Saturday, January 03, 2015

..همیشه قصه رفتن نیست، یه جایی خوبه برگردی

به نام خدا


سرم روی شانه ات، دستم در دستت، بغضم آرام گرفته بود و می باریدم.. هق هق هایم، همه ی تنم را تکان می داد. لحظات آخر بود. دقیقه های آخر. ساعتهای آخر. روز ِ ... آخر. و تو، همه ی بی کسی هایم را یاد آوری می کردی و نفسم بند بود به نفس هایت.. دست هایم وصل بود به دست هایت.. چشم هایم، محو بود در چشم هایت.. 

سرم روی شانه ات بود و همه ی تو را، در آغوشم جای داده بودم که در آغوشت، آرام بگیرم.. نفسم، هنوز، درگیر ِ یادآوری ِ نفس هایت می شود و فکر می کنم تا کجای آن جاده را تاب می آوردم که تو نباشی، که نمانی، که کـــــِش پیدا نکند همه ی اسیر بودنت.. که تو، بند بند ِ اسارتت را باز کرده بودی و روزها قبل، رفته بودی.. که دیگر، این همه کش و قوس دادن ِ صدایم، ذره ای در دلت نفوذ نمی کرد و گریه هایم، بی ارزش ترین اتفاق ِ همه ی آن حوالی بود.. که خوشحال بودی که نباشم.. که نمانم.. که نشوم.. که نروم.. که..

تکرار ِ همه ی بارهایی که بی اندازه، توی آن اتوبوس ها، به شوق ِ رسیدن به خانه، تمام ِ راه را جان کنده بودم و چراغ ِ جاده مان، ماه شده بود، نفسم را حبس می کرد میان ِ رضایت ِ خطر کردن ِ بازگشتن.. 

تکرار ِ خنده های تو، وقتی می رسیدیم و پله ها را دو تا یکی بالا می رفتیم که آن آخر ِ پله ها، لب هایمان، وصل را بگشایند به آغوش، دیگر لمس نمی شد.. که پله ها، آرام ترین راه ِ جدایی بودند و من، همه ی دوراهی ِ زندگی ام را باخته بودم به اطمینان ِ نخستین ِ چشم های تو.. که حالا نبود.. که داد می زدی همه چیز تغییر کرده است. که می گفتی خاطراتم را اشتباه گرفته ام. که تظاهر می کردی به نبودن و بیشتر در دلم، می نشستی..

کاش یک بار ِ دیگر، کسی، در آخرین ِ لحظات ِ آن پله ها، راه را نشانت می داد، که بازمی گشتی.. همین..
 

No comments:

Post a Comment