی. همیشه به ریشه می زدی توی عصبانیت و من همیشه، بی سیگار، آتش ِ روی خاکستر می شدم که دودش می کردی. همیشه صدایت را بلند می کردی و در را که محکم می بستی، بغضی در کودک ِ درونم، سرگردان می شد. به تمام ِ درهایی که او پشت ِ سرم نمی بست تا سوار آسانسور می شدم و می رفتم، فکر می کردم. به تمام ِ درهایی که پیش از طبقه ی ششم، با شیطنت پشت ِ در قایم شدن، برایم گشوده شده بود فکر می کردم.
توی گوشم، حرفهایت مرور می شد و روبرویم، دختر بیست و هفت ساله ای را می دیدم که جان میداد. که سرش را گذاشته بود روی پای او و بی آنکه توضیح بدهد که چرا، بلند بلند، همه ی بغضش را خالی می کرد. توی گوشم حرفهای تو بود و من، دختری بودم که به مرگ دلبسته بودم و زندگی، میان ِ دست های او جریان پیدا می کرد. که او هرگز در را پشت ِ سر ِ من نبسته بود، که همیشه چشم هایش، نگران ترین عنصر ِ نا محلول در دلم بود، که دست هایش، با حرفهایش، یکی بود و یکی می نواخت. که او، بی عشق، اسیر ِ دلواپسی های من بود، که می فهمید، که توی گوشم حرفهایت را داد می زدی. که"اگر برگردی، تهش س.ک.س و بغل و خواب، همین" و من فکر می کردم مگر چقدر از رفتنم گذشته بود که همین مانده بود از قداست ِ دوست داشتنم؟
که مگر چقدر بی تو مانده بودم که فروخته شده بودم به داغی ِ یک چای، و نبودن ِ یک حبه قند که شیرینی ِ عریانی ِ خاطراتم را درگیر جسم ِ دیگری کرده بودی؟
کاغذ را گذاشته بودم لای در. رفته بودم. به انتهای کوچه نرسیده، صدایم کرده بود. بازگشته بودم. در را زودتر باز کرده بود. پشت ِ در ایستاده بود. با لباسی که دوستش داشتم. با موهای بلند. من را در آغوش گرفته بود و پناه ِ تمام ِ روزهای بودنت شده بود. که من گرمای نفس هایش را کنار ِ گوشم، زمزمه می کرد. که می توانست اگر می خواستم. که موهایم را شانه زده بود. که کودکی شده بودم در آغوش ِ او. که لب هایش را از من، فراری می داد. که دود شده بودم روی لب های او. که باد شده بودم میان ِ بازوانش. که من، بی مهابا ترین ترس ِ زندگیِ او بودم. که نفسم را گره زده بود به خنده هایش. به صدایش. به چشم هایش. که تو آمدی.
که تو آمدی و من عروسک ترین خیمه شب باز ِ این حوالی شدم، که واژگانت، سر ِ یک پیچ ِ تند، میان ِ خاطره هایم، توی گوشم فریاد شد و هیچ کس در را به رویم نگشود..
سر پیچ، محکم و بی توقف، دور زد و من از سمتی، به سوی در، تاب خوردم. کسی در را برایم نگشوده بود هنوز. مثل ِ تمام ِ درهایی که تو برایم باز نکردی. مثل تمام درهایی که پشت سرم، محکم بستی.
سر پیچ، بی توقف و سریع، پیچید و من تمام ِ خودم را، آن طرف ِ شیشه می دیدم که نشسته بود، آرام، لبخند می زد، راه می رفت، می نوشید و چیزی شبیه مرگ، دست و پایش را نوازش می کرد..
توی گوشم، حرفهایت مرور می شد. بی اندازه فریاد می زدی. همیشه به ریشه می زدی توی عصبانیت و من همیشه، بی سیگار، آتش ِ روی خاکستر می شدم که دودش می کردی. همیشه صدایت را بلند می کردی و در را که محکم می بستی، بغضی در کودک ِ درونم، سرگردان می شد. به تمام ِ درهایی که او پشت ِ سرم نمی بست تا سوار آسانسور می شدم و می رفتم، فکر می کردم. به تمام ِ درهایی که پیش از طبقه ی ششم، با شیطنت پشت ِ در قایم شدن، برایم گشوده شده بود فکر می کردم.
توی گوشم، حرفهایت مرور می شد و روبرویم، دختر بیست و هفت ساله ای را می دیدم که جان میداد. که سرش را گذاشته بود روی پای او و بی آنکه توضیح بدهد که چرا، بلند بلند، همه ی بغضش را خالی می کرد. توی گوشم حرفهای تو بود و من، دختری بودم که به مرگ دلبسته بودم و زندگی، میان ِ دست های او جریان پیدا می کرد. که او هرگز در را پشت ِ سر ِ من نبسته بود، که همیشه چشم هایش، نگران ترین عنصر ِ نا محلول در دلم بود، که دست هایش، با حرفهایش، یکی بود و یکی می نواخت. که او، بی عشق، اسیر ِ دلواپسی های من بود، که می فهمید، که توی گوشم حرفهایت را داد می زدی. که"اگر برگردی، تهش س.ک.س و بغل و خواب، همین" و من فکر می کردم مگر چقدر از رفتنم گذشته بود که همین مانده بود از قداست ِ دوست داشتنم؟
که مگر چقدر بی تو مانده بودم که فروخته شده بودم به داغی ِ یک چای، و نبودن ِ یک حبه قند که شیرینی ِ عریانی ِ خاطراتم را درگیر جسم ِ دیگری کرده بودی؟
کاغذ را گذاشته بودم لای در. رفته بودم. به انتهای کوچه نرسیده، صدایم کرده بود. بازگشته بودم. در را زودتر باز کرده بود. پشت ِ در ایستاده بود. با لباسی که دوستش داشتم. با موهای بلند. من را در آغوش گرفته بود و پناه ِ تمام ِ روزهای بودنت شده بود. که من گرمای نفس هایش را کنار ِ گوشم، زمزمه می کرد. که می توانست اگر می خواستم. که موهایم را شانه زده بود. که کودکی شده بودم در آغوش ِ او. که لب هایش را از من، فراری می داد. که دود شده بودم روی لب های او. که باد شده بودم میان ِ بازوانش. که من، بی مهابا ترین ترس ِ زندگیِ او بودم. که نفسم را گره زده بود به خنده هایش. به صدایش. به چشم هایش. که تو آمدی.
که تو آمدی و من عروسک ترین خیمه شب باز ِ این حوالی شدم، که واژگانت، سر ِ یک پیچ ِ تند، میان ِ خاطره هایم، توی گوشم فریاد شد و هیچ کس در را به رویم نگشود..
No comments:
Post a Comment