Sunday, February 15, 2015

..صبوری می کنم تا مَدار، مُدارا، مَرگ

به نام خدا

شبیه یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام. که هرگاه کسی در آن پا می گذارد، تنها به زیبایی های به جا مانده از گذشته های دورش نگاه می کند که نتیجه ی همه ی ماندگاری ِ عشق، در بستر ِ زمان است و هیچگاه به تعادلی پویا، برای بازماندن در حال، نرسیده است. که حضور، تنها زخمی بوده است بر دیوارهای عمیق ِ ترک خورده اش.. 

شبیه یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام که هیچگاه، کسی، شهامت ِ سرزدن به زیرمین های در هم فرو ریخته اش را پیدا نکرده است. که کسی، قدم هایش را، بر پله های انتهایی ِ اتاق ِ در هم شکسته اش، تاب نیاورده است. که سالهاست، در انتظار ِ نوازش ِ دست ِ کسی، بر شیشه های شکسته اش، مجال ناپذیر، نشسته است..


شبیه ِ آینه ی بجا مانده ی سالهای دور ِ یک خانه ی مرمت نشده ی قدیمی شده ام، که آرزویش، تنها، لبخندی است بر چشم های تنها ساکن ِ فرورفته در غربت ِ انتهایی ِ پیچ ِ یک کوچه ی تاریک.. که تنها امیدش، چراغ ِ روشن ِ خانه ی کوچک ِ همسایه ی دیوار به دیوار ِ آن سوی خیال است، که پرچین ِ مهربانی اش، تا دوردست ِ حضور، در دلش، زنده است..

                                                                                                                                  




دلم تتگ شده است. دلم برای روزهای دور ِ خوب بودن های بی مهابا، برای شمردن روزهای مانده به 9 صبح 1 فروردین، تنگ شده است. هربار که بی اشتیاق، به نام ِ حک شده اش روی دیوار نگاه می کنم، فکر می کنم که نباید به حضور ِ ابتدایی یک لبخند، تا به اینجا، امیدوار می شدم. هربار که فکر می کنم که او هم، کسی بود مثل ِ همه ی آنهایی که آمدند، رفتند، و تنها عکسی به یادگار ماند در ذهن ِ دوربین هایی که پر می شوند از بهانه های زندگی، و خطوطی که نقش بست بر نگاره های بجا مانده بر دلم، بغض می کنم و آرام، چراغ های همه ی کوچه های منتهی به این خانه را خاموش می کنم که غرق شوم در خیال ِ همان روزهای خوب ِ فروردین ِ دوست داشتنی ِ همه ی عمر، که نفس می کشیدم در بوسه های باران، که کسی، همه ی مرا، استوار می کرد در برابر همه حوادث ِ تکراری این زندگی، که یادم بماند این روزها، می شود با تکرار ِ خیال ِ چند حرف، نفس کشید و زنده ماند، که زندگی، همه ی همان نیمه ی سیبی بود که سیزدهمین روز ِ بهار، به دل نشست و همه ی همان شکلات های روی کیک ِ تولدی بود که در لحظه های مانده به اذان صبح، همه ی خنده های از ته ِ دل ِ مرا، شیرین می کرد.. 

باید یادم بماند، که زندگی، همه ی رقصیدن پیش ِ چشم های او بود و شنیدن ِ صدای گاه و بیگاه ِ نفس هایش، در نیمه های شب، که همه ی دلتنگی های مرا، به عشق ِ یک روز ِ خوب ِ دیگر، بیدار می کرد، که شاید، کسی، از حوالی ِ کوچه های اردی بهشت بیاید، و شاخه ای اقاقیا، در بلندای گیسوان ِ همیشه تاب دار ِ من، بکارد، که آن بهار، بهــــــــــار شود در آغوش ِ او. 

حالم خوب نیست. بازی ِ واژه های بی دریغ ِ اشک های من، در پس ِ همه ی دلواپسی های این زندگی، به نبض های آخر ِ رگ ِ پاره شده ای می ماند، که خستگی ِ چشم ها را، به سپیدی ِ مرگ، پیوند می دهد.. 
حالم خوب نیست و فکر می کنم دیگر هیچگاه، چشم هایم، از پشت ِ پلک هایت، خبردار نمی شود که تو، روزهاست، مرا رها کرده ای و درب ِ این خانه، تا ابد، گشوده مانده است..

همین..


                                                                                                                               


 


دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!


هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!


حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!

No comments:

Post a Comment